«سایه‌ی شیر زخمی»

در سرزمینی دور، شیری بر جنگل حکومت می‌کرد. در ابتدا، شیر خردمند بود، اما کم‌کم، صدای دیگر حیوانات را نشنید، دور خود را با روباهان و شغالان پر کرد، و گمان می‌برد که همیشه پادشاه خواهد ماند.

با گذشت سال‌ها، جنگل رو به خشکی رفت. برخی حیوانات تبعید شدند، برخی دیگر در قفس‌ها زندگی کردند. روزی بادی سهمگین وزید و طوفانی به پا شد. شیر، که دیگر یار و یاوری نداشت، مجبور شد تاج خود را بردارد و از جنگل بگریزد. در غربت مُرد؛ تنها، خاموش، دور از خاکی که روزگاری بر آن فرمان می‌راند.

اما حکایت تمام نشد. حتی پس از مرگ شیر، سایه‌اش بر جنگل ماند. هرجا که حیوانات راهی برای آزادی یا عدالت می‌جستند، ردّی از گذشته بر دیوارها بود. اشتباهاتی که سال‌ها پیش رخ داده بود، هنوز تا نیم قرن بعد، نسل‌ها را به جان هم می‌انداخت. انگار همه در حال پرداختن قسطی از خطایی بودند که آن روزها کسی جلویش را نگرفت.

---

حکایت: «پیرمرد و دیوار کج»

مردی از کنار دیواری که کج ساخته شده بود رد می‌شد. گفت:

– این دیوار یک روز خراب می‌شود.

اما کسی گوش نداد. دیوار ماند، سایه‌اش بر زمین افتاد، و خانه‌های بسیاری را تیره کرد. سال‌ها بعد که دیوار افتاد و دیواری نو ساخته شد، مردم هنوز در ترس زندگی می‌کردند.

پیرمردی گفت:

– بعضی دیوارها، حتی وقتی دیگر نیستند، هنوز سرِ مردم خراب می‌شوند...