داستان حکایتی و بزودی رمان
سایه پدر

پسرک، احمد، با قدمهای لرزان و چشمهایی پر از استرس، از محله خارج میشد. دلش مثل یه توپ سنگین توی سینهاش میزد. شب قبل، درگیری کوچکی با یوسف، یکی از پسرهای محله، داشت. یوسف همیشه توی بازیها همه رو اذیت میکرد، ولی این بار احمد تصمیم گرفته بود باهاش مقابله کنه. شاید هم به خودش باور کرده بود که حالا دیگه میتونه از خودش دفاع کنه.
اما بعد از اینکه یوسف رو زد، همه چیز بدتر شد. بلافاصله از محله زود فرار کرد و تصمیم گرفت که هیچکسی رو از این اتفاق باخبر نکنه. فکر کرد شاید دوستاش اون رو بفهمن، اما وقتی به جمعشون رسید، هیچکدوم نه تنها بهش توجه نکردن، بلکه حتی ازش دور شدند. توی دلش گفت: «اونها فکر میکنن من آدمی هستم که فقط دردسر میاره، مثل یوسف.»
ناراحت و بیرمق به سمت خونه رفت. ذهنش پر بود از افکار مختلف. وقتی وارد خونه شد، مادرش سرش رو بلند کرد، ولی نگاه احمد برایش کافی بود. میدید که احمد داره عذاب میکشه. مادرش بیصدا به سمت پدرش رفت و چیزی گفت. پدر احمد، که همیشه به حکم عقل و دلسوزی برخورد میکرد، یک لحظه نگاهش را به چشمهای پسرش انداخت.
احمد با بغض گفت: «پدر، همه از من فاصله گرفتن... نمیدونم چیکار کنم. یوسف بهم حمله کرد، منم عصبی شدم...»
پدرش نفس عمیقی کشید و در حالی که دستش رو روی شونه احمد میزد، گفت: «پسرم، این چیزها توی زندگی پیش میاد. اما همیشه به یاد داشته باش که در هر شرایطی باید پشت کسی که میخواد از حق خودش دفاع کنه، بایستی. اگه کسی به تو ظلم کرد، نمیتونی سکوت کنی و در برابر ظلم خاموش بمونی.»
احمد با چشمان پُر از اشک نگاه کرد، اما پدرش ادامه داد: «زندگی مثل باد میمونه. همیشه کسی هست که بخواد دلت رو بشکنه، اما تو باید مثل درخت بلوط بمونی. ریشههایت رو عمیق توی خاک بذار و هیچ وقت از اصولت دست نکش. من همیشه پشتت هستم، هرجایی که باشی.»
حرفهای پدر مثل یک پرچم سفید در دل احمد بود. پدرش ادامه داد: «حالا میخوای چی کار کنی؟»
احمد به یکباره محکم گفت: «میرم از یوسف معذرتخواهی میکنم و از حالا به بعد هیچوقت از دفاع از حق خودم نمیترسم.»
پدرش با لبخند گفت: «آفرین، این یعنی مرد بودن. یاد بگیر همیشه از درستی دفاع کنی، حتی اگه دیگران نمیبینن.»
احمد با اینکه هنوز ناراحت بود، اما احساس میکرد دلش سبکتر شده. چشمانش به افق دوخته شده بود، در حالی که با خودش میگفت: «پدرم همیشه مثل کوه پشت من میایسته.»
همینطور که احمد از خانه بیرون میرفت، پدرش از پشت پنجره نگاهش میکرد. و در دلش میگفت: «پسرم، زندگی به ما نمیآموزه که همیشه برنده باشیم، اما یاد میده که همیشه از حقیقت دفاع کنیم، حتی اگر همهی دنیا بر علیهمون باشه.»
زربلمثل پدرش:
«پدر، سایهای هست که همیشه بر سر ماست، حتی در سختترین روزها.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
دروغی که راستتر از راست بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
«آخرین سپاه»
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن و مار