نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
اسب های سفید حرم امام رضا
چند وقتی میشود که وقتی اسنپ یا تپسی میگیرم برای رفتن به حرم، یا سمند سفید درخواستم را قبول میکند یا یک پژو پارس سفید. با خودم می گویم ایول. امام رضا برایم اسب سفید فرستاده تا به پیشگاهش بروم.
حالا شرح حال من هم در ماشین های اسنپ بدین گونه است که اول از همه اگر موسیقی گوش میکردند ازشان درخواست میکنم که موسیقی شان را خاموش کنند بعد دلیلش را توضیح می دهم. میگویم که من ترجیح می دهم به جای موسیقی گوش کردن با شما صحبت کنم. چرا که موسیقی گوش کردن یک فعالیت passive-منفعل- است اما حرف زدن یک عمل active یا فعال . یعنی که در موسیقی گوش کردن ما فقط شنونده هستیم اما در حرف زدن ما هم شنونده ایم هم گوینده.
می توانیم چیزی یاد بگیریم یا چیزی به دیگری یاد بدهیم. بعد هم آدم را از کسلی در می آورد. من صحبت کردن را حق مسلم راننده می دانم. چون معلوم نیست چند ساعت رانندگی میکند و اگر بخواهد همه ش موسیقی گوش کند واقعا خسته کننده است. معمولا افراد از پیشنهادم استقبال میکنند و بستگی به موقعیت و شرایط روحی خودم و حس و حالی که از راننده می گیرم از شیر مرغ حرف میزنیم تا جان آدمیزاد. راننده های اسنپ جزو بهترین دوستان منند. چه بسا چون آدم های متفاوتی هستند و مثل آژانس نیست که افراد مشخص تکرار شوند. همه انسان ها داستان های متنوعی دارند و من هم عاشق ورق زدن داستان آدم ها.
امروز با مادر و پدر تپسی گرفتیم. پدرم درخواست داده بودند و یک پژو پارس سفید قبول کرد و آمد دنبالمان. بابا درگیر شارژ کیف پول تپسی اش بود و راننده میگفت حاج آقا چرا انقدر درگیرید؟ پدر می گفتند رمز دوم را می آیم وارد کنم یادم میرود. من هم طبق معمول چیزهایی گفتم که راننده از روی صدایم گویی مرا شناخت و گفت بله من یک بار آمده ام دنبالت و خوشحالم باز شما را می بینم. کمی از حرف هایی که زده بودم را رو کرد و من خیلی یادم نیامد و با کسی دیگر اشتباهش گرفتم. بحث به سمت ازدواج کشیده شده بود که من گفتم آها شما بودید که دخترتان را عروس کرده بودید؟ شاید هم پسرتان را؟ و خب مرد جوان بود و اصلا بهش نمیخورد دختر بزرگی داشته باشد که بخواهد عروسش کند. اشتباه گرفته بودم دیگر. می گفت ازدواج سم است. خل نشوی ازدواج کنی ها؟
الان هر که ازدواج میکند دو روز بعدش جدا میشود و این حرف ها. من هم در این موقعیت ها چند جوکی در آستین دارم که رو میکنم تا بحث گرم تر شود. به من میگفت چرا میخواهی ازدواج کنی؟ با خنده گفتم خب معلوم است دیگر اینکه دینم کامل شود. یکی چیزی گفت و گفتم می دانی که چطور دین آدم کامل میشود که؟ گفت بله. برای اینکه قبل از ازدواج فکر میکند زندگی اش جهنم است و وقتی ازدواج میکند می فهمد زندگی مجردی اش بهشت بوده برای همین اعتقادش به معاد کامل می شود و دینش کامل میشود. گفتم این را خودم بهتان گفته بودم، نه؟ گفت آره .. اون دفعه که رفتیم حرم گفتی. کم کم یک چیزهایی داشت یادم می آمد.
اصلا حافظه ی خوبی ندارم. یعنی در لحظه یادم نمی آید. بعد می بینی کم کم یادم می آید. در شرح ویژگی های تک سلولی ها حافظه ای با این مشخصات ذکر شده است. خلاصه بحث بالا گرفت و بابا هم وارد بحث شد. البته گوشی را هم داد به من و گفت حسابم را شارژ کن. من هم میخواستم صد هزار تومان شارژ کنم پس زدم 1.000.000 و رمز دوم را وارد کردم و شارژ کردم. و با غرور و افتخار گوشی را به پدر برگرداندم و گفتم شارژ کردم. فکر کرده بودم مدالم المپیک برده ام گویی. بابا که خیالش راحت شده بود آمد وسط گود و جنگ نمایانی کرد و بعد ازینکه راننده از من حسابی تعریف کرده بود و گفته بود خیلی پسر گلی دارید و این حرف ها- قشنگ با خاک یکسانم کرد و من هم دل را زدم به دریا و خاک صحنه را بوسیدم و اعلام کردم عشق اصلی خداست و انتخاب همسر و جور کردن همه چیز را به خود ایشان میسپارم تا ببینیم چه می شود و چه پیش می آید؟
با بیان این موضع با اظهار نظری از جانب راننده بحث به این سمت چرخید که به پدر و مادر باید عشق ورزید و خدمت کرد و راننده به از دست دادن پدرش اشاره ای کرد و گفت قدر پدر و مادرت را زیاد بدان. من خیلی به پدرم خدمت کردم ولی هر چه فکر میکنم میبینم کم بوده و خیلی باید قدرش را بدانی و این حرف ها. حالا ما کجا داشتیم می رفتیم؟ مراسم ختمِ مادرِ زن دایی ام. من رفتم و یک جا نشستم و پدرم جای دیگر. بابا پنج دقیقه ای نشستند و رفتند و مسئولیت بازگشت با مادر را به من سپردند. من به بشقاب روبرویم نگاه کردم. زردآلو بود و گیلاس و خیار. زردآلویش نرم و خوب بود. گیلاسش هم خوب بود پس نوش جان کردم.
