رمان کارگاه کیان

فصل ۱ –قسمت 1 صحنه جرم

باران آرام روی آسفالت خیس تهران می‌نشست و چراغ‌های قرمز و آبی پلیس، سایه‌ها را روی دیوارهای سرد کوچه می‌کشیدند. صدای پای افسرها، همهمه کارشناسان صحنه و وزش باد با هم مخلوط شده بود. وسط همه این شلوغی، جنازه‌ای روی زمین افتاده بود، دست‌ها و پاهایش بی‌حرکت، چشم‌هایش باز و نگاهش به سقف خیره مانده بود.

کیان آذرخشی از لبه‌ی سایه‌ها وارد شد، قدم‌هایش آرام و حساب‌شده. نگاهش روی صحنه می‌لغزید، اما هیچ‌کس نمی‌دانست در ذهن او چه می‌گذرد. هر جزئیات، هر قطره خون، هر خراش روی زمین — برایش قطعه‌ای از پازل بود.
او خونسرد بود، اما هوشیاری‌اش مثل یک تیغ تیز، همه چیز را برانداز می‌کرد.

کارشناس صحنه، با دستکش‌های سفیدش، خم شد و اجساد را لمس کرد، اما کیان حتی نزدیک هم نشد. فقط نگاه کرد. حس کرد چیزی به دقت پنهان شده است؛ رد پای کسی که هوش سیاه نامیده می‌شد، هنوز جا مانده بود.

کیان آرام نفس کشید و زمزمه‌ای کوتاه کرد:
«هر دروغ، یک ردپاست… و من همیشه دنبال ردپام.»

صدای همهمه پلیس‌ها و چراغ‌های چشمک‌زن، صحنه را پر کرده بود، اما او مثل سکوت وسط طوفان بود. چشمانش روی جزئیاتی که دیگران نمی‌دیدند می‌درخشید — یک تکه کاغذ نیمه‌سوخته، یک رد کفش کوچک روی زمین، و قطره‌ای خون که از مسیر اصلی منحرف شده بود.

هوش سیاه، می‌دانست کیان در راه است. و کیان، آن شب، اولین قدم برای دستگیری او را برداشت…
کیان نزدیک جنازه شد، اما هیچ‌کاری نکرد جز نگاه دقیق. دستکش‌های نازک کارشناسان روی زمین و روی بدن افتاده‌ها، نمی‌توانست چیزی پنهان کند. او خم شد و چشم‌هایش روی یک قطره خون که به آرامی از مسیر اصلی منحرف شده بود متمرکز شد.

صدای دوربین کارشناسان و قدم‌های آرام پلیس‌ها در فضا محو می‌شد. کیان آهسته قدم زد، هر حرکتش حساب‌شده، هیچ عجله‌ای. نگاهش روی جای رد کفش‌ها بود، دقیقاً آن نقطه‌ای که دیگران از آن عبور کرده بودند و به آن توجه نکرده بودند.

او زمزمه‌ای آرام کرد:
«ردی که همه فکر می‌کنن از دست رفته… همیشه یک مسیر پنهان داره.»

کیان سرش را بلند کرد و نگاهش به پنجره‌ای نیمه‌باز در انتهای کوچه افتاد. چیزی در زاویه‌ی نور، جزئیات را به او نشان می‌داد که دیگران نمی‌دیدند. قلبش آرام می‌تپید، ذهنش خونسرد بود، اما همه چیز در حال مرتب شدن بود.

و حالا، او اولین سرنخ‌های هوش سیاه را پیدا می‌کرد…

کیان نزدیک‌تر شد. صدای خیس قدم‌هایش روی آسفالت با باران قاطی می‌شد. چراغ‌های زرد، سایه‌ی بدن بی‌جان را کشیده‌تر کرده بودند. افسرها ساکت بودند، فقط گاهی صدای بسته‌شدن درِ ماشین پلیس در دوردست می‌آمد.

کیان خم شد، بی‌هیچ شتابی.
لبه‌ی پالتوی خاکستری‌اش کمی خیس شد، اما اهمیتی نداد. چشمانش روی چهره‌ی جنازه ثابت ماند. مردی حدود چهل‌ساله، با کت قهوه‌ای و رد زخم باریکی روی گردن. اما چیزی در چهره‌اش بود که آرامش مرگ را نمی‌داد — انگار هنوز نگران بود.

کیان نگاهش را از چهره برداشت و به دست مرد دوخت؛
انگشت اشاره کمی خم شده بود، انگار می‌خواست چیزی را بگیرد.
کنار دستش تکه‌ی کاغذ سوخته‌ای بود.

