خیابان ۵
یک روز تابستانی بود . تقریبا خورشید به ماورای افق پناه برده بود شعله های بی رحم آتش بر دل آسمان همچو شمشیر بر تن انسان زبانه میکشید ما دیگر به مرحله آخر رسیده بودیم و چیزی تا نابودی دنبا باقی نمانده بود و ما هفت نفر باید کل دنیا رو نجات میدادیم همگی با هم متحد شدیم و برای آخرین حمله ی خود به وجودمان انگیزه میدادیم ناگهان حمله رو آغاز کردیم که.....
که ساعتم زنگ خورد و از خواب بیدار شدم. کلاس هفتم بودم و باید سریع تر به مدرسه میرسیدم و مبادا آقای حسینی که ناظم و دست بر قضا معلم انشای ما هم بود از دستم عصبانی شود از این بابت همچو سربازی که در یک عملیات جاسوسی لو رفته با عجله فراوان کارهای خودم رو انجام میدادم که بتونم عوامل مدرسه رو راضی نگه دارم. پس از پوشیدن لباس فرم و خداحافظی از خانه بیرون زدم و با بیشترین سرعتی که داشتم به سمت مدرسه دویدم ولی از شانس نسبتا خوبی که داشتم راه مدرسه دور نبود و توانستم کمی قبل از مراسم صبحگاهی به مدرسه برسم. پس از کمی سین جیم که مبصر درب مدرسه نجام داد بالاخره وارد مدرسه شدم. زمان همانگونه که همواره مانند باد درحال گذر است گذشت و زنگ انشا رسید و آقای حسینی با حالت پادشایان وارد شد و به رعایا اجازه نشستن داد. ابتدا با جاسوس خود که میان شورشی ها قرار داده بود کمی صحبت کرد و آن جاسوس خبیص که اکنون چیز دیگری نام دارد....
به چند نفر اشاره کرد که این افراد دون مایه قصد تخت پادشاهی را کرده اند. وی درحال معرفی کردن شورشی ها بود که به من نیز اشاره کرد. آقای حسینی معلم انشا نگاه ترسناکی بر من انداخت و سر خود را به نشانه تایید تکان میداد. ناگهان آقای پادشاه شورشیان را صدا زد و ما را به جلوی کلاس فراخواند و گفت: ببینم بچه ها شما ها که یادتون نرفته تکلیف هاتون رو انجام بدید؟ . قبل از تمام شدن حرفش من گفتم خیر قربان من انشای خودم رو با تمام دقت نوشتم و قول میدم بهترین متنی باشد که توی زندگی خودتان شنیده باشید و بعد حالت سربازی را گرفتم که مافوق خود را دیده و در آن حالت منتظر جواب پادشاه بودم کمی گذشت که رایحه ی خشم به مشامم خورد در آن لحظه با تمام وجودم دریافتم که تنها حضور رعایای دیگر اجازه ریختن خون من را به پادشاه نمیدهد . آقای حسینی روبه من کرد و با لبخندی آمیخته به عصبانیت گفت : چه خوب مگه نه؟ بیا و بخون بزار کل جهان حرفت رو بشنون. تمام کلاس در یک لحظه شروع کرد به خندیدن ولی من هم که اطمینان داشتم که او توانایی ریختن خون من را ندارد این مبارزه را پذیرفتم و به سوی کیف خود رفتم و دفتر خودم رو همچو اسلحه ای بیرون کشیدم و به جنگ آقای حسینی تاختم. دفتر رو باز کردم و دنبال صفحه انشا گشتم ولی هرچی ورق میزدم هیچ چیزی نبود تا اینکه به صفحه اول رسیدم و دیدم نام برادرم روی دفتر نوشته شده و من اشتباها دفتر اورا برداشتم. لرزه ی عمیقی بر وجودم افتاد برای جنگیدن اسلحه داشتم ولی خشاب نداشتم انگیزه داشتم ولی توان نداشتم
چشمم به آقای حسینی افتاد که با نگاه متکبرانه ای مرا مینگرد آنچنان خیالش راحت بود که توگویی او یک درخت تنومند است و من تنها نسیمی ملایم. از داخل قفس جمجمه ام با خود حرف زدم هی پسر بیا یه چیزی میخونیم دیگه فوقش خراب میشه. تصمیم خود را گرفتم و برای اولین بار به دل ترس خود رفتم. کاری که خیلی از ما به آن نیاز داریم. در واقع بسیاری از عواملی که اونو مشکلات خودمون میدونیم ریششون تو همین داستانه. کار جدید رو شروع نمیکنم چون میترسم نگیره. فلان حرف رو نمیزنم چون میترسم رئیس شرکتم از دستم عصبانی بشه. از فضای مجازی بیرون نمیام چون میترسم تنها بشم. این قسمت متن و نمیزارم چون میترسم خیلی ها خوششون نیاد. آره رفیق من تنها نیستم همونجور که تو تنها نیستی هردوی ما از این ترس ها به میزان خیلی زیادی داریم. وقتی که وارد یک مغازه آکواریوم فروشی بشید بوی نسبتا بدی رو احساس میکنید ولی کافیه چند دقیقه اونجا بمونید بعد متوجه میشید که دیگه بوی بدی رو احساس نمیکنید درست عین زندگیه ممکنه خیلی