شعر: چشمهایش

برای «چشمهایش» مینویسم شعر
که هرشب میشود این درد، رو در رو
«بزرگ» ما اگر رخصت دهد این بار
کتابی از غزل خواهم نوشت از او

پزشک من که از تجویز او بودی
خودش در راه چشمانت به دام افتاد
به آن بیچاره آخوندان بفهمانید
که فتوا آمده: چشمش حرام افتاد!

که گفتم پیشتم! گفتی که من هم نیز
ولی هرگز نماندی بر سر آن قول انگشتی!
چرا آخر کسی را بین موهایت
رها کردی و سرد و بی صدا کشتی؟

پر از یک کوه غم: آن خاطرات و من
که فرهادی بدون تیشه میمانم
که کی از دل رود آن کس که رفت از چشم؟
و صد «جامی» که از حسّ تو می‌خوانم!

من آن کبریت بی ارزش، میان شب
که می سوزم کنار شمع و پروانه
پر از پوچی، «اسیر» درد «فصل سرد»
گرفتارِ فروغ عشق دیوانه

گلویم را سراسر بغض پر کرده
همان وقتی که فهمیدم نخواهی بود
مگر ویرانه عاشق را به جز یادت
در این خاکستری خانه، پناهی بود؟

تبانی می‌کند این انقلاب و قدس
که در چشمان من بیت المقدس بود
و آنقدر از خرابی ها به جا ماندم
که تنها سوختم، افسرده، بغض‌آلود

سینا جوادی