نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
پیرمرد موجی
*) این پست شامل چند داستان است که اگر حوصله ندارید همه اش را بخوانید. و علاقه مندید همه اش را بخوانید می توانید سیوش کنید و هر روز بیایید بخشی از آن را بخوانید.
پیرمرد موجی
از توی کوچه سر وصدا می آمد. یکی همش داشت فحش می داد. فحش های ناموسی ها. رفتم سر و گوش آب دادم پیرمردی داشت به صاحب سوپری سر کوچه مان فحش می داد. من خیلی نمی فهمیدم دردش چیست. کمی گوش دادم دیدم آمده سیگار بگیرد علی آقا هم گفته ندارم. این هم به دل گرفته و فکر کرده علی آقا سر لج سیگار دارد و بهش ندارد. حالا انگار محله ی ما هم همین یک سوپری را دارد؟ ماشاالله چیزی که زیاد دارد سوپری و کافی شاپ و املاکی. خلاصه هی آرام میشد. مردم جدایش میکردند. باهاش حرف میزدند. باز قاطی میکرد و هار می شد.
یکی گفت زنگ میزنم پلیس الان. باز آتش گرفتش و شروع کرد به فحش دادن و ذکر اینکه رزمنده است و توی جنگ بوده و این حرف ها. دست به گوشی بودم که زنگ بزنم به پلیس 110 ولی به من چه ربطی داشت؟ من که خیلی مطلع از ماجرا نبودم! یک دفعه دیگر هم چند روز قبل تر سر و صدا کرده بود. برای همین این دفعه دوست داشتم یک کاری بکنم تا سطح ادب محله پایین نیاید. سر و صدا خوابید و فردایش رفتم دم سوپری علی آقا آب معدنی بخرم برای خودم. آب مشهد خیلی گچ دارد معده ام را داغان میکند. برای همین مجبورم آب معدنی بخورم. الان عده ای حتما می آیند می گویند خب آب جوشیده بخور. ولی خب آب جوشیده را دوست ندارم. خوش طعم نیست. باز عده ای دیگر الان می آیند و می گویند خب یک لیمو ترش درش بچکان خوشمزه میشود. ولی خب همان آب معدنی خوب است.
البته نه هر برندی از آب معدنی بعضی برندهای خاص. و نه اب معدنی گاز دار. آب معدنیه آب معدنی. نه آب آشامیدنی که تصفیه آب فاضلاب است. خلاصه رفتم داخل و دو بطری آب معدنی برداشتم و پرسیدم راستی علی آقا قضیه یارو چی بود دیشب؟ علی آقا هم گفت که موجی است بیچاره. خل میشود گاهی. زنگ زده بود پلیس و آمده بودند و قضیه را ثبت و ضبط کرده بودند که فردا روزی اگر طوری شد بدانند قضیه از چه قرار است. خوب شد زنگ نزده بودم پلیس. سر پیاز بودم یا ته پیاز؟ اصلا این فضولیا به من چه آمده؟ جدیدا این حس در من تقویت شده. وگرنه قبلا ازین کارها نمیکردم که. یک پسر خوب و مظلوم. سرم به کار خودم بود .. والا . آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزند ..
راننده آینده نگر
اسم این قسمت را می خواستم بگذارم راننده ی آینده نگر در چنگال بنی هاشمی ها. ولی دیدم طولانی میشود اسمش. من و خانواده. یعنی پدر و مادرم. داشتیم می رفتیم سور ختم پسر دایی پدرم. اسنپی گرفتیم و سوار شدیم و راننده داشت می رفت و من هم که عاشق حرف زدن با راننده ها سر صحبت را باز کردم. در حضور جناب پدر تجربه ثابت کرده که وقتی با راننده صحبتی را شروع میکنم در بحث مشارکت می کنند و داستان را در مشت خودشان می گیرند.
نمی دانم بحث چه بود. شاید در مورد اینکه اسنپ بهتر است یا تپسی صحبت می کردیم که داستان به اینجا رسید که با این پول ها که ما در می آوریم نمی شود زندگی را چرخاند. خب من بچه دارم. نباید خانه برایش بخرم؟ آینده اش را تامین کنم؟ حالا مرد این حرف ها را می زد و من قاه قاه در دل می خندیدم. بعد گفت شما برای پسرتان نباید این چیزها را تهیه کنید؟ باز من هار هار در دل خندیدم. چه بسا که جواب پدر معلوم بود که می گوید. آناه .. اول از همه حواست به رانندگی ات باشد. دوم اینکه لق پسرت خدا بزرگ است. همه چیز را که شما نباید لقمه بگیری دهن بچه ات کنی. سوم هم اینکه نه... من ازین کارها برای بچه هایم نکرده ام. تامام.
خلاصه موعضه های من و پدر شروع شده بود. و بحث را کشاندیم به این قضیه که در لحظه زندگی کند و از الان غصه ی 30 سال دیگر را نخورد. بعد داستان به برکت رسید و من از راننده ای گفتم که پیرزنی را سوار کرده بود و پیرزن اشتباه مقصدش را انتخاب کرده بود و گفته بود لطفا مرا برسان به گلبهار که پنجاه کیلومتر فاصله اش بیشتر از مقصد انتخابی بوده و ایشان هم از سر رحم این کار را می کند و همانجا سرویس دیگری بهش میخورد درست کنار خانه شان با مبلغی بالا و این کاری که کرده بوده جبران می شود.
پی نوشت: خب فعلا همینقدر بس است. ولی میخواستم داستان پسر کلاه بردار آقای راننده هم به همین پست اضافه کنم که دیدم زیاد میشود و از حوصله دوستان خارج!
پی نوشت 2: هفته ی دیگه یادم باشه داستان راننده ای که نزدیک بود بزنم رو براتون بنویسم. :/
پی نوشت 3: جشنواره فجر هم رفتم فیلم شهسوار را دیدم و خب نظرم را در موردش خواهم نوشت.
پی نوشت 4: دارم کتاب "مثل خون در رگ های من" نامه های شاملو به آیدا را میخوانم. چه پاچه خواری ای میکند شاملو. مثل تمام شاعران ایران زمین. هی ی ی .. کاش نامه های آیدا هم بود. فقط یک نامه از آیدا دارد کتاب.
پی نوشت 5: نوشتم .. پاک کردم
پی نوشت 6: سه تا داستانش میکردم بهتر نبود؟ یکی دیگه هم میخواستم بنویسم! ننوشتم دیگه! :/
مطلبی دیگر از این انتشارات
سید آرمانِ بِزَن ، راننده ی اسنپ من
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهریه 1 سکه .. راننده خوش شانس نیشابوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
دخترک کرمانی که در حادثه تشییع جنازه حاج قاسم بود .. (اسنپ نوشت)