خیابان ۵
قسمت دوم داستان خیابان ۵
در آن صحنه ی جنگ و تزویر من تنها پرچمدار ارتش خود بودم قرار بود کاری را انجام دهم که حتی نمیدانستم برای یک انسان امکان پذیر است یا خیر
سعی داشتم از روی صفحه ی خالی یک انشا بخوانم آن هم چه انشایی. انشایی که قرار بود قرار بود جناب پادشاه را تحت تاثیر قرار دهد.
به خود میگفتم : آخه این چه کاری بود که تو کردی مگر نمیبینی جاسوس های معلم و از همه مهم تر خود شخص نسبتا شخیص آقای حسینی مارا با چشم های خود طعمه ی کنایه ها و تیکه های خود کنند.... بعد از کمی خود خوری شروع کردم به خواندن اولین انشای سفید خود
به نام خداوند بزرگ کودکان کوچک کودکانی که هر نفسشان یاریگر بقای نسل انسان است. دوستان قرار نیست اینجا مانند تمام زنگ های انشا و متن هایی که در آن خوانده میشود از موضوع های تکراری همچو گذر فصل ها . بهار . پاییز باران یا سفر به فلان جا صحبت کنیم موضوع این زنگ انشا برای اولین بار در تاریخی که این دیوار های ترک خورده ی کلاس به خود دیده موضوع بدون موضوعی است
من تا این را گفتم آقای پادشاه گفت یعنی چه موضوع بدون موضوعی؟ منکه خود میدانستم چون هیچ چیزی در دفتر نبود به ناچار این کلمه را گفتم روبه آقای حسینی کرده و گفتم : خیر قربان شما منظور مرا دریافت نکردید در واقع نداشتن موضوع نیز خود یک موضوع است
با تلاش فراوان جلوی خندیدن خودرا گرفته و با جدیت تمام همچو که یک فرمانده که به سرباز ها دستور میدهد کلمات را به سوی آقای پادشاه پرتاب میکردم تا اینکه بی خیال شد و گفت : ادامه بده
شروع کردم به خواندن که : تا حالا دلتون خواسته که یک ابر قدرت میداشتید که باهاش دنیا رو نجات بدید؟ من امروز این قدرت را داشتم و قرار بود کل دنیا رو نجات بدم تا اینکه آن ساعت ملعون مرا از خواب پراند باورتان نمیشود که چه قدرت هایی داشتم برای مثال میتوانستم با پرتاب یک تاس هر عددی که دلم میخواست را میاوردم و با این کار میخواستم دنیا را نجات دهم و اگر از من بپرسید چطوری؟ باید بگم که تشکر خوبم شما چطوری؟ ناگهان خشم را میدیدم که درچشمان آن پادشاه حلقه میزد و برای تلافی آن همه نمره منفی که به من داده بود شروع کردم به هدف قرار دادن آقای حسینی و گفتم ما در کلاسمان یک معلم انشا داریم، او آدم خوب و مهربانی است و من همیشه هنگام زنگی که با ایشون کلاس دارم خوشحال میشوم مخصوصا وقت هایی که اعلام میکنند زنگ انشا تمام شده است....
حتی شب هایی که نور ماه شکاف های گنبد آسمان را که از بی مهری خورشید به وجود آمده پر میکند با خود تفکر میکنم که چگونه یک فرد میتواند یک پادشاهی کوچک در کلاس درس خود تاسیس کند حتی به نظرم بد نباشد یک واحد پول هم اختراع کند چراکه میتواند حامیان زیادی برای آن واحد پول جمه آوری کند درواقع انسان ها برای پول کار میکنند ولی خبر ندارند که همین انسان ها هستند که به واحد های پول قدرت میدهند و پول برای کنترل کردن ما به خود ما نیاز دارد. در واقع شما زندانی هایی هستید که خودتون زنجیر ها رو به پای خودتون میبندید برای همین اگه همین آقای حسینی بیاد و یک واحد پول اختراع کنه خود شخص بنده به هواداری وی بلند میشوم و از قدرت او حمایت میکنم ولی اینکه آقای حسینی بین این کلاس از همه قدرت بیشتری دارد صرفا باعث بقای وی نمیشود....
بیاید تو طبیعت یک نگاهی بندازیم
درواقع چند تا از حیوانات قوی همچو شیر یا پلنگ و ببر در دنیا وجود دارد؟ تقریبا تعداد انگشت شماری
و حالا چه تعداد حیوان بی دفاع همچو گاو و گوسفند در جهان درحال مصرف اکسیژن هستند؟ تقریبا ملیارد ها
در اصل قدرت باعث بقا نیست بلکه ضعف باعث بقاست چون این ضعف باعث خوگیری سریع با محیط شده و کسی که قدرتمند است در تلاش برای مقابله با طبیعت است و خب همه از قدرت طبیعت خبر داریم
این را که گفتم یک نگاهی همراه با لبخندی شیطانی به آقای حسینی انداختم و با نوری که از چشمان و صدایی که از متن هایم منعکس میشد این تلقین را به او کردم که: چه حیف شد که امپراطوری کوچیکی که ساختی درحال نابودی به دست یک بچه ی کوچیک تر است
من درحال خواندن و تاخت و تاز با قلم ذهنم بودم که آقای حسینی متوجه شد من نیم ساعت درحال خواندن هستم و هنوز یک ورق هم به آن دفتر نزدم و بهانه ای که دنبالش بود به دستان ملعونش رسید و حرف هایم را قطع کرد و گفت : ببینم دفترت رو؟
منکه همچو برگی که توسط باد غضبناک پاییز مورد حمله قرار میگرفت ترسیده بودم سریع درفتر را ورق زدم تا شاید یک نوشته ای چیزی بیاد و بگویم : قربان دارم از روی این میخوانم
تا اینکه یک صفحه تصادفی آمد و از گوشه ی چشمان استرس زده ام دیدم چیزی داخل آن صفحه نوشته شده سریع دفتر را خدمت آقای پادشاه تحویل دادم و گفتم بفرمایید قربان
او دفتر را نگاهی انداخت و دفتر را روبه کلاس گرفت. من که از استرس سر از پا نمیشناختم ناگهان صدای خنده ی کل کلاس را شنیدم
آقای حسینی دفتر را به من نشان داد و دیدم ان نوشته ها کمی نوشته ی ریاضی بود و تعدادی نقاشی.....
تا خواستم توضیح بدهم آقای پادشاه یقه ی مرا گرفت و از کلاس بیرون برد و به دار السلطان مدرسه که دفتر مدیر بود کشاند و قرار بود پدرم را به مدرسه بخوانند آقای مدیر به پدرم زنگ زد و گفت.........
(ادامه داستان به زودی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۱۱۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۵
بر اساس علایق شما
سوپ شام نیست