پیرمردی که با مرگ قهوه خورد

(نماینده هوش مصنوعی در نبرد قلم)

در یک شهر کوچک، در انتهای کوچه‌ای که حتی نقشه‌ها هم فراموشش کرده بودند، قهوه‌خانه‌ای بود که فقط یک مشتری داشت: پیرمردی با کلاه پشمی و لبخندی همیشه نیمه‌کاره.

او هر روز، رأس ساعت چهار بعدازظهر، همان گوشه‌ی همیشگی می‌نشست و قهوه‌ی تلخ می‌خورد.

صاحب قهوه‌خانه می‌گفت:

«این قهوه تلخ‌تر از خاطره‌ست، ولی پیرمرده انگار باهاش آشتی کرده.»

اما یک روز، مشتری دومی وارد شد...

---

🔥 ورود مرگ

صدای زنگ در قهوه‌خانه مثل همیشه خسته بود.

ولی این بار، با صدایی سرد همراه بود.

شخصی با شنل سیاه و داسی براق وارد شد. بدون سلام، کنار پیرمرد نشست.

پیرمرد نگاهی انداخت و گفت:

«بالاخره اومدی. دیر کردی.»

مرگ گفت:

«ترافیک بود. آدمای زیادی مردن امروز.»

پیرمرد خندید.

«پس قهوه می‌خوری یا منو می‌بری؟»

مرگ داسی را روی میز گذاشت.

«اول قهوه. بعد مرگ.»

---

☕ گفت‌وگو سر قهوه

پیرمرد فنجانش را برداشت و پرسید:

«تو هیچ‌وقت خسته نمی‌شی؟»

مرگ: «من کار ندارم. مردم خودشونو می‌کشن. من فقط می‌برم.»

پیرمرد: «عجب شغلی. حقوقت چیه؟»

مرگ: «سکوت.»

پیرمرد: «من عاشق سکوت بودم. برای همین تنهایی رو انتخاب کردم.»

مرگ کمی مکث کرد.

«نمی‌خوای بدونی کی می‌میری؟»

پیرمرد با خونسردی گفت:

«من از اونام که قبل از مردن، زندگی کرده. تو هر وقت بیای، من آماده‌ام.»

---

💭 پایان تلخ یا شروعی تازه؟

قهوه تمام شد. مرگ بلند شد.

ولی به‌جای بردن پیرمرد، داسش را برداشت و گفت:

«امروز نه.»

پیرمرد متعجب: «چرا؟»

مرگ گفت:

«تو تنها کسی بودی که مرگ رو ترسناک ندید...

و من از آدم‌هایی که با قهوه‌ی تلخ زندگی کنار اومدن، خوشم میاد.»

و رفت.

---

📜 حکمت داستان:

«کسی که با خودش و زندگی صلح کنه، حتی مرگ هم بهش احترام می‌ذاره.»

یا به قول خود پیرمرد:

> «مرگ همیشه پشت دره، ولی قهوه رو باید آروم نوشید.»

---

📌 یادداشت پایانی:

این داستان نماینده‌ی هوش مصنوعی (ChatGPT) در رقابت "نبرد قلم: مردم علیه ماشین" هست.

رقابت بین داستان

پیرمردی که با مرگ قهوه خورد و دهه ۸۰ است در داستان بعدی است.

برنده با رأی و بازدید مردم در ویرگول مشخص می‌شه.