نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شانس ما هر چی چهارشونه س کنار ما میوفته تو اتوبوس
من اکثر وقت ها اتوبوس سوار میشوم. به چند دلیل. یک اینکه ارزان تر است. دو اینکه بالاخره می آید. مثل اسنپ بازی ندارد که بخواهد کسی قبول کند یا نکند. آن هم سر صبح ساعت شش که -هوا گرگ و میش است و خیلی ها خواب-و من از خانه بیرون می زنم. سه هم اینکه می توانم با مسافرها حرف بزنم. یا تیپ های شخصیتی مختلف را ببینم و برای خودم کاراکتر سازی کنم. ولی خب اتوبوس مشکلاتی هم دارد. مثلا می بینی اتوبوس دارد می رسد به ایستگاه و تو صد متر عقب تر ازویی لذا چون خری تیزپا یا اسبی عجول می دوی تا بهش برسی و وقتی بهش میرسی گازش را می گیرد می رود و تو همانطور که داری نفس نفس میزنی و بغض توی چشم هایت جمع شده به فحش می کشی اش و جد و آبادش را آباد میکنی.
بعد که نفست بالا می آید بهش حق میدهی و می گویی حالا اشکال ندارد. ولی خاک بر سرش کنند. مشکل بعدی بحث سرما خورده بودن مسافرین است. من معمولا ماسک دارم. چه داخل فضاهای عمومی چه در محیط بیرون. چرا؟ چون سینوزیت دارم و کافی ست نسیمی بهم بخورد تا سرما بخورم. ولی توی اتوبوس به خاطر مریضی دیگران ماسکم را بر نمیدارم اما گاهی که دلم میخواهد سانتیمتری پایینش بدهم. تا ماسکم کمی پایین می آید دو سه نفر عطسه یا سرفه ای می کنند و من سریع ماسک را بالا میکشم. چه بگویم؟ وسیله حمل و نقل عمومی ست مشکلی دارم؟ باید بروم تاکسی بگیرم. گاهی که به مسافرین تذکر می دادم همین جمله را راست میگذاشتند کف دستم. من هم که آدم مظلوم و سر به زیر، می گفتم حتما حق دارند. پس خودم با گارد و ماسک و مرگ سوار میشوم تا نکند ازینان مریضی بگیرم.
مشکل بعدی دمای هوای اتوبوس است. که من چون اول صبح سوار میشوم اتوبوسران بخاری را تا تهش زیاد میکند و مسافرین هم که لخت و پتی سوار شده اند کیف میکنند و فقط من که مثل اسکیموها لباس پوشیده ام میپزم از گرما، چرا که فضای اتوبوس به سونای بخار تبدیل میشود. فقط یک حوضچه ی آب سرد کم دارد و ظرفی که آب را برداری و بریزی روی خودت. پس این مورد را هم باید هر لحظه آماده باشی تا در موقعیتی مناسب لباست را کم کنی که همان هم بدبختی دارد چه بسا بعضی وقت ها نزدیک دری و در را باز می کنند و هوای سرد وحشیانه میزند داخل و یخ میزنی. اما خب همه ی این ها را گفتم تا به یک مشکل دیگری که جدیدا با آن مواجه شدم برسم.
