وحیِ مُنزَل ( از خاطرات دانشگاه موسیو شیخ)

روزی شیخ از برای شرکت در امتحانی بس ثقیل و دشوار در کلاسِ الغلامرضا جوادُ الاصلِ پشت مو قشنگ-ملقب به جواد الاُستادین- حاظر گشت. استاد با کمی تاخیر همیشگی و عرض پوزش من بابِ اشتباهی سوار شدن اتوبوس به کلاس دخول کرده و برگه هایی آچار(A4) و مزَیَّن به 35 سوالِ ریزِ فونتِ دهی، همگی با مضمون شرح داده مثال زنید با رسمِ شکل، بین شاگردان پخش نمود. زین رو شیخ که کتاب بخورده بود ، آستین های خویش ورمالاند تا با آن برگه ی پاپتی و آسان نما دست به یغه شود . چند سوالی که جواب بداد ، حریف خویش قدر بیافت . خواست پاچه های شلوار خویش بالا بدهد که برگه زیر دو خمِ وی بگرفت و پوزش به خاک مالاند. باری در مرام شیخ نباشد از برگه ای کاغذ و جواد جماعت رَکَب خوردن و از میدان به در شدن.

پس شیخ خودکار خویش تیز نمود و از درِ رفاقت و مدارا با کاغذ برآمد که همانا وقت امتحان بس کم و تنِ شیخ بس رنجور بود و یارای مقاومت در برابر آن غول بی شاخو دم را نداشت. شیخ در میانه ی میدان کارزار بود که دریافت -جوادالاصل پشت مو قشنگ- همی گردنِ وی می مالانَد و از وی تعریف می نماید لذا پشت دستی به وی زد گویی مگسی می پراند. آن ملعون چون چین بدید از درِ مدحو تعریف از شیخ و چندی دیگر از اصحاب برآمد و از معرکه گریخت.

آخرِ امتحان فرا رسید و جوادالاستادین برگه های امتحان به خشم و کین تمام از زیر دست شیخ و مریدان بیرون کشید و کمی با ایشان خندید و دست به گریبان گشته ، گریخت . فی الحال شیخ که همه ی سوال ها زخمی نمونده بود لبخند رضایتی بر لب داشت و ذهن خویش از هرآنچه می دانست پاک می نمود که سنجرالمتاهلین از وَرایِ وِی بانگ برآورد : ((یا شیخ جواب فلان سوال چه بدادی؟)) پس شیخ که سیفون ذهن خویش کشیده و ذهن از هرچه زبان شناسی بود پاک نموده بود گفت : ((لا ادری .. یعنی نمی دانم))

مع ذلک سنجرالمتاهلین که به پیشنهاد همسر خویش -سلطان المتقلبین- از در تقلب از روی برگه ی شیخ جواب خویش پاک بنموده، جواب شیخ بنوشته بود از درِ تحقیق برآمد که جواب صحیح چه باشد پس جواب اول خویش صحیح یافته و جواب شیخ غلط . علی ای حال جامه خویش بدرید و سر به دیوار کوفته نعره برآورد که همه اش تقصیر توست یا شیخ ما به تو اطمینان کردیم ، این بود جواب اطمینان ما ؟

شیخ که همی خنده بر لب داشت انگشت شستی به نشانه ی لایک به وی حوالت داد که ای سنجر مگر من ادعای عصمت کردم یا وحی منزل بودن جواب هایم که تو چون کنی و چون گویی. آنگه سنجر که جواب شیخ بس پسندیده یافت به همگان داستان تقلب خویش جار زد و ساعت ها به آن درسی که گرفته ببود خندید و خوش گذراند و دمی ((مگر وحی منزل است)) از زبانش نیفتاد.

پی نوشت1 : واقعا اگر خاطرات دانشگاه رو نمینوشتم چیزی ازش یادم نمیموند. البته من 18 سالمه. ولی خب تیزهوش بودم زود رفتم دانشگاه :)

پی نوشت 2: یک شنبه هام خالیه میرم کافه گردی. دیروز رفتم یک خانه ی تاریخی به نام خانه ی تاریخی قربا. تو نشان سرچ کنین میاد. اینو برای مشهدی ها میگم. خیلی باحال بود. یک بستنی قاجاری هم میداد که با نمک و خامه و شیر محلی و یک چیزای دیگه درست میشد. خیلی باحال بود. حتما مشهد میاین تو لیست جاهای دیدنیتون بنویسیدش. اگر مشهدی هم هستین برین حتما. یک بنده خدایی هم بود که بستنی رو درست میکرد انقدر شعر خوند و جوک و جفنگ گفت کلی خندیدم. تازه ژست هم میگرفت بقیه ازش عکس بگیرن خیلی آدم باحالی بود بنده خدا.

