راننده ی اسنپ میلیون دلاری

پسرِ دختر خاله ام از سربازی برای مرخصی چند روزی آمده بود مشهد ما هم نیت کردیم که برویم یک سری بهش بزنیم. پس اسنپ گرفتم و چند دقیقه هم توقف زدم جای شیرینی فروشی نزدیک خانه مان که مامان بروند کیک یزدی-ازین شیرینی هایی که شبیه کاپ کیک است- بخرند و برویم. یک پژو پارس قبول کرد. تیپ و قیافه ی راننده وزین و با شخصیت طور بود. ته ریش داشت و کت شلواری مشکی پوشیده بود. رسیدیم به شیرینی فروشی مورد نظر و من هم که آدم بسیار معتقد به رعایت حقوق راننده گفتم مامان بدوئین هر چی میخواین بخرین بگیرین بیاین. مامان هم یک دیس پلاستیکی به دست رفتند که خرید مورد نظر را انجام بدهند.

اینجا بود که راننده گفت: پسر جان چرا عجله داری، مادرت رو تو عجله میندازی؟ اگر بخورن زمین چیکار میخوای بکنی؟ مادر خود من یک دفعه همینطوری شده و خورده اند زمین و هزار مشکلات دیگر. این را که گفت توی فکر رفتم. راست میگفت. وقتی تنهایی اسنپ میگیرم هرچه قدر میخواهم آن تایم باشم ولی وقتی با یک مادام متشخص-مادرم را میگویم منحرف ها- آدم بیرون میرود که هی نباید عجله کند. همانجا بود که موبایل بنده خدا زنگ زد و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن که مسافرم را بگذارم و بعد میام جای شما داداش. برادرش بود. حالا آن بنده خدا فارسی حرف میزد این جوابش را انگلیسی میداد.

صحبتش که تمام شد ازش پرسیدم داستان چه بود که او فارسی میگفت و شما انگلیسی جواب می دادی؟ گفت که برادرش پانزده سالی استرالیا بوده و فارسی اش کمی پریده گفتم انگلیسی حرف بزنم شاید راحت تر باشد. خودم هم بیست سالی دوبی و نروژ و دور دنیا بودم ولی مشهد واقعا شهر خوبی ست. فکر کنم بحث صله رحم و اینطور چیزها باهاش کردم که حرف به اینجا رسید. گفت که بیست سال پیش یک میلیون دلار پول داشته و رفته خارج. پدرش ملاک بوده و خیلی پول دار بوده. این هم رفته خارج و همه جور خلافی کرده. مشروب و قمار و زن بارگی و غیره. میگفت ولی تهش به پوچی رسیدم با خودم گفتم تهش که چی؟ اما آرامشی که در مشهد هست. در حرم امام رضا هست هیچ جای دنیا پیدا نمیشود. زندگی ای را تجربه کرده بود که خیلی ها حسرتش را میخورند. میگفت فامیل هایمان ماهواره می بینند و می آیند حرف های ایران اینترنشنال و منوتو و این ها را بلغور می کنند. بهشان می گویم این رسانه ها وابسته به اسرائیلند. این ها حرف های دشمنان ما هستند. دشمن که به نفع ما حرف نمی زند چرا مینشینید پای بساط آنها. خیلی تغییر کرده بود. خودش میگفت این جوان های مذهبی را که می بینم به حالشان غبطه می خورم.

از یک جوانی صحبت می کرد که توی اتوبوس قرآنش را درآورده بوده و قرآن میخوانده و چقدر بهش حسودی کرده. مادرش مذهبی بود. فکر کنم دعای مادرش متحولش کرده بود. برادرش هم از استرالیا آمده بود و رستورانی اول شاندیز باز کرده بود. خیلی پولدار بودند ولی پول هایشان را به باد داده بودند، البته هنوز هم وضعشان خوب بود.

آخر کار هم به دعا گذشت که خدا اگر پول می دهد جنبه اش را هم به آدم بدهد. پول اضافه ندهد که خرج گناه و اینطور چیزها بشود. داستان پول زیاد هم مثل فیلتر شکن است شاید. که آدم می گوید خب فلان خلاف هم میشود باهاش کرد. یک تستی بکنیم. ولی فکرش را بکنید. یک میلیون دلار. برای خود خارجی ها هم برگ ریز است.

خیلی آرزوی تجربه ی زندگی میلیون دلاری را ندارم. به دغدغه و استرسش نمی ارزد. فکری که همش درگیر این پول است که چطور حفظش کنیم یا چطور خرجش کنیم. کجا سرمایه گذاری کنیم یا آتش بکشیم زیرش و همه ش را خرج الواتی و فسق و فجور یا هر خرج دیگری جز کمک به دیگران کنیم. به قول معروف هر که بامش بیشتر برفش بیشتر. واقع فکر کنید آدم یک پشت بام هزار متری داشته باشد و برفی سنگین بیاید و آدم بخواهد این بام را پارو بزند. دهانش آسفالت میشود.

پی نوشت: یک میلیون دلار بیست سال پیش با یک میلیون دلار الان فرق داره ها. اون موقع فکر کنم خیلی بیشتر بوده ارزشش تا الان. یک ماشین خوب میخریده هفتاد تا. یک خونه میخریده دویست تا. حال می کرده ها ...

پی نوشت 2: یک سری داستان می خوام بنویسم. احتمالا عید بنویسم. دارم بلند بلند فکر میکنم شمام بشنوین J

5 بهمن 1402