نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
مناقشه بین راننده ی شاسی بلند و راننده ی اسنپ من
امروز اسنپی گرفتم و پژو 206ی نقره ای درخواستم را قبول کرد. رفتم و سوار شدم و سلام حالتون چطوره گرم و گیرایی گفتم. گفت حال حکومت خوبه. گفتم جان؟ گفت حکومت قدرت اول منطقه است دیگر، حالش خوبه. گفتم حال خودتان را پرسیدم. حال شخص خودتان چطور است؟ این پایش را گذاشت روی آن پایش و لی لی کنان رفت بالای منبر که در مملکتی که آزادی نباشد مگر می شود حال آدم خوب باشد؟ من 40 سال است که حالم خوب نیست. پرسیدم چهل سالتان است؟ گفت نه .. دارد چهل سالم میشود ولی. گفتم توی شکم مادر محترمتان را هم حساب کردید؟ گفت بله.
گفتم خب چند سال اضافه می کردید تا آن درخت موزی که کاشته شد و موز داد و پدر شما نوش جان کردند و موثر بود در تشکیل شما هم حساب می کردید!
بحث کشیده شد به اینکه این مردم هنوز به آن درجه نرسیدند که مملکت آباد شود. شایسته ی اصلاح باشند. فهمیدم ازین قماش ز ز-اصلاح دوست-خجسته هست. برای همین سعی کردم جوابش را ندهم و بشنوم چه میخواهد بگوید. پرسیدم حالا فکر میکنید چه کسی می تواند این مملکت را آباد کند و اوضاع درست شود؟گفت نه اصلاح طلب نه اصولگرا بلکه حکومت آینده از آن زنان است. پرسیدم فرد خاصی مد نظرتان است؟ او هم که دیده بود من چه مشتاقانه به حرف هایش گوش میدهم گفت دو نفر مد نظر من هستند .. خانوم فلانی و فلانی-ماشین دور برگردان را دور زد- که الان توی زندان هستند. و این ها بیایند بیرون - در همین حین که راننده اسنپ داشت رویا می بافت و من هم میگفتم مثل ملکه ی صبا.. جلوی شاسی بلندی را گرفته بود ظاهرا که راه را که باز کرد و پیچید سمت راست ماشین شاسی بلند آمد کنار ماشین ما و دهان خودش و زنش با شدت و خشم فراوان شروع به جنبش و بالا پایین شدن کرد - که راننده ی مشخص ما هم برداشت شیشه را داد پایین تا بشنود یارو دارد چه فحش میدهد. آن بنده خدا شاسی بلنده هم کلی فحش داد به این یارو و این هم برداشت بهش گفت ببند دهنتو بابا چوپون.
حالا این هی به اون بنده خدا گفت چوپون هی اون بنده خدا که یاد قله و گله و دوران چوپانی خودش افتاده بود به این راننده ی من گفت گوسفند. من هم که این وسط بین یک دعوای چوپان گوسفندی قرار گرفته بودم گفتم ممنون رسیدم. پس ماشین کنار زد و از فضای دعوا دور شد. بهش گفتم آلو بخورین .. حالتون بهتر میشه انشاالله.-یبوست داشت بنده خدا-گفتم اون دوستاتون هم از زندان آزاد میشن! گفتم نفس عمیق بکشید یکم از فضای مناقشه ای که اتفاق افتاد فارق بشید. گفتم ... نه دیگه هیچی نگفتم. با پیاده شدن از ماشین راحت شدم از دست راننده.
نتیجه گیری اخلاقی: ما با همین ها شدیم هشتاد و پنج میلیون. و خب برای من که بد نشد. بالاخره موضوع پست امروزم جور شد و تمرینی هم بود تا شنیدن را بیشتر تمرین کنم. آخه معمولا من میرم منبر. این دفعه نوبت راننده بود. بالاخره این بنده خدا هم نیاز داشت حرف بزند .. البته یکم بع بع هم کرد این وسط. ولی خب یکم هم حرف زد
پا نوشت 1: اصلا برای امروز چیز دیگری می خواستم بنویسم. ولی این اتفاق که افتاد دیدم خیلی موقعیت درام و جذابی دارد این را نوشتم آن یکی را گذاشتم برای پست بعدی.
پا نوشت 2: هر چی فکر کردم دیدم حرف خاصی ندارم تو پا نوشت 2 بنویسم. پا نوشت هم معنی میده به جای پی نوشت دیگه .. نه؟
سید م. بنی هاشمی
27آبان1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
سید آرمانِ بِزَن ، راننده ی اسنپ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
راننده ی فراری (اسنپ نوشت)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قصه ی برچسب و آقای راننده اسنپ