مشکل مورد نظر ازین قرار است که جدیدا هر چه آدم چهار شانه ی گولاخ است می افتد کنار من. حالا مشکلش چیست؟ عرضم به حضورتان که مشکلش این است که گنده اند و راه نفس کشیدن و راحتی تان را می بندند و خدا نکند بخواهند با موبایلشان هم کار کنند که آرنجشان می رود توی بازویتان و اگر مثل من خجالتی باشید باید تحمل کنید یا به هر ترتیبی هست بهشان برسانی که دستشان را جمع کنند. آخرین باری که با این مشکل روبرو شدم. در ایستگاه کوثر سوار اتوبوس شدم و یکی دو ایستگاه بعد جوانی چهارشانه سوار اتوبوس شد و از همان ابتدا گوشی اش را درآورد و آرنجش را فرو کرد توی دست من. من هم آدم خجالتی. هی با خودم فکر کردم ولش کن چیزی بهش نگو. پیاده میشود دو سه ایستگاه دیگر. ولی دو ایستگاه سه ایستگاه چهار ایستگاه گذشت و دیدم پیاده بشو نیست. حالا چه بگویم بهش؟
چاره ای نبود. بعد از کلی آب دهان قورت دادن. کلی بالا پایین را نگاه کردن. کمی سرک کشیدن توی موبایلش. سلامی کردم و گفتم خسته نباشید. ببخشید شما کدوم ایستگاه میخواید پیاده بشید؟ گفت ایستگاه بانک ملی. دیدم فاصله زیاد است خوب شد سر صحبت رو باز کردم. گفتم ببخشید آرنجتون تو بازوم بود برای همین گفتم بهتون بگم. فاصله هم زیاده تا رسیدن .. بازم ببخشید. حالتون چطوره؟ گفت ممنون. خب زودتر می گفتید. منم سوار اتوبوس که میشم گوشیمو درمیارم کار میکنم باهاش که حوصلم سر نره. گفتم خب با بغل دستیتان صحبت کنید خب. گفت مردم خیلی توی خودشان هستند، تن به این کار نمی دهند. گفتم آره خیلی یُبسن متاسفانه ... آخ ببخشید، مزاجشان خوب کار نمیکنه :/ خلاصه تا اخر مسیر باهاش حرف زدم. رشته اش GISبود ولی توی بانک کار میکرد. من هم کمی از کار و بارم گفتم و به ایستگاه که رسید از اتوبوس پیاده شد.
ولی خب این داستان مال چند روز پیش است و الان شناسایی می کنم چه کسی شانه هایش افتاده و توی چرت است که نخواهد باعث آزار و اذیت من شود. بعد میروم کنارش مینشینم و سعی می کنم از خواب ناز بیرون نیاید.
صلوات فرستادن در اتوبوس
خاطره ی بعدی که میخواهم برایتان بگویم مربوط به همین اتوبوس خط 62 است که پارک ملت را به حرم امام رضا علیه السلام وصل میکند. سوار اتوبوس شدم و پیرمردی هم کنار دستم نشسته بود و کتابچه ای در دست داشت و داشت دعا می خواند. یک کلاه بافتنی سبز یا مشکی/یادم نیست/ هم مثل این خاخام های یهودی گذاشته بود کف سرش. گفتم قبول باشه حاج آقا چه میخونید؟ گفت قرآن می خوانم زیارت عاشورا می خوانم و همینطور چیزها. گفتم خوش به حالتان و کمی حرف زدیم. راستش چند وقتی هم هست که دلم میخواهد توی اتوبوس مثلا بگویم : "برای سلامتی آقا امام زمان صلوات" و قس علی هذا! آخر شنیده بودم خیلی ثواب دارد این کار.
داشتم با حاجی در مورد همین موضوع صحبت میکردم که رسیدیم به ایستگاه بیمارستان امام رضا و یکی گفت " برای سلامتی همه بیماران صلوات" همه صلوات فرستادیم. خوشم آمد. توی ذهنم ذخیره کردم که ازین به بعد هر دفعه رسیدیم به بیمارستان این را بگویم. بعد رفتیم و رسید به حرم و یکی گفت " برای خشنودی دل آقا امام رضا و اجابت دعای حاجت مندا صلوات"باز همه صلوات فرستادند. رسیدیم و موقع پیاده شدن یک خسته نباشید گرمی به راننده گفتم. کار خوبی ست. راننده کیف میکند. البته سلام صبح بخیر که می گویم بیشتر کیف می کنند.
