خیابان ۱۱۱
باد نسبتا شدید ولی گرمی درحال وزیدن بود که برگ های درخت رو مثل یک نوزاد داخل گهواره تکون میداد ساعت حدود 12 شب بود شاید هم نزدیک 1 شب دقیق یادم نیست تنها ولی نور های زرد رنگ چراغ ها که خیابون خلوت رو روشن نگه داشته بودن رو خوب یادمه چراغ هایی که نا امیدانه تلاش میکردن بی مهری نبودن نور خورشید رو برای سنگفرش های پیاده رو جبران کنن تلاشی بسیار عجیب ولی ستودنی
شاید هم به خواست خودشون اونجا نبودن و انسانها اون ها رو مجبور کرده بودن میدونم براتون مهم نیست راستش برا من هم نبود چون بالاخره انسان ها دغدغه های خودشون رو دارن و وقتی برای دلسوزی برای کمی گاز نئون که توی یک لامپ داره توسط جریان برق آزار داده میشه نداریم و باید رئیس شرکمون رو راضی نگه داریم تا بتونیم کار خودمون رو داشته باشیم بالاخره ماها انسان هستیم و از همه بالاتریم راستشو بخواید این فکریه که خیلی ها درباره ی خودشون دارن و یه جورایی احساس خوبی میگیرن ازش چون اینطوری میتونن با خیال راحت تری حیوان ها رو اذیت کنن که یه سوزه به من بدن تا توی متن هام اونها رو بکوبم. توی این دریای خیال ها بودم و توی خیابون زیر آسمون متر به متر زمین رو با قدم هام اندازه میگرفتم که صدای یک ماشین رو از دور شنیدم خیلی دور بود ولی توی اون سکوت میشد صدای موتور یک ماشین رو شنید احتمالا چند تا پسر جوان بودن که با دیدن این جاده خالی نتونستن خودشون رو کنترل کنن و دلشن کمی هیجان میخواد راستش رو بخواید همه ی جوون ها این روزا دلشون هیجان میخواد چون خیلی زندگی عادی شده همه دنبال صلح هستن همه جا پر از قهرمان با لباس های مختلف دنبال برقراری عدالت هستن و میخوان اون شاهزاده ای بشن که سوار بر اسب سفید شاهدخت داستان رو نجات میده و با شکست دادن اژدهای داستان کل سیاره رو از خطر نابودی نجات میده. ولی خب اینا همش در حد خیاله و اگه خوش شانس باشید توی خواب تجربش کنید. اون بیرون، اطرافتون رو ببینید همه اینایی که قراره قهرمان باشن عین من که درحال متر کردن کف یه خیابون خلوت تو ساعت 12 شب هستم، دارن اکسپلور اینستاگرام رو ساعتها متر میکنن که عمر کوتاه خودشون رو جوری هدر بدن که سرمایه دارا میخوان. تا حالا بهش فکر کردی ؟ چیزی بوده که تورو ساعت ها غرق کنه؟ تا حالا شده انقدر سرگرم کاری باشی که گذر زمان رو متوجه نشی و بعد از اینکه از اون فضا بیرون اومدی ببینی همچین هم خوش نمیگذشت و فقط داشتی یه کار بیهوده انجام میدادی؟ نه دوست من نیاز نیست بهم جواب بدی ذهنت داره اون داخل حرف میزنه باهات. درحالی که تو فکر نوشتن این متن بودم صدای اون ماشین مدام بیشتر میشد و پرده های پنجره مغزم رو بیشتر تکون میداد در اعماق وجودم کمی هم احساس نگرانی داشتم از این بابت که نکنه دزدی چیزی باشن؟ اگه مجبور بشم باهاشون درگیر بشم چی؟ اوه خدایا من تازه داشتم توی شغل جدیدم جا میوفتادم تازه داشتم با رئیس محل کارم کنار میومدم احساس میکردم این یکی مثل قبلی برای گفتن حرف راست نمیاد و منو اخراج کنه، اوه خدایا خودت کمک کن ایکاش اون ماشین بره تو یه خیابونِ دیگه و این سمتی نیاد در همین حین که داشتم دیگ نگرانی وجودم رو پر حرارت تر میکردم صدای ماشین بیشتر میشد کم کم داشتم حس میکردم این صدای یک ماشین عادی نیست و بیشتر شبیه یک صدای کامیونه که داره میاد این سمتی من هم عین شما یک سوال خیلی بزرگ سر تیتر روزنامه های ذهنم بود که این کامیون چی میگه این نصف شبی و چرا این ساعت توی شهر داره با این سرعت حرکت میکنه و مهم تر از همه اینکه چرا اصلا داره میاد این سمتی؟ برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم که دوتا نور چراق های کامیون به چشم هام سیلی محکمی زد از روی نگرانی و نا خود آگاه بدون تردید رفتم توی یک کوچه ی فرعی پشت دیوار تکیه دادم و صبر کردم که اون بره
در حالی که صدم های ثانیه رو میشماردم و منتظر بودم که این جسم ترسناک با همون سرعتی که داره میاد رد شه صدای کشیده شدن لاستیک های کامیون رو روی جاده شنیدم جیغی که لاستیک ها هنگام ترمز میگرفتن خیلی صدای گوشخراشی بود بیرون رو از پشت دیوار نگاه کردم و دیدم که ماشین تعادل خودش رو از دست داده و درحال ترمز کردنه. اوه خدایا چرا این ماشین باید اینجا و نزدیک من تعادلش رو از دست میداد؟ اصلا چرا من؟ سوالی که خیلی وقت ها از خودمون میپرسیم اینکه (چرا من؟) اساس این سوال از جایی میاد که بعضی وقت ها دوست داریم فکر کنیم تمام دنیا یکپارچه شدن تا مارو بدبخت کنن. درسته که وضعیت خوبی نیست ولی به آدم یک آرامش کاذب میده که باعث میشه بپرسیم (چرا من) تو اون لحظه که طناب دار این سوالات سمی رو دور گردن خودم انداخته بودم کامیون تقریبا از حرکت استاده بود و به طور تصادفی یا عمدی جلوی کوچه ای بود که من بهش پناه برده بودم. چشم به ماشین دوخته بودم تا اینک صداهای عجیبی از داخل انبار کامیون میومد گویا چیزی مدام به دیوار هاش میخورد و کامیون رو از بیرون تکون میداد با بیشترین دقتی که داشتم درحال نگاه کردن بودم که دیدم درب انبار کامیون باز شد و یک دختر بچه با لباس های بیمارستان از کامیون اومد بیرون و چند نفر با لباس های ارتشی به سمتش تیر اندازی میکردن اما هیچ تیری روی اون بچه اثر نداشت. خیلی عجیب بود وقتی که دیدم به سرباز ها حمله کرد و با یک ضربه اونها رو بیهوش کرد. وقتی که خطری تهدیدش نکرد خیلی گمراه به نظر میومد و اطراف رو میدید که تو یک لحظه چشمش به من خورد یک بچه ی حدودا 14 یا 15 ساله با همچین حالی داشت من رو نگاه میکرد
من هم تنها امیدوار بودم به سرنوشت سرباز ها دچار نشم اون ناگهان دوید به سمت من و ...........
(ادامه داستان به زودی....)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۵
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
مروری بر آذر ماه ویرگول، قصههایی که ساختیم و خاطراتی که ماندگار شدن