آرام و عمیق و آبی و امیدوار
قصه ی برچسب و آقای راننده اسنپ
بسم الله الرحمن الرحیم.
روزهای ابتدایی تابستان ها همیشه دچار یک جور انجماد عجیب و غریب هستم.گیج میزنم و مدام میخوابم.تمرکز انجام هیچ کاری را ندارم و سرگشته به نظر میرسم.انگار آدمی بعد از ساعت ها خوابیدن بیدار شده و نمیداند صبح است یا شب ؟ یا اینکه مثلا کجاست؟ بهشت رفته یا هنوز در همان دنیای آدمیان است؟
- یک: بین همه ی اساتید با همه ی تفاوتشان یک حرف مشترک است: به آدما به راحتی برچسب نزنید. ویژگی برچسب آن هست که ساده چسبانده میشود و سخت جدا.حتی بعد از جدا شدن هم احتمالا ردی میماند.آدمی حرمت دارد.عزت دارد. و به این راحتی نمیشود و نباید خدشه دارش کرد. و اثر یک برچسب مخصوصا روی کودکان ممکن است تا همیشه اثرش باقی بماند.مداخله کنید اما برچسب نزنید.
حال اینکه برخی خودشان به خودشان برچسب میزنند، قصه اش جداست.
- دو:حوصله ام از اینقدر رسمی نوشتن سر رفت. بعضی آدم ها به خودشون برچسب میزنند چون داشتن یکسری اختلالات روانی این روزا اصطلاحا باکلاسه و مد شده.همین دو سه روز پیش داشتم پست منتخبی رو میخوندم که میگفت آدم ها به خودشون برچسب میزنند و بخاطرش برای خودشون حقوقی رو قائل میشن و انتظار دارن بقیه درکشون کنند. تراپیست داشتن هم شده ویژگی آدمای جذابی که خیلی برای خودشون اهمیت و ارزش میذارن و خودشون رو دوست دارن و آدمای سمی از زندگیشون حذف میکنند ولی واقعا قضیه از چه قراره؟ مرز تعادل کجاست؟ چرا و چگونه؟
- سه:دارم از جلسه تراپی برمیگردم.وسط امتحانات پایان ترمه و دو روزی میشه درست و حسابی نخوابیدم.اسنپ میگیرم تا برگردم خوابگاه و عجله میکنم چون دیر شده.ماشین را پیدا میکنم و راننده محض اطمینان از اینکه آدم درستی را سوار کرده باشد فامیلی ام را میپرسد،تایید میکنم و سوار میشوم.تا میخواهم خواهش کنم سریع برود بی هوا و بی ربط میگوید: صاحبکار قبلی ام هم فامیلی اش جواهری بود. هنگ میکنم و سری تکان میدهم. تلاش میکند سرصحبت را باز کند و طبق معمول وقتی میفهمد رشته ام روانشناسی ست حرف برای گفتن بسیار میشود.خسته ام و میخواهم در سکوت کمی تمرکز کنم اما بیخیال نمیشود.میگوید حالا که شما روانشناس هستید،اجازه ست یکم دردِدل کنم؟ به من مشاوره میدید؟ میپیچانم که من اجازه ی مشاوره دادن ندارم و قضیه به همین سادگی ها که فکر میکنید نیست. اصرار که میکند میگویم اصلا کار روانشناس این نیست که به شما بگوید چکار کنید،فقط میتواند راه را برای شما روشن کند و در نهایت خودتان باید گلیم خودتان را از آب بیرون بکشید. موفق شدم! میخورد توی ذوقش و سکوت میکند. تهش میپرسد: خب اصلا روانشناس میخواهیم چیکار؟ اینو که خودمونم میدونیم.
- چهار: همه ی بچه ها رفته اند و اتاق را با کلی آشغال گذاشته اند برای من.ساعت دوازده شب است و تا فردا صبح مهلت دارم اتاق را مثل یک دسته ی گل تحویل نگهبانی خوابگاه بدهم. پادکست دکتر شکوری را پلی میکنم که دارد چیزی با چنین مضمونی میگوید : ما در دنیای امروز آنقدر غرق «خود» هستیم که فرصتی(و بگذار بهتر بگویم : توانی) برای «دیگری» نداریم و همین باعث میشود نتوانیم عاشق شویم...
- پنج: من معتقدم آدم اگر رنج میکشد باید بفهمد چرا دارد رنج میکشد و همین معنا میتواند او را تاب آور کند و از پوچی نجاتش دهد.معتقدم آدم باید یاد بگیرد خوب رنج ببرد، یعنی تا وقتی دنیا دنیای درد است نمیشود از رنج و سختی دوری کرد اما اگر ماهیت و علت رنج را بشناسیم میشود کنار رنج قدم زد. خوب رنج کشیدن برای من یعنی رنج ببری اما از آن رنج آسیب نبینی.درون آن رنج گم نشوی و میانه اش ماندگار نشوی. و چنین چیزی چطور ممکن است؟ برای من مسیر شناختن رنج بود.تلاش برای اینکه چیزی را درون خودم انبار نکنم و هرچیزی را دقیقا همان موقع حل و فصل کنم.دوست نداشتم بشوم انبار مهمات و هر بار با کوچکترین اتفاقی، تمام رنج ها و شکست ها و آسیب های گذشته ام آوار شود بر سرم و غرقم کند.دوست داشتم هر بار فقط برای همان موقعیت رنج ببرم و سوگواری کنم.دوست داشتم شفاف بمانم.
