چگونگی
جوون تر که بودم (منظورم بچه تره) فکر میکردم خیلی وقت دارم. فکر میکردم زندگی خیلی کشف نشدهست و حالا حالا ها وقت دارم تا به عمقش فکر کنم و شگفتی های بی نهایتش رو دریابم.
اما حالا با اینکه بین جوان ها دسته بندی میشم، میبینم وقت زیادی ندارم، باید به همین زودی تصمیمات مهمی برای زندگیم بگیرم. زندگی صبور و چندان عمیق هم نیست؛ سریعه، قاطعه، بی حوصلهست، سادهست.. شبیه این نقاشی های پرسپکتیوه که خیلی پیچ در پیچ و طولانی به نظر میاد اما همهش پوستهی بومه. زندگی سادهست، قوانینش خیلی بچگانهتر از تصوره، همینه که سختش میکنه..

من علم فلسفه رو دوست دارم، چون فکر میکردم قراره بهم رازهای بزرگی از زندگی و شیوهی درستِ گذرون عمرم رو یاد بده. ولی زندگی واقعی، یک عالمه متفاوت از علم فلسفهست. فلسفه فقط جالبه؛ و فکر میکنم هرکسی واردش میشه احتمال زیاد به یه دانای منفعل و افسرده تبدیل میشه نه یه آدم موفق و قهرمان. اما زندگی جالب نیست، زندگی عملیاتیه، نمیشه همهی قوانین فلسفی رو روش اجرا کرد، باید فوری تصمیماتتو بگیری..
فلسفه به من گفت تو به دنیا میای، هفتاد_هشتاد سال وقت داری و دوتا پا و دوتا چشم داری تا کل این تیلهی آبی رنگ رو ببینی(با هرکسی که دوست داری)، به وجد بیای، یاد بگیری. تو یه روح آزادی در این جهان بیکران. قوه اختیار میتونه شعاع بی نهایتی از احتمالات به تو بده. زندگی بسیار بامعناست. در لحظه باش و بدون گذشته و آینده برات خطری ندارن.
درسته که این علم باعث شد خیلی وقت ها دیدگاهم به زندگی، رنج، لذت و.. متفاوت بشه و چیزهای بی اهمیت باعث اضطرابم نشن، از مرگ نترسم، از شکست نترسم، رشد رو بهتر درک کنم و آدم قوی تر و با تامل تر و صبورتری بشم..
ولی من برای خودم طبق اون گفته ها، یک دنیای شگفت انگیز تصور کرده بودم. فکر کردم قراره خیلی نامحدود باشم؛ قراره توی دههی بیست تا سی سالگی دنیا رو بگردم و قراره در بند هیچ چیزی توی زندگیم نباشم. فکر کردم چیزایی مثل پول و مدرک تحصیلی و ... اصلا نمیتونن محدودم کنن.
زندگی واقعی اینطوری نبود.
زندگی واقعی طوری نیست که علم فلسفه توصیفش میکنه. ماها همهمون ۸۰ سال با سلامت کامل زندگی نمی کنیم. بعضی ها آلزایمر میگیرن؛ بعضی ها پوکی استخوان، بعضی ها سرطان. ماها اکثرمون کل دنیا رو ندیده از دنیا میریم. نهایتا به تعداد انگشتای دستمون شهرای مختلف و چندتا سفر خارجی میشه همهی سهم ما از این کُرهی خوشگل.
من در واقع نمیتونم یه فولکس کمپِروَن زرد از اونا که جلوش vw داره بخرم و تمام دنیا رو خونه به دوش بگردم. باورش هنوزم سخته. هیچ ربطی به زبان، ویزا، پول یا جنسیت نداشت. من نمیتونم به مردم ثابت کنم که به خیلی چیزها باید بیشتر بها بدن و خیلی افکار رو دور بریزن. نمیتونم خیلی از مردم رو مجبور کنم که فکر کنن. خیلی کارها رو تا آخر عمرم نمیتونم انجام بدم. محدودیت من دقیقا وجود داشتن خودم و مردم دنیا بود. زندگی ذاتا محدودیت همراهشه آقای ضیا.

