داستان حکایتی و بزودی رمان
"سفر به گذشته"

زمستانها همیشه بوی نفت میداد. بخاری نفتی گوشهی اتاق، صدای خرخرش با رادیوی قدیمی قاطی میشد. ما بچهها، روی لحاف گلدار مادر، دور کرسی جمع میشدیم. داغی آجرهای داخل منقل، پاهایمان را سرخ میکرد و بوی انار دونشده و هندوانهی یخزده از بالکن، حالوهوای شب یلدا را پر میکرد.
تلویزیون سیاهوسفیدمان سه کانال بیشتر نداشت. اما برایمان کافی بود. شبهای جمعه، همهی کوچه منتظر میشدند تا سریال پخش شود؛ صدای خندهها از پشت دیوار خانهها میآمد. برق که میرفت، چراغ نفتی روشن میکردیم و پدر قصه میگفت؛ قصههایی که هیچ وقت در کتابها پیدا نمیشد.
تابستانها اما فرق داشت. کوچهها پر از صدای تیله و دوچرخه بود. بچهها با پودر نوشابهی زرد و آبی روی لبهایشان، میدویدند. مغازهی سرکوچه، نوشابه شیشهای را گرویی میداد؛ یک بار شیشه را پس نمیدادی، دفعه بعد دیگر بهت نمیدادند. اما ما زرنگ بودیم! از چند مغازه مختلف میخریدیم و همیشه یک شیشه اضافه داشتیم برای بازی.
جمعهها، وقتی همهی پسرعموها و دخترعموها جمع میشدند، حیاط پر میشد از صدای توپ پلاستیکی و بوی آش رشتهی مادرجون. مردها روی تختهای چوبی، چای میخوردند و زنها غیبت نمیکردند، فقط بلندبلند میخندیدند. شادی ساده بود، اما پررنگتر از هر رنگی.
آن روزها، ما نه گوشی داشتیم، نه اینترنت. دنیایمان یک کوچه بود و چند دوست. اما دلهایمان آنقدر نزدیک بود که هنوز بعد از این همه سال، وقتی چشمهایم را میبندم، همان خندهها

____________________________________________________
خاطرات یک دهه هفتادی
دهه هفتاد بوی «نو شدن» میداد. کوچهها آرامآرام پر از موتورهای هوندا شد، تلویزیون رنگی در خانهها جا گرفت، و آنتنهای آهنی روی پشتبام مثل درختهای تازهروییده سر برآوردند.
چهارشنبهسوریها، محلهها زنده میشد. دستهایمان پر از فشفشه و آبشار بود. جرقههای کوچک، برای ما حکم آتشبازی بزرگ داشت. بچهها با صدای ترقه جیغ میزدند، مادرها غر میزدند و پدرها پنهانی لبخند میزدند.
نوروز اما شاهکار بود. آجیل مشتی، بوی سبزه، صدای توپ تحویل سال. همهی فامیل دوباره در یک خانه جمع میشدند. داییها و عموها هنوز سبیلهای پرپشت داشتند، زنعموها و زنداییها سفرهی هفتسین را پر میکردند و بچهها برای عیدی گرفتن صف میکشیدند. اسکناس نو هزار تومانی، برایمان گنجی بود.
تلویزیون دیگر فقط سیاهوسفید نبود؛ ساعت خوش آمد، خندهها بلندتر شد. مردم بعد از سالها خندیدن بیدغدغه را تمرین میکردند. سینما پر از فیلمهای تازه شد، و نوارهای ویدئویی قاچاق کمکم جای خود را به ویدئوهای خانگی داد.
تابستانها، عصرهای داغ، بچهها در کوچهها فوتبال بازی میکردند. توپ پلاستیکی زرد یا نارنجی، میتوانست کل یک محله را سرگرم کند. وقتی توپ به شیشهی خانهای میخورد، همه فرار میکردند، بعد با خنده برمیگشتند. عصر که میشد، صدای بستنیفروش با سهچرخهاش در کوچه میپیچید: «بستنییی… نون بستنییی…»
جمعهها، خانوادهها برنامه داشتند. یا به پارک میرفتند، یا به سینما. اگر هیچجا نمیرفتیم، در خانه همه کنار هم مینشستیم و نوار کاست گوش میدادیم: صدای شجریان، هایده یا حتی پاپ تازهی ایرانی که یواشکی پخش میشد.
آن سالها، هنوز همه چیز ساده بود، ولی پر از امید. گویی همه باور داشتند فردا بهتر خواهد بود. حالا وقتی به دهه هفتاد فکر میکنم، رنگها جلوی چشمم زنده میشوند: آبیِ توپ پلاستیکی، سبزِ سبزههای نوروز، زردِ نور فشفشهها… و قرمزیِ گونههای کودکیام از دویدن در کوچه

____________________________________________________
خاطرات یک دهه هشتادی
دهه هشتاد، رنگ و بوی تغییر داشت. خانهها کمکم تلویزیونهای جدید با کانالهای بیشتر گرفتند، و نوار کاستها جای خود را به سیدیها و بعد MP3های ساده دادند. بچهها دیگر با دوچرخه و توپ پلاستیکی بزرگ نمیشدند، بلکه گاهی با بازیهای کامپیوتری ابتدایی و کارتونهای شبکههای ماهوارهای سرگرم میشدند.
جمعهها هنوز روز خانواده بود. همه دور هم جمع میشدند، اما اینبار پای تلویزیون رنگی و کارتونهایی مثل «داش سیادرنگ» یا «دنیای گمشده» مینشستیم. بزرگترها قهوه و چای میخوردند و بچهها با چشمهای گرد شده به صفحهی تلویزیون زل میزدند.
عید نوروز همچنان مهم بود، اما دیگر فقط سفرهی هفتسین نبود؛ خریدهای رنگی و شلوغ بازار هم جزئی از خاطره بود. بستنی قیفی و فالودههای رنگی در کوچهها دست به دست میشد و بچهها با شادی منتظر عیدی گرفتن اسکناسهای نو بودند.
تابستانها طولانیتر به نظر میرسید. بچهها در کوچهها جمع میشدند، با هم فوتبال بازی میکردند، یا روی پشتبام با فشفشههای کوچک آتشبازی میکردند. صدای خنده و جیغها تا عصر در محله میپیچید.
دهه هشتاد، پر از اولینها بود: اولین موبایلها، اولین شبکههای اجتماعی ساده، اولین بازیهای کامپیوتری که همهی دوستان را دور هم جمع میکرد. با اینکه تکنولوژی کمکم فاصلهها را ایجاد میکرد، اما جمعهای خانوادگی و دوستانه هنوز گرم و صمیمی بودند.
حس دهه هشتاد، ترکیبی بود از بازیهای قدیمی و سرگرمیهای جدید، از دوستیهای واقعی و پیامکهای ابتدایی، و از خندههای بلند و گاهی سادهدلانه. وقتی به آن سالها فکر میکنم، یادم میآید که شادی واقعی همیشه به لحظههای دورهمی بستگی داشت، نه به مدرن یا قدیمی بودن دنیا.

توی گوشم میپیچد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوستی پشت دیوار ترس
مطلبی دیگر از این انتشارات
«سایهی شیر زخمی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
سایه پدر