آمدم در پاگرد ورودی مسجد که پسر دایی ام ایستاده بود. با هم یکم حرف زدیم و من از داستانی که در تاکسی پیش آمده بود و حرف های پدرم گفتم و پسر دایی ام هم میخواست زمین را گاز بزند از خنده هم عزادار بود و نمی توانست. در همین حوالی یکی دیگر از پسر دایی هایم آمد و گفت به جناب پدر زنگی بزنم. به بابا زنگ زدم و ایشان-به نظر من پوکر فیس با گوش های سرخ شده و لبی به دندان گرفته- گفتند از حساب من یک میلیون کم شده. چقدر تپسی ام را شارژ کرده ای؟
لب هایم را جمع کردم. به آسمان نگاه کردم و یادم آمد که شارژ تپسی به تومان است و شارژ اسنپ به ریال. یعنی اسنپ را اگر بخواهی صد هزار تومان شارژ کنی باید بزنی 1.000.000 و تپسی را اگر بخواهی شارژ کنی باید بزنی 100.000. و من به هوای اسنپ حساب بابایم را یک میلیون تومان شارژ کرده بودم. J)
#انتقام_سخت
پی نوشت: انتقام های سخت منم اینطوریه خلاصه
پی نوشت2: خوش به حال کسی که من بخوام ازش انتقام سخت بگیرم.
پی نوشت3: جلوی باباتون خیلی حرف نزنید. مخصوصا با راننده ها. مخصوصا با غریبه ها. مخصوصا با همه ...
پی نوشت4: راننده هه گفت هر وقت خواستی بری بیرون بگو میام دنبالت می برمت. خونشون نزدیکمون بود. میخواستم شماره ش رو بگیرم. نشد .. حالا معلوم نیست اصن دوباره ببینمش یا نه! هی ی ی .. حیف
پی نوشت5: یک بار یکی از راننده ها شماره م رو گرفته بود که بعضی وقتا با هم بریم بیرون. ایام جشنواره فجر بود. اون شب بلیط فیلم عطر آلود رو گرفته بودم. بهش پیام دادم امشب پاشو بیا این فیلمه رو ببین. خیلی زود صمیمی شده بودم. نه؟ اونم گفت باشه اگر تونستم میام. ولی خبری ازش نشد. بعدم دیگه هیچی.
پی نوشت6: چند روزه دلم میخواد به همین یارو که تو پی نوشت قبلی بهش اشاره کردم زنگ بزنم. ولی خب خجالت میکشم. زنگ بزنم ..زنگ بزنم چی بگم؟
پی نوشت 7: منو خجالت؟ شوخی کردم بابا ... الان بهش زنگ می زنم. هر چه بادا باد!
پی نوشت8: خب .. دیری دیری دین. بهش زنگ زدم. گفت شما؟ گفتم یک بار اسنپ گرفته بودم شما قبول کردین. حرف زدیم ازین از فلان بهش کد دادم. یکم یادش اومد. باز کد دادم بیشتر یادش اومد. گفتم بهت گفتم بریم فیلم عطرآلود رو ببینیم. خیلی یادش اومد. همه ش یادش اومد. گفت امرتون؟ گفتم شمارتون رو داشتم گفتم زنگ بزنم حالتون رو بپرسم. شمارتون بیکار نمونه. گفت دمت گرم. گفت من به هر کسی شماره نمیدم. گفتم شما شماره ندادی. شماره منو گرفتی که بعضی وقتا هماهنگ کنیم بریم بیرون. گفت آها .. آره. باشه داداش .. خیلی خوبه. یک روز هماهنگ کن بریم. گفتم باشه .. آخر هفته خوبه؟ گفت عالیه ..
پی نوشت9: استرس سرتاپای وی را فرا گرفت. حالا بریم بیرون چی بگیم؟ J)))
پی نوشت 10: ازونجایی که ده نمره قبولی هست. به ده رسوندمش. خوبه؟ راضی این دیگه؟
پی نوشت11: واقعا با چه رویی زنگ زدم به یارو؟ همه ش تقصیر این نوشته ست. رفت تو جلدم ... البته چون شما میخواین اینارو بخونین شیر شدم. پشتم به شما گرم شد. حالا دعا کنین رفتیم بیرون خوش بگذره!
پی نوشت۱۲: اگر تا اینجا خوندین و خوشتون اومد ۱۴ تا صلوات هم به عشق امام رضا علیه السلام و حضرت معصومه برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام بفرستید. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
پی نوشت۱۳: یا علی
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان جالب زندگی راننده اسنپ تهرانی(کلید اسرار-قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وحیِ مُنزَل ( از خاطرات دانشگاه موسیو شیخ)
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان راننده ی سیاست مدار و زن چموشش