- شش: دکتر شکوری دارد میگوید ما از ترسِ تجربه ی برخی احساساتمان آنها را کنار میزنیم.چون برخی احساسات سختند و برخی نابخشودنی و شاید اشتباه و گاها مهلک. اما بدِ ماجرا آنجا رقم میخورد که ما به جای تجربه ی آنی یک احساس، آن را بدل به چیز دیگری میکنیم و سالها با خودمان حملش میکنیم. بهای حل نکردن به موقع تجارب و احساساتمان سنگین است. میشود اضطراب.میشود افسردگی.سخت تر و ریشه ایی تر و دردناک تر.
و دکتر شکوری میگوید: بخاطر همین ما آدم ها بیشتر از آنکه افسرده باشیم،فرسوده ایم.
- هفت:آقای راننده اسنپ هنوز دارد حرف میزند اما اینبار من با دقت دارم گوش میکنم و بازخورد میدهم.وقتی گفت ما که دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم بخاطر همین گفتم شاید شما بتونید بهم بگید باید چیکار کنم، کوتاه آمدم. فهمیدم اصلا دنبال این نیست که من بگویم باید چه کند،فقط زندگی برایش بیش از حد سخت شده آنقدر که متوسل شده به یک غریبه و لفظ روانشناس تا کمی آرام تر شود.
میگوید که از کارش بخاطر درگیری بیرون آمده و حالا از صبح تا شب دارد با اسنپ کار میکند.میگوید شرمنده زنش است و سخت کار میکند که تا میشود نرود خانه و اگر هم خانه است خودش را میزند به خواب تا چشم در چشم همسرش نشود.برایم تعریف میکند که چطور سرکارش اذیتش کرده اند و بعد از یک درگیری ناخواسته زده بیرون. میگوید: من اصلا آدم اهل دعوایی نیستم.اصلا نمیدونم چی شد که یهو دستم اومد بالا و زدم تو صورتش، همه فهمیدن تقصیر اون بوده اما من دیگه نمیخوام برگردم. من حالم اونجا خوب نیست. ولی از صبح تا شبم که توی اسنپ جون بکنم نصف حقوق قبلیم هم نمیشه. زنم میگه باید برگردی و میگه اون آدمه که باید بره نه تو. اما خب اونم زن و بچه داره و من حتی نمیخوام نون زن و بچه اون رو آجر کنم. خودش کثافته زن و بچش گناه نکردن که.میگوید ماه ها تحملش کردم و با خودم گفتم چی میشد اگه بیشتر تحملش میکردی؟ میگوید: مادرم خبر نداره که زدم بیرون و کمک مالی که بهش میکردم رو الان دیگه نمیتونم و...من آدم بدی ام.فقط گاهی کارای خوبی میکنم اما...
گوش میدهم و گاهی تاییدش میکنم و گاهی میگویم که حق دارد و گاهی سر تکان میدهم. به اینجای قصه که میرسد میگویم: بذارید اینطوری تعریفش کنیم که شما آدم خوبی هستید فقط گاهی کارای بدی انجام میدید ولی این باعث نمیشه شما آدم بدی بشید... بغض می کند. سکوت. و شاید گریه.
تمام چیزی که این آدم لازم داشت همین یک جمله بود که بشنود حق دارد.شاید به کارش برگردد و شاید نه که تصمیم خودش است اما تمام روانش داشت زیر بار این جمله خرد میشد که من آدم بدی هستم. چون همکارم را زدم. چون خودخواهم و نمیخواهم برگردم به جایی که حالم خوب نیست. چون دیگر نمیتوانم به مادرم کمک کنم.چون حقوقم کافی نیست.چون نمیخواهم بگردم و مشاجره کنم .چون...
هشت: آدم ها برای همین به خودشان برچسب اختلال می چسبانند. چون درد چیزی که دارند تحمل می کنند خیلی زیاد است.برچسب یک اختلال به دردشان هویت میدهد و باعث میشود توضیح و توجیح داشته باشند برای خودشان و دیگران.خیلی فکر میکنم به اینکه اضطراب من واقعی ست یا راهی ست برای فرار از اینکه با خودم مواجه شوم؟ اضطراب راه حل من برای فرار از تجربه ی شکست هایی بود که داشتم؟ برای فرار از این بود که بخواهم مسئولیت شکست های را قبول کنم و دوباره تلاش کنم؟ اضطراب و افسرگی و بیش فعالی و ... و احتمالا نقاب پوشاندن شرم است.
شرم از اینکه نمیدانم چرا ؟
- نه: برگردیم به آن تئاتر آقای اشمیت: گفت،دوقطبی و اسکیزوفرنی دارم؟ پاسخ شنید نه،فقط گم شدی.شنیدن اینکه اسکیزوفرنی دارد برایش آسان تر از آن بود که بشنود گم شده است.
- ده: عاشق شویم.
اگر مدام نوعِ نگارش نوشته تغییر میکنه عذرمیخوام،تلاش کردم اینطوری نشه اما بیشتر از این مغزم یاری نمیکنه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان راننده ی سیاست مدار و زن چموشش
مطلبی دیگر از این انتشارات
سید آرمانِ بِزَن ، راننده ی اسنپ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
Psycho (روانی)