شاید توی یه دنیای موازی زندگی کردن انقدری امن هست که برم پی تمام چیزایی که میخوام. سبک زندگیای که دوست دارم، خونهای که دوست دارم، آدمی که واقعا برای من ساخته شده باشه، صبحی که پیشاپیش عاشق اون روزشم. شغلی که خستهم نمیکنه از بس دوستش دارم.
الان میبینم آیندهم برنامه ریزی شده ولی نه جوری که تصور میکردم. من صرفا دارم تلاش میکنم آدم خوب و موفقی بشم و کارهایی رو که لازمه انجام بدم. و حس میکنم دیگه هویت خالصی ندارم. نمیتونم بگم کسی شدم که میخواستم، کارهایی میکنم که میخواستم و به جایی میرسم که همیشه میخواستم. بلکه جوری شده که بین کل صلاحدیدها و قوانین زندگی، اگه چیزی بر حسب اتفاق شد همونی که دوست داشتم، با تحیر شکرگزارش باشم.
توی این زندگیم احساسات خوب زیادی تجربه میکنم ولی همهشون به خاطر چیزهاییان که از اول هم مال من نبودن، فقط نتیجهی یک سری اتفاقات موفقیت آمیز و به طور پیشفرض مثبتن. تازه میفهمم قراره یه زندگی خوب رو بازی کنم نه یه زندگی واقعی رو.
افسرده نیستم چون خیلی توقعی از این دنیای تموم شدنی نداشتم. ولی گاهی سوگواری میکنم برای هر چیز متفاوتی که تصورش رو میکردم از این دنیای بدقول. برای رشتهی تحصیلیای که دوستش داشتم، برای یاغی گریای که لذت خودش رو داره، برای طولانی تر یا تا آخر عمرم مجرد موندن، عاشق شدن و چرندیات پیرامونش، تلف کردن بعضی سالهای زندگیم(چون مگه زندگی واقعا چیه؟ همهاش یه عمرِ هدردادنی بین تولد و مرگه)، بیکار و علاف و تنها بودن، تصمیم های اشتباهی که خودم میتونستم بگیرم، بد زندگی کردن، آدم بدی بودن، نااهل بودن، بی هوا تجربه کردن زندگی و برنامه ریزی نکردن برای آینده.
هرازگاهی غصه میخورم برای زندگی خاص خودم که میتونستم داشته باشم ولی فروختمش به یه زندگی خوب و درست و اعتماد به صلاحدید مامان و بابا. البته که اونا همیشه بهترین ها رو برام میخواستن ولی اونا "من" نیستن. و این چیزیه که دیر فهمیدم. اونا میخوان من موفق بشم، ولی خودم لزوما اینو نمیخوام، فقط میخوام بعضی کارها رو انجامشون بدم، چه موفقیت آمیز باشن چه نه، فقط دوست داشتم به شیوهی خودم عمر رو هدرش بدم، دوست داشتم که اعتبار اجتماعی برام کمتر مهم باشه، به جامعههایی که عضوشونم وابسته نباشم و تجربیات جمعیِ شیرین من رو معتاد خودشون نکنن. دوست داشتم طرد شدن رو تجربه کرده باشم و باهاش خو گرفته باشم و برم پی زندگی خودم. ولی نکردم و نگرفتم و نرفتم.
نمیدونم این یه مشکل واقعی و شایستهی توجهه، یا بازم باید خودم رو سرزنش کنم که "مگه تو مشکلات بقیه رو ندیدی؟ پس خداروشکر کن همه چیز زندگیت سرجاشه و سالمی." ولی خب.. چرا به من عقل و اختیار دادن تا خواسته هایی داشته باشم، وقتی قرار نیست بهشون زیاد هم توجه بشه؟ دنیا از حسرت آدما تغذیه میکنه؟
آخر هم نفهمیدم که از حرف شنوی از پدر و مادرم گله داشتم یا علم فلسفه که گولم زد. شایدم هردو. باید من رو رها میکردن تا توی بدبختی موردعلاقهی خودم دست و پا بزنم و اگه به جایی نرسیدم نتونم هیچکسی جز خودم رو مقصر بدونم. شاید هم ده سال دیگه با احساس خوشبختی عمیقی ازشون تشکر کردم. شاید هم فلسفه دروغ نگفته بود و بعدا تونستم تمام چیزهایی که میخواستم رو لابه لای این خوب زندگی کردن به دست بیارم و باز ایمان بیارم به اینکه آدمی نامحدوده و زندگی لبریز از احتمالات.
ولی فعلا، مجبور شدم خدافظی کنم از تمام تخیلات و تصورات بلندپروازانهای که از زندگی داشتم. زندگی ازم خواسته توجهم رو بدم به همین روزمرگی ها و خودم با تمام زور و قوتم تصمیم بگیرم که امروز و حتی آینده رو زیبا ببینم. گاهی واقعا سخته. فکر کنم تمام بزرگسالی همینه که بتونی خودت رو وفق بدی و صبور باشی، هیچ چیز پیچیده و جذابی توش نیست.

بعد از مدتی، سلام به اهالی دهکدهی دنج و عزیزم.
پینوشت: ارتباطم با پدر و مادرم خیلی خوبه و کاملا شبیه یه رابطهی سالمه. اونا برای هرچیزی اجازه دادن خودم تصمیم بگیرم. ولی همونها کسایی بودن که ناآگاهانه من رو اینجوری تربیت کردن تا تصور کنم بهترین سبک زندگی از پی فرزند صالح بودن میاد و خودم رو غرق کنم توی احساس دِین و احترام گذاشتن و حرف شنوی؛ تا برای چیزی که میخوام یکمی تنش رو به جون نخرم. من مثل یه احمق از خودشون میپرسیدم "واقعا این همه چَشم گفتنم درسته؟" توقع داشتم چه جوابی بشنوم؟ احساس میکنم به یه روانکاوی اساسی نیاز دارم. کاش میتونستم همین الان بزنم زیر همهی تصمیماتی که برای زندگیم گرفتم ولی میترسم این سازهی نسبتا خوشگل رو خراب کنم و هیچی نتونم به جاش بسازم و خودم و دیگران رو ناامید کنم.
پینوشت۲: این نوشته فقط افکار فعلی منه و ممکنه اشتباه یا ناقص باشه یا تغییر عقیده بدم.
پینوشت۳: گاهی خیلی غبطه میخورم به حال اون آدم های استثنایی که رفتن پی هرچیزی عشقشون کشید و مثل هر موجود جنبندهای هم که شده(چه حلزون چه یوزپلنگ) خودشون رو رسوندن به ته مسیرشون، و موفق شدن و یه چیزی از آب دراومدن که زندگیشون بشه یه کتاب خوندنی و تجربیات تعریف کردنی. به جسارتشون غبطه میخورم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظهی طلایی رو قاپیدمش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
جمع کنید بریم، این مهمونی تموم شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
این روزها با یه من عسل هم زورکی میگذره