صامد ( محمدصالح خوب) حال ک رقص قلم...

حال که رقص قلمم، بر پهنه‌ی چون برف کاغذ اثری برجای می‌گذارد، که شعرش‌ نام نهاده‌اند.

آن را هویدا می‌سازم، که آنان که بی‌خبرند از جادوی کلمات، مسحور این طلسم شوند.



مدتی هست که این درد به جانم مانده
منم و خودخوری و درد دل وامانده
منم و شعر تری کز لب خشکم ریزد
منم و عاقبت خواندن یک ناخوانده
مانده‌ام کنج قفس خسته و رنجورم من
کی شود سرد شود داغ دل دلداده