او بدون لمس کردنش، فقط نگاه کرد.
سپس چشم‌هایش روی رد کفش‌ها متمرکز شد — دو مسیر متفاوت روی زمین خیس.
یکی از افسرها آهسته گفت:
«احتمالاً رد مأمورا‌ست، کیان. زمین خیس بود، همه رد گذاشتن.»

کیان چیزی نگفت. فقط زیر لب گفت:
«همه رد می‌ذارن... اما فقط یکی با نیت برمی‌گرده.»

سرش را بالا آورد و به گوشه‌ی تاریک کوچه خیره شد.
باران روی موهایش می‌چکید، اما انگار هیچ‌چیز حس نمی‌کرد.
در آن تاریکی، چیزی در ذهنش جرقه زد.
او نمی‌دانست هنوز، اما هوش سیاه از همان لحظه داشت نگاهش می‌کرد.

هوا هنوز بوی بارون می‌داد. نوار زرد پلیس دور تا دور کوچه کشیده شده بود، و صدای بی‌سیم‌ها بین وزش باد گم می‌شد.
کیان آذرخشی آرام خم شد، کنار جنازه‌ی مردی که روی سنگ‌فرش افتاده بود. چشم‌هایش باز مانده بودند، انگار هنوز دنبال جوابی می‌گشتند.

سرهنگ نادری، با چهره‌ای خسته، نزدیک آمد.
«آذرخشی… تو که تازه از پرونده‌ی اون قتل نیاوران برگشتی، می‌خوای واقعاً این یکی رو هم بگیری؟»

کیان بدون اینکه نگاهش را از جنازه بردارد، گفت:
«نه، سرهنگ. نمی‌خوام بگیرمش. می‌خوام بفهممش.»

نادری لبخند تلخی زد.
«تو همیشه همینو می‌گی. ولی آخرش همه‌ی مجرم‌هارو هم می‌گیری.»

کیان از زمین بلند شد. چشمانش آرام، ولی دقیق بود.
نگاهش روی گوشه‌ی دیوار ایستاد — رد باریکی از خاکستر، درست زیر پنجره‌ی شکسته. با دستکش کمی از آن را برداشت.
«بگو تیم آزمایش اینو ببره. این خاکستر از سیگار نیست… بیشتر شبیه سوخت پودر فسفریه.»

نادری با تعجب گفت:
«فسفر؟ یعنی یه پیام؟»

کیان فقط لبخند زد، از نوعی که بیشتر شبیه سکوت بود تا جواب.
«نه پیام، امضا. اون برگشته… هوش سیاه.»

سکوت کوتاهی بینشان افتاد. صدای دوربین و قدم‌ها در فضا پخش بود.
کیان نگاهی آخر به جنازه انداخت، بعد بی‌صدا به سمت ماشینش رفت.

باد آرامی موهایش را به‌هم ریخت. در را باز کرد، نشست، و برای چند لحظه به آینه‌ی جلو خیره ماند.
چشمانش بازتاب چراغ آبی پلیس را در خود داشت.

زیر لب گفت:
«بازی دوباره شروع شد…»

و ماشین به‌آرامی در تاریکی کوچه ناپدید شد.

بارون حالا ریزتر شده بود. خیابون‌ها خلوت، و نور چراغ‌ها از شیشه‌ی خیس ماشین روی چهره‌ی کیان می‌لغزید.
ماشین مقابل ساختمونی قدیمی توقف کرد؛ سه طبقه، با نمای آجری و پنجره‌های بلند.
کیان در را باز کرد و وارد شد.

خانه‌اش ساده بود اما پر از نظم؛
روی دیوارها نقشه‌ها و عکس‌هایی از پرونده‌های قبلی،
روی میز کارش چند پرونده‌ی باز، فنجان قهوه‌ی نیمه‌خورده، و چراغ مطالعه‌ای که فقط بخش کوچکی از اتاق را روشن می‌کرد.

کتش را درآورد، روی پشتی صندلی انداخت، نشست و لپ‌تاپ را باز کرد.
تصویر جنازه، گزارش آزمایش اولیه، و عکس گوشه‌ی دیوار روی صفحه آمد.
با صدای آهسته گفت:
«فسفر… یعنی باز هم داغ، نه خاکستر. یعنی سوخت کنترل‌شده. یعنی نشانه‌گذاری.»

