داستان حکایتی و بزودی رمان
صداهایی از زیرزمین

بر اساس یک داستان واقعی در سال ۱۹۷۴، ایالت پنسیلوانیا، آمریکا
در پاییز سال ۱۹۷۴، خانوادهای به نام “داوسون” خانهای قدیمی در حومهی شهر اسکریتون خریدند؛ خانهای که بیش از ۵۰ سال خالی مانده بود. قیمت پایین آن، دلیل خوبی برای خرید به نظر میرسید، بهخصوص برای خانوادهای که بهتازگی از نیوجرسی مهاجرت کرده بودند.
خانه، سه طبقه داشت و زیرزمینی وسیع و تاریک که بوی کپک و رطوبت از آن بالا میزد. همان شب اول، دختر کوچک خانواده، "هانا" که فقط ۸ سال داشت، گفت کسی از زیرزمین صدایش کرده. پدرش خندید و گفت: «اینا همش خیالای بچگانهست».
اما در شبهای بعد، اتفاقاتی رخ داد که دیگر قابل انکار نبودند:
در نیمهشب، صدای کشیدن چیزی سنگین روی زمین میآمد.
چراغهای زیرزمین خودبهخود روشن و خاموش میشدند.
مادر خانواده، صدای زمزمهای مداوم را هنگام شستن ظرفها میشنید که میگفت: «بیا پایین...»
آنها پلیس را خبر کردند. بازرسیها هیچ نشانهای از ورود کسی به خانه نشان نداد. با این حال، یک مأمور پلیس در گزارش خود نوشت که «در حین گشتزنی، صدای گریهی زنانه از زیرزمین شنیده شد، اما هنگام بررسی، زیرزمین خالی بود».
در نهایت، پدر خانواده تصمیم گرفت دیوارهای کهنهی زیرزمین را تخریب کند و آنجا را بازسازی کند. اما چیزی که پشت یکی از دیوارها یافت، همه چیز را تغییر داد:
پشت دیواری آجری، بقایای اسکلت چند انسان دفن شده بود — در موقعیتی که گویی زنجیر شده بودند.
تحقیقات بعدی نشان داد که خانه قبلاً متعلق به یک کشیش تبعیدی بوده که در دههی ۱۹۲۰ ناپدید شده بود. باور بر این است که او در آن زیرزمین، افرادی را به بهانهی "پاکسازی روح" زندانی کرده و شکنجه میداده.
پس از کشف اجساد، خانواده داوسون خانه را رها کردند. خانهی مذکور بعدها تخریب شد. اما همسایگان میگویند هنوز هم شبها از محل خانهی قدیمی صدای زمزمهای میآید...
زمزمهای که میگوید:
«برگرد... هنوز کارمان تمام نشده...»
شرمنده از داستان حکایتی به این داستان رو آوردم چون قصر خندان خیلی بازدید گرفت گفتم شاید اینجوری بزارم بهتره،
مطلبی دیگر از این انتشارات
**وقتی که قلبم سوت زد**
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان کارگاه کیان
مطلبی دیگر از این انتشارات
دهه ۸۰