خیابان ۵

قیام ابر ها تاریکی خورشید را نابود میکرد و تازیانه ی قطرات باران برگ ها را نوازش
کمی بادام زمینی خریده بودم و در راه خانه مشغول به حمله به آن بودم
علاقه ی به شدت خاصی به آن نوع خاص از بادام زمینی داشتم و با تمام علاقه مشغول بادام زمینی های خود بودم
کمی‌ گذشت صدای دو نفر را از آن طرف شنیدم که به من اشاره می‌کردند که : نگاش‌کن انگار تو عمرش بادام زمینی نخورده عین قحطی زده ها میمونه

طبیعتا در آن لحظه واکنش خاصی نشان ندادم ولی بعد از آن هر وقت که قصد خوردن بادام زمینی داشتم آن حرف به یادم می آمد و از‌من آن لذت قبلا را‌ میگرفت
چه زود و سریع حرف هایی کوچک لذت های بزرگی را از دیگران می‌گیرند

روز ها گذشت من و رفیق بچگی هایم دَبابک هر روز برای پیاده روی به خیابان میرفتیم
بابک بهترین دوستی بود که تو زندگی داشتم اما نمی‌دانم چرا هر بار که با او حرف میزدم اطرافیان مرا با نگاه هان همچو شمشیر خود شهید می‌کردند
مگر چه عیبی دارد که یکی با دوست خود گفت و گو کند
اولین آشنایی خود با او را دقیق یادم نیست
تنها میدونم‌از وقتی که یادم هست او را میدیدم
بابک زمان های زیادی مرا از خطرات جدی ای نجات میداد
هنگامی تصادف مرا نگه‌می‌داشت که به ماشین ها برخورد نکنم اگر دعوایی هم میشد به من کمک می‌کرد که از خودم دفاع کنم
من پدر و مادر بابک را تا به حال ندیدم و هر بار که میخواستم به دیدن پدر و مادر او بروم برای من بهانه ای میتراشید که امروز نه بزار یه روز دیگه
شاید باورش سخت باشد ولی طی این سالیان دراز دوستی ای که داریم من هنوز بابک را حتی به‌پدر و مادر خود معرفی نکردم
نه که قصد پنهان کاری از آنها را داشته باشم بلکه هر بار بابک این اجازه را نمی‌داد و میگفت : اگه‌به ننه آقات بگی‌که با من دوستی اونا میان و من رو‌ کتک‌ میزنن
گذشت و گذشت تا بالاخره توانستم وارد دانشگاه شوم
محیطی جدید با افراد جدید
اولین زنگ‌کلاس فیزیک بود و من هم کمی از فیزیک‌آن روز از قبل بلد بودم
و همچو مولوی سوار بر اسب غرورمندانه وارد کلاس شدم کم مانده بود آن تعداد کمی که داخل کلاس بودند مرا با معلم اشتباه بگیرند
اندک زمانی‌ سپری شد و غول مرحله آخر وارد کلاس شد
فرمان صادر کرد که کتاب های خود را باز کنید که از کلاس های دیگه عقبیم
تا یکی از قهرمانان به‌جنگ‌ غول رفت که‌بگوید اما تازه روز اول است
آن هیولا با یک ضربه ی کاری تمام Hp قهرمان را از او گرفت و از سرور بازی اورا بیرون انداخت
اکنون کلاس با ۲۹ نفر به علاوه ی یک‌ شیطان به کار خود ادامه داد
اوضاع در‌حال به ثبات رسیدن بود تا اینکه آن ملعون سلاح اصلی خود را رو کرد و گفت : کی میتونه اینی که نوشتم پای تخته رو حل‌ کنه
جمیع ماجرا جویان همراه با چند قهرمان به فکر فرو رفتند
کس نتوانست آن حمله را مهار کند تا اینکه صبر هیولا به پایان رسید و گفت از ۳۰ ثانیه که سپری شود به یک‌ نفر از شما ۸‌ نمره ی میانترم رو نمیدم
افراد کلاس درحال قربانی و تکه تکه شدن توسط آن دیو بودند تا اینکه یک NPC (شخصیت عادی ) که من باشم دست بلند کرد و به جنگ شیطان اصلی رفت
چگونه ممکن است کاری که قهرمانان نتوانستند انجام دهند را یک شخصیت پیش‌فرض بازی انجام دهد
من هم صحنه رو خالی از لطف نگذاشتم و ندانسته تماما سوال رو غلط حل‌کردم
کم مانده بود مورد نفرین روح آلبرت انشتین خدا بیامرز قرار بگیرم
کل اشتباه حل‌کردن سوال یک طرف و آن غرور بعدش یک طرف
به خیال که توانستم جلوی دخترای کلاس خودی نشان دهم‌ تا اینکه غول مرحله ی آخر تمام قدرت خود را در یک‌ضربه گذاشت و مرا نیز از بازی بیرون کرد

بیرون از کلاس آن قهرمان نگون بخت را دیدم
به سمت او رفتم و گفتم‌
تا کی چنین تزویر را تحمل میکنی؟
ای کوه سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند
برو ای مشت زمین بر آسمان شو
بر وی بنواز ضربتی چند

قهرمان روحی دوباره گرفت و قرار شد که تمام بازی را از دست آن هیولا نجات دهیم
همه ی قدرت خود را‌جمع نموده و درب کلاس را زدیم
آن ملعون درب کلاس را باز کرد و......


ادامه داستان به زودی