نویسنده ی رمان یک عاشقانه سریع و آتشین- و رمان پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
خاطرات راننده ی شب-کار

از تهران که با قطار برگشتم. ساعت 2 شب رسیدم. دو دل بودم بین اینکه تاکسی راه آهن بگیرم یا ازین تاکسی اینترنتی ها. دیدم جای باجه ی تاکسی راه آهن شلوغ است پس سریع تپسی گرفتم و کسی سفرم را قبول کرد. رفتم همانجا که جای توقف تاکسی هاست. همانجا که رفتن ها ماشین پیاده ام کرده بود. منتظر ماندم. هی هم زدم در مبدا منتظرم که طرف مقابل سفر را کنسل نکند. خسته بودم. توی قطار هم درست خوابم نبرده بود. چند دقیقه ای طول کشید تا راننده برسد. بالاخره رسید. یک پراید خاکستری بود.
در عقب را باز کردم و کوله پشتی ام را انداختم روی صندلی ها و بعدش هم خودم سوار شدم. سلام گرمی کردم. راننده جوانی خوش تیپ بود با پیراهنی سفید و ریش های مرتب. هوا سرد بود و من ژاکت پوشیده بودم. ولی فضای اتاق ماشین گرم و مطلوب بود. پس از سلام و احوالپرسی گفتم ممنون که شب کار میکنید تا مسافران یا در راه ماندگانِ شب را جابجا کنید. گفت: خواهش میکنم. پرسیدم رانندگی در نصف شب چطور است؟ گفت : بد نیست ، همیشه شب کار میکنم. شهر خلوت تر است. بیشتر دوست دارم. با خودم گفتم جانمی جان. حتما کلی خاطره ی مثبت هجده دارد. گفتم بهش که حتما با موارد عجیب زیاد روبرو میشوید شب ها.
گفت: بله ، شب ها ، نود درصد مسافرها مشکل دارند. فقط ده درصد سالمند. به خودم قره شدم که جز آن ده درصدم. گفتم : یکم از خاطرات عجیب همین مسافران شبتان را برایم بگویید. گفت آن روز سه نفر خانوم را سوار کردم که سوتین داشته اند و یک شلوارک کوتاه. کلی گفتند و خندیدند و سیگار کشیدند. روز دیگر پسری دوست دخترش را سوار ماشین کرد و گفت برسانش به فلان آدرس پولش را هم حساب کرد. هم راه افتادم دختر گفت: چه حسی داری که یکی از بهترین و خوشگل ترین مدل های ایران سوار ماشینت شده؟ زیاد تحویلش نگرفتم. ولی او با خودش حرف میزد. گفت برویم حلیم بخوریم. مهمان من. پولش را حساب میکنم. نترس. باز پشیمان شد و گفت دور بزنیم. کمی دور زدیم. کلی حرف زد. از تهران آمده بود. واقعا هم خوشگل بود. میگفت ازت خوشم آمد. آن پسر را دیدی و فکر کردی دوست پسرم است. خیلی صمیمی نمیشوی. خلاصه دخترک پیشنهاد های مختلف به راننده داده بود و او قبول نکرده بود و رسانده بود دخترک را و دخترک دسته کلیدش را در ماشین پسر جا گذاشته بود. دسته کلید را نشانم داد. ده تا کلید داشت. گویی دخترک انبار دار شرکت امرسان بوده. گفتم خب حتما می آید دنبال کلیدهایش. راننده گفت پیگیری کرده ام ولی هنوز خبری نشده. گفتم نگران نباش. حتما حیله ای در کار است. و چند خاطره از سفرهای اسنپم برایش گفتم.
بعد از مسافرهای پسرش میگفت که پیشنهادهای زشت میداده اند. مثلا یکی را تعریف میکرد که نام کاربری اش پسر شیطون بوده و وقتی سوار ماشین شده گفته این موقع شب کار میکنی نمیترسی؟ گفته ام نه. از چی بترسم؟ پسر گفته : پسر شیطون رو سوار کردی دیگر. گفته ام: خب که چه؟ چکار میخواهی بکنی؟ گفته بزن کنار و آمده جلو نشسته و گفته بگذار ارادت خودم را بهت نشان بدهم. من هم گفتم برو پسر جان. خلاصه ازینجور داستان های مثبت هجده گفت. و خب واقعا نصف شب همه چیز عوض میشود و خیلی ترسناک میشود. لات ها، دوجنسه ها و سایر اهالی الجیبیتی و غیره میریزند بیرون و ایششششششش ، خیلی چندش است.
