آقای مجرد


#صد_داستانک

#داستانک_2

هر روز از خدا می خواهم راننده ای که سفرم را قبول می کند خوش صحبت باشد. راننده ای درخواستم را قبول کرد. لبخند زدم. سریع حاضر شدم. معمولا وقتی حاضر نیستم و میگیرم فاصله های نزدیک تر قبول می کنند. یک دقیقه وقت داشتم. سریع حاضر شدم. عطر زدم.ساعت بستم. عینک دودی زدم. دستمال سر به سر کردم. پایین رفتم. پراید سفید. سوار شدم

-سلام ، صبحتون به خیر .. حالتون چطوره ؟

-سلام .. صبح شما هم به خیر. ممنون. عالی

پرانرژی صحبت کرد. بهش می خورد خوش صحبت باشد. صورتی کشیده با ریش های پر داشت. پیراهن نیلی پوشیده بود. موسیقی روشن بود. گفتم خاموش کند. ترجیح می دهم با او صحبت کنم تا موسیقی گوش کنم. گفت خیلی هم عالی. پرسیدم

_مجردید یا متاهل؟

_مجردم

_همیشه مجرد بودید؟

_همیشه مجردم .. بابام هم مجرده

_به سلامتی .. خب قصد ازدواج ندارین؟

_اگر خانومم اجازه بده چرا که نه ...

هار هار خندید. جالب بود. مجرد بود. همه شان مجرد بودند. فامیلش مجرد بود. گفتم خوش بحال شما که همیشه مجرد می مانید حتی وقتی زن می گیرید. خادم مسجد بود. زنش سرطان گرفته بود و کارگاهش را تعطیل کرده بود بیشتر به او برسد. بعضا اسنپ هم کار می کرد. خوشم آمد از فداکاریش. از اخلاقش. از سفری که با او همراه بودم. حال اگر رادیو یا موسیقی گوش می کردیم، انقدر حالمان خوب میشد مگر؟ رسیدیم. ازش تشکر کردم و گفتم شما مجردترین کسی بودین که تا حالا دیده ام. این سفر هیچ وقت یادم نمی رود.

06آبان1401