پی نوشت3: دیگه قرار بود امروز پست بزارم برای همین اینو گذاشتم. برای اینکه بدقولی نکرده باشم.

پی نوشت 4: یه کافه ای هست تو مشهد. جمعه ها که میرفتم دعای ندبه برگشتنا از جلوش رد میشدم. اسمش گوریلا هست. همون گوریل خودمون میشه. رفتم تو و از کافه چی پرسیدم شان نزول اسم این کافه چیه؟ البته کلی آسمون رو به ریسمون بافتم بعد پرسیدم. گفت صاحب کافه چون خیلی درشت اندام بوده از بچگی بهش میگفتن گوریل. اینم برداشته این اسم رو گذاشته تا تبدیل به برندش کنه. پرسیدم عکسم داری ازش؟ عکسشو نشون داد خیلی گوریل بود ، البته بدنسازی کار میکرد و گفت که چند تا قهرمانی جهانی هم داره ...

پی نوشت 5: صبح اسنپی که گرفتم برم دعا، فامیل بنده خدا نعمت زاده اردبیلی بود. مام تیر در تاریکی زدیم گفتیم که شما با موذن زاده اردبیلی فامیل نیستی؟ بنده خدا هم که سنی سالی ازش گذشته بود گفت چرا. عموم هستن. پوووف. گفتم چرا فامیلتون رو عوض کردین. گفت اون زمانا داداشا هر کسی یک فامیل برا خودش انتخاب کرده. کمی حرف زدیم و گفتم خاطره بگه از عموجان که گفت یک بار کلاس آموزش اذون گفتن گذاشته بود آقای موذن زاده و یاد میداده به ملت که چجوری میتونن مثلش اذون بگن. گفتم حالا هر کیم هر چقدر شبیه اذون بگه .. موذن زاده اردبیلی نمیشه. این مسائل متافیزیک هست و همون قضیه تعز من تشا.

پی نوشت 6: فکر کنم عاشق شدم بچه ها .. آخه فراموشی درین حد نرماله؟ پی نوشت ۶ رو هم تو پست قبلی گفته بودم 🥲

پی نوشت 7: به علت تکراری بودن پی نوشت با عنایت مراجع ذی صلاح پاک شد😁

پی نوشت 8: یک جلسه ای رفتم. یکی که اصلا نمیشناختم پرسید سید مهدار بنی هاشمی؟ گفتم جانم؟ شما؟ گفت تو ویرگول اکانت دارین؟ گفتم آره .. گفت سفرنامه ی کیشتون رو خوندم. خیلی باحال بود. گفت که تو قطار بودم داشتم میرفتم تهران یک چیزی در باره سفر سرچ کردم سفرنامه شما آمده. خیلی باحال بود .. این هم یکی از معجزات چند وقت اخیر بود. یارو هم گفت اکانت دارم ویرگول ولی فعالیت نمیکنم اصلا ...

پی نوشت ۹: صبح جمعه اسنپ گرفتم برم دعا .. خیلی پر انرژی بود طرف مقابل ، منم خیلی گرم جوابش رو دادم ، خیلی حرفای جالبی زدیم. ازین گفتم که مردم هنوز نشناخته، سلام نکرده شروع رابطه رو با انتقاد شروع میکنن گاهی ، بقیه هم فقط بدی هارو میبینن. در صورتی که اگر میخوای انتقاد کنی اول باید چهار تا خوبی بگی بعد بدی طرف رو کادو پیچ کنی با راه حلی برای حل مشکلش بهش بگی .. خلاصه خیلی حرفای خوبی زدیم. جوک گفتم براش. انرژی دادم بهش ... گفت اتفاقا یک خلبان بازنشسته رو یک بار سوار کردم خیلی آدم مثبتی بود ، شماره ش رو گرفتم و هر وقت ناراحت میشم و انرژی میخوام یا مشورت میخوام زنگ میزنم بهش.

رسیدیم آخر سفر ، شمارم رو گرفت، گفت اشکال نداره گاهی به شما هم زنگ بزنم؟ خیلی آدم جالبی هستین!

سفرنامه ای که میگفت :

بنویسید کیش بخوانید آنتالیا:(سفرنامه)

اینارو هم دوست داشتین بخونین:

همه ش پی نوشته .. همه ش+معرفی کتاب

شب های مافیا (قسمت آخر)

انتشارات جدید زدم، همسایه ها یاری کنید تا ما انتشارات داری کنیم

یک قرار ویرگولی فوق العاده عجیب ...