بگذارید یک خاطره بگویم. دو سه ماه پیش. در یکی از شب های شهریور ماه. داشتم برمیگشتم خانه. ساعت هنوز ده شب بود. میخواستم سوار آسانسور شوم که یک پسرِ واقعی و یک دختر پسر نما یا پسر دخترنما هم سوار آسانسور شدند. میخواستم بالا بیاورم. دخترکی بود فربه با موهای کوتاه به رنگ سفید با ناخون های بلند لاکِ جیغ زده. خیلی چندش بود بنده خدا. شروع کرد به حرف زدن با آن دوست خوشتیپ پسرش که کجا برویم؟ ولی صدایش چنان کلفت و مردانه بود که برگ هایم ریخت. چند جنسیتی بود. خیلی ترسیدم. ازین پیرسینگ ها هم هر جایش توانسته بود زده بود. :/
پی نوشت 1: کتاب هایم را فروختم. فروش خوبی بود. البته اصلش را پسر دایی مامانم خریدن و یک عیدی تپل هم بهم دادن. خدا خیرشون بده. دست و دل بازن. بقیه ش را هم یک تعدادش رو یکی از همکارام خرید به مبلغ 250 تومن. دو تا دیگه ش رو هم یک خانومی که ازین کوله پشتی های کتاب می اندازند روی شانه هایشان و کتاب ها را با تخفیف می فروشند. دو تا کتابم موند. کاش همون هارو هم میفروختم. پنجشنبه ها ، کارگاه شیرینی پزی داییم بساط آبگوشت برپاست و یکی بانی میشود هر هفته و یک ذکر توسلی هم میخوانند و من چند وقتیه که میرم اونجا. هفته ی پیش همین خانومه آمد تو کارگاه که کتاب بفروشه. این پسرداییم اینا گفتن برو و کتابای خودت رو تبلیغ کن. منم رفتم و از کتابایی که میخواستم بفروشم گفتم و لیستش رو برای بنده خدا فرستادم. گفت هفته ی دیگه یعنی دیروز بیارم کتابارو ، هر کدوم رو خواست برداره.
حالا این بچه های پسر دایی هام هی چپ چپ نگاه میکنن، هی میگن مبارک باشه. یعنی مونده بودم. از دست این بچه های دهه نودی. خلاصه پرنده از قفس پرید. اینام هی میگن کی شیرینی عروسیتو بخوریم؟ خلاصه بند و بساطی داشتیم برای خودمون.
ولی خب این تجربه نشان داد که دیگر کتاب نخرم و بروم کتابخانه عضو شم. و خب من کتاب هام رو فروختم تا خاک نخورن و افراد بیشتری بخوننشون. درختای کمتری قطع شه. والا. پولم که اصلا لازم نداشتم. به جون مامان سوباسا قسم. البته پول دستم رسیده بود. میخواستم این کار رو تجربه کنم. یکمم کتابخونه م رو خلوت کنم.
پی نوشت 2: روز مادر رفتم 4 بسته آدامس شیک خریدم، با چند دونه شکلات آبنباتی ریز و چند شاخه گل نرگس. پفکم خریدم. واقعا اینکه بدونم چی لازم دارن رو نمیدونم. خواهرا میدونن که اونام تهرانن. چیز گرون هم که میخریم براشون میگن چرا خریدی؟ این چیه؟ برای همین من به همین کادوهای ساده قناعت کردم.
پی نوشت 3: یکی از دوستام عکسم را داده هوش مصنوعی و من را با یک تیپ خیلی دیپلماتیک انداخته کنار عکس چیم چانگ اون ، رئیس جمهور کره شمالی. اسمش رو قطعا اشتباه نوشتم. ولی خب فامیلش اونه دیگه. همین مهمه. خیلی باحال شده. و خب این عکس را به بچه ها نشون میدادم و میگفتم یک سفر برای خرید بمب اتم به کره شمالی داشتم و تو پیونگ یانگ این عکس رو گرفتیم. بچه ها زرنگ بودن و هی گفتن هوش مصنوعی هست حتما. گفتم نه خیرم. شک دارین از عموتون بپرسین. او هم که هماهنگ است با من ، گفت بله. واقعی ست. شک دارین پول جمع کنین بریم کره شمالی از اون بپرسیم
پی نوشت 4: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد موجی
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسنپ سواری با لولو...
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسنپ نوشت های تزریقی سید