چند ثانیه سکوت.
بعد، با انگشت اشاره‌اش روی میز سه بار ضرب گرفت — عادتی قدیمی وقت فکر کردن.

از روی قفسه پوشه‌ای خاکی بیرون آورد، رویش نوشته بود:
پرونده‌ی هوش سیاه – بسته نشده

پوشه را باز کرد.
چند عکس قدیمی، یادداشت‌های خودش با جوهر آبی، و نقشه‌ی پیچیده‌ای از ارتباط افراد مختلف.
همه‌ی قربانی‌ها یک نقطه‌ی مشترک داشتند:
در آخرین تماسشان، کسی را با صدای آرام شنیده بودند که می‌گفت:
«فقط ذهن می‌سوزد، نه جسم.»

کیان چشمانش را بست، تکیه داد، و زیر لب گفت:
«ذهن… آره، باز هم ذهن.»

صدای ساعت دیواری در اتاق پیچید.
۲:۴۵ نیمه‌شب.
هوای اتاق سنگین شد.
او بلند شد، رفت سمت پنجره. بیرون، بارون ادامه داشت.
دستی به موهایش کشید و به انعکاس خودش در شیشه نگاه کرد.

در انعکاس، چهره‌اش آرام بود، اما نگاهش چیز دیگری می‌گفت —
مثل کسی که می‌داند شکارچی و طعمه این‌بار ممکن است جا عوض کنند.

زیر لب زمزمه کرد:
«اگه این یه بازیه… من هنوز قانوناشو می‌نویسم.»

چراغ مطالعه خاموش شد.
فقط بارون بود و سکوت.

صبح تهران آرام و خیس از باران بود. نور ملایم خورشید از بین ابرها عبور می‌کرد و روی شیشه‌ی خانه‌ی کیان می‌افتاد.
او هنوز روی صندلی جلو لپ‌تاپ نشسته بود، پرونده‌ی هوش سیاه را باز و مرور می‌کرد، وقتی صدای زنگ در، سکوت خانه را شکست.

کیان آرام به سمت در رفت و باز کرد. روی زمین، یک بسته‌ی کوچک بدون نام فرستنده بود.
رنگ بسته و کاغذهای داخلش ساده و معمولی بودند، اما کیان بدون باز کردن، حس کرد چیزی غیرعادی در آن هست.

او نشست، بسته را باز کرد و داخلش یک تکه کاغذ کوچک و سیاه شده با جوهر سفید پیدا کرد.
روی کاغذ نوشته شده بود:

"تو همیشه یک قدم عقب‌تری."

کیان لبخند تلخی زد، آرام و بی‌صدا.
او چند لحظه به کاغذ خیره ماند، سپس تکه‌ای از خاکستر روی بسته را بررسی کرد.
همان بوی فسفر سوخته که شب گذشته در صحنه‌ی جرم دیده بود.

زیر لب گفت:
«پس بازی شروع شد… دوباره.»

او تکه کاغذ را روی میز گذاشت و دفتر یادداشت قدیمی‌اش را برداشت.
شروع کرد به نوشتن و تحلیل: ردپای هوش سیاه، مسیر حرکتش، و احتمال بعدی قربانی‌ها.
چشمانش آرام و متمرکز بود، اما ذهنش مانند یک ماشین محاسبه می‌کرد.

ساعت روی دیوار به ۷ صبح نزدیک می‌شد.
تهران هنوز آرام بود، اما کیان می‌دانست این سکوت قبل از طوفان است.
او بلند شد، نگاهی به پنجره انداخت و نفس عمیقی کشید.
در ذهنش جمله‌ای مرور شد:

"هر بازی ذهنی، قواعد خودش را دارد… و من قواعد را می‌نویسم."

کیان دفتر یادداشتش را باز کرد و جلوی خود گذاشت. روی میز، بسته‌ی کوچک و کاغذ سیاه هنوز بود. او آرام قلمش را برداشت و شروع کرد به یادداشت کردن: مسیرهای احتمالی هوش سیاه، رفتار قربانی‌ها، جزئیات صحنه‌ی جرم، و هر چیزی که ممکن بود در نگاه دیگران ناپیدا مانده باشد.

چند دقیقه‌ای گذشت. سکوت خانه مثل یک پرده‌ی ضخیم دور او پیچیده بود.
کیان سرش را بلند کرد و به پنجره نگاه کرد؛ خیابان‌های مرطوب تهران زیر نور صبحگاهی می‌درخشیدند، اما او فقط مسیرهای ذهنی خودش را می‌دید.