با حاج آقا رفتیم آنور خیابان و حاج آقا شروع کرد به درد دل کردن و از گذشته اش گفت. گفت شش ماهی در تیمارستان بستری بوده و هر چند وقت به جایی نگاه میکرده و میگفته " این بود رسمش امام رضا؟" خلاصه شفا داده بودنش و بعد هم چای روضه ای چیزی خورده بود و ذوق مداحی اش باز شده بود. می گفت من صدای درستی نداشتم که ، بهم نظر کردند و از آن به بعد مداحی میکنم و روضه میخوانم. شعرهایی هم می گفت برای اهل بیت علیهم السلام. حالا من که ندیده بودمش و نمیشناختمش. راست و دروغش با خودش. اما هیچ چیزی بعید نیست. آخر کار یک کاغذ که شماره و اسمش رویش بود بهم داد. شاید برای اینکه اگر یک زمانی روضه خوانی مداحی چیزی خواستم زنگ بزنم بهش. کاغذش را الان باز کردم. فامیلش برکچی تبریزی بود. میگفت همه ی ایران میشناسندم. حالا شاید شما بشناسیدش. من که نمیشناختم.
رفتم زیارت کردم و چندین سلام از طرف همه دوستان و هر که به ذهنم خطور میکرد دادم و آمدم که با خط 62 بیایم چهارراه پل خاکی و بعد بروم شرکت. اتوبوس داخل ایستگاه نبود و بنا بر تجربه هول نشدم که اسنپ بگیرم کمی صبر کردم تا اتوبوس بعدی بیاید. جوانی امد کنارم نشست. قیافه ش ایرانی میخورد. ولی تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد! سلام کرد و پرسید افغانی ام؟ گفت نه با اجازتون. چطور؟ گفت من افغانی ام، می خوام برگردم افغانستان نمی دونم از کجا برم. گفتم خب از همانجا که آمدی برگرد. گفت از پاکستان رد شده ام قاچاقی آمده ام. جناب دست انداز آمد جلوی چشمم ... سید مواظب باش ... ووووو ... مواظب باش سید .. الان میبرت لالالا ... . اظهار بی اطلاعی کردم. یاد گروهک های تروریستی هم در دلم زنده شده بود. گفتم خب برو از خادم ها بپرس راهنمایی ات می کنند. هی دو دل بود.
من هم زبانم را کالیبره کردم به آیت الکرسی و چند تا دعای محافظتی که شرش کم شود. که خدا را شکر خیلی پاپیچم نشد و رفت سراغ همان خادم ها.
پی نوشت: پست رو دو تا یکی کردم، چون نمی خوام هفته ای دو تا پست بنویسم. میخوام یک روتینی باشه. هر هفته پنجشنبه ها یک پست بزارم. حالا هر چند تا داستان بود ، هر چند تا کلمه بود!
پی نوشت 2: تنها یک عضو دیگر مانده تا 200 تایی شدن. ولی تجربه ثابت کرده 200 تا قابل اتکار نیست. دویست و چهار – پنج تا که شد بعد جشن دویست تایی شدن به صرف چای و نبات و قند بهشتی بگیرم براتون ..
پی نوشت 3: حالا میگم فقط 5شنبه ها میزارم. ولی دلم مگه رضا میده؟ ... باز فردا یه پستی چیزی میزارم! آخه جشنواره فجره . فیلم میبینم. کتاب تموم میکنم. اگر بخوام در مورد همه شون بنویسم که کلی پست میشه. لا اله الا الله
پی نوشت 4. این پست رو 3شنبه 10 بهمن نوشتم. ببینم تا پنجشنبه می تونم خودم رو کنترل کنم ...
پی نوشت 5: حالا این کار شاید خیلی عجیب باشه براتون. ولی چند وقته عجیب دلم میخواد این کارو بکنم و اگر بتونم به چند بهونه مختلف از بقیه بخوام صلوات بفرستن روزم آباد شده.
پی نوشت 6: دیدین آخرم نتونستم خودم رو کنترل کنم؟:/
سشنبه 10 بهمن 1402
#سید
مطلبی دیگر از این انتشارات
نزدیک بود کتک بخورم .. :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
راننده ی فراری (اسنپ نوشت)
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیرمرد موجی