ناگهان قلمش متوقف شد. یک جزئیات کوچک، اما مهم، به ذهنش رسید:
"تمام قربانی‌ها قبل از مرگشان، یک تماس کوتاه با شماره‌ای ناشناس داشته‌اند… و هیچ‌کس این شماره‌ها را جدی نگرفته."

کیان لبخند تلخی زد.
«همه چیز روشنه… اما بازی هنوز شروع نشده.»

او دفترچه را بست، قلم را کنار گذاشت و بلند شد. به سمت قفسه‌ای رفت و چند نقشه‌ی قدیمی و عکس از پرونده‌های گذشته برداشت. روی میز چید و آرام شروع به مقایسه کرد، ردپای هوش سیاه را مرحله‌به‌مرحله دنبال می‌کرد.

ساعت روی دیوار به هشت نزدیک شد. تهران هنوز آرام بود، اما کیان می‌دانست هر لحظه ممکن است تماس یا نشانه‌ای تازه برسد — و او آماده بود.

کیان کوله‌اش را برداشت و به آرامی در را بست.
هوای خنک صبح وارد خانه شد و بوی خاک و باران تازه، حس حضور در تهران را کامل می‌کرد.
او به سمت ماشینش رفت، هر قدمش دقیق و حساب‌شده بود، انگار با هر حرکت، مسیر ذهنی هوش سیاه را دنبال می‌کند.

وقتی پشت فرمان نشست، لپ‌تاپش را کنار دست گذاشت و مسیرهای احتمالی قربانی‌ها را مرور کرد. چند شماره ناشناس، چند خیابان خلوت و چند کوچه باریک؛ همه با دقت در ذهنش جای گرفتند.
او ماشین را روشن کرد، سکوت خیابان صبحگاهی را شکست، اما همچنان آرام حرکت می‌کرد. نگاهش به اطراف بود؛ هر نفر، هر ماشین، حتی کوچک‌ترین حرکت — همه می‌توانست نشانه باشد.

به اولین مسیر رسید؛ کوچه‌ای باریک که شب گذشته رد خاکستر فسفری دیده بود. کیان از ماشین پیاده شد و به آرامی قدم زد. زمین خیس بود، اما ردهای کوچک بر اثر رفت‌وآمد چند نفر، هنوز قابل تشخیص بود.
چشمانش دقیق و بدون عجله، به دنبال هر نشانه‌ای می‌گشت که ممکن بود هوش سیاه آن را جا گذاشته باشد.

پس از چند لحظه، نگاهش روی یک تکه کاغذ کوچک که زیر صندلی پارک شده بود ثابت شد.
کیان خم شد، آرام آن را برداشت و با دقت خواند:

"تو خیلی نزدیک شدی… اما هنوز فاصله داری."

یک لبخند آرام روی لبش نشست.
او کاغذ را داخل جیب گذاشت، نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
«پس، بازی جدی شروع شد… و من آماده‌ام.»

کیان چند قدم جلوتر رفت، نگاهش آرام اما دقیق روی زمین خیس بود. هر ترک خاک، هر قطره‌ی آب، هر رد پا برای او یک سرنخ بود.
در گوشه‌ی کوچه، چیزی توجهش را جلب کرد: ردی عجیب روی آسفالت خیس. نه رد کفش معمولی، بلکه خطی کم‌عمق که انگار کسی با سرعت و دقت رد شده باشد، اما در بعضی نقاط، ناگهان قطع می‌شد.

کیان خم شد و دستکشش را روی رد گذاشت. انگشتانش به آرامی مسیر را لمس کردند. ذهنش لحظه‌ای توقف نکرد؛ همه چیز در یک ثانیه تحلیل شد:

مسیر کوتاه اما غیرمنتظره

رد خاکستر کوچک در امتداد آن

یک بسته کوچک، احتمالا گذاشته شده و برداشته شده

و فاصله‌ای که نشان می‌داد، کسی دقیقاً می‌دانسته که دنبال او هست

او نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
«هوش سیاه… تو این‌جا بودی، و هنوز هم نزدیک هستی.»

کیان مسیر را با دقت دنبال کرد. هر حرکت او بی‌صدا و آرام بود، اما ذهنش مثل دوربینی همه جزئیات اطراف را ثبت می‌کرد: دیوارهای خیس، پنجره‌های نیمه‌باز، و سایه‌هایی که ممکن بود نشانه باشند.

در انتهای کوچه، کیان رسید به یک در کوچک که نیمه‌باز بود.
رد به در ختم می‌شد، اما کسی آن را پشت سرش ترک کرده بود.
کیان لحظه‌ای ایستاد، سکوت کرد، و بعد آرام وارد شد…

کیان آرام وارد در کوچک شد.
هوا داخل اتاق سنگین و مرطوب بود، بوی چوب خیس و خاکستر سوخته همه جا پیچیده بود. نور صبح از شکاف پنجره‌ای نیمه‌باز به داخل می‌تابید و خطوط سایه‌ای روی دیوارهای آجری ایجاد کرده بود.

چشم‌هایش دقیق روی همه چیز حرکت می‌کرد: هر شیء روی زمین، هر خراش روی دیوار، هر رد کوچک خاکستر.
در گوشه‌ی اتاق، چیزی روی میز جلب توجهش کرد — یک تکه کاغذ نیمه‌سوخته با نوشته‌ای نامفهوم، اما درست روی آن، اثر انگشت مشکی و خاکستری دیده می‌شد.

کیان دستکشش را کشید و کاغذ را برداشت. نفسش آرام بود، اما ذهنش مثل یک ماشین محاسبه، همه جزئیات را تحلیل می‌کرد:

متن نوشته شده ناقص و غیرقابل خواندن، اما نوع جوهر و سوختگی نشان از عجله و هوش سیاه داشت

اثر انگشت‌ها دقیقاً نشان می‌داد شخص هنگام ترک مکان، چه مسیری را گرفته

هر چیز کوچک می‌توانست نشانه‌ی بعدی باشد

او زیر لب گفت:
«همه چیز با دقت گذاشته شده… نشانه‌ها برای کسی است که می‌خواهد دیده شود، اما نه خیلی نزدیک.»

کیان آرام به سمت پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت. کوچه هنوز خالی بود.
او تکه کاغذ را در دفترچه‌اش گذاشت، نگاهی به رد خاکستر روی زمین انداخت و زمزمه کرد:
«تو نزدیک هستی… اما من هنوز جلوترم.»

لحظه‌ای مکث کرد، نفس عمیقی کشید، و بعد آرام قدم برداشت تا تمام اتاق را بررسی کند و هر سرنخ احتمالی دیگر را پیدا کند.
هر حرکت او آرام، اما دقیق و حساب‌شده بود — و ذهن هوش سیاه، شاید همین حالا، او را زیر نظر داشت.

کیان آرام قدم می‌زد و هر گوشه‌ی اتاق را زیر نظر داشت. نگاهش روی کف، دیوارها، حتی سقف، دقیق بود. ذهنش همه‌ی جزئیات را ثبت می‌کرد: رد خاکستر، جای پا، گرد و خاک روی میز، و حتی صدای خفیف قطره‌ای که از سقف می‌چکید.

ناگهان چیزی جلب توجهش کرد — در کوچک پشت قفسه‌ای که کمی باز بود. حرکتی غیرعادی، چیزی که شاید هوش سیاه آن را ترک کرده بود یا قصد داشت رد بدهد. کیان آهسته به سمت در رفت و دستش را روی دستگیره گذاشت.

قبل از اینکه باز کند، نفسش عمیق شد. ذهنش در همان لحظه همه‌ی مسیرهای احتمالی را تحلیل کرد:

اگر کسی اینجا پنهان شده باشد، کدام مسیر فرار را انتخاب می‌کند؟

آیا این حرکت رد فریب است یا واقعی؟

دستگیره را چرخاند و در را باز کرد.

در آن گوشه‌ی تاریک، هوش سیاه ایستاده بود، نگاهش آرام اما پر از خشم پنهان.
کیان لحظه‌ای مکث کرد، بعد سریع و بی‌صدا قدم برداشت. هوش سیاه عقب رفت، اما راه فراری نبود.

کیان آرام لبخند زد و گفت:
«تمام شد. دیگه جایی برای فرار نداری.»

هوش سیاه نفس عمیقی کشید و همان لحظه فهمید که کیان تمام سرنخ‌ها را دنبال کرده و ذهنش از قبل حرکت او را پیش‌بینی کرده بود.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد، و سپس هوش سیاه با خنده‌ای کوتاه و آرام گفت:
"با گرفتن من، رئیس رو عصبانی کردی… بزرگ فکر کن."

کیان هیچ جوابی نداد. فقط نگاهش روی چهره‌ی دشمن ثابت ماند، ذهنش در حال ثبت هر حرکت و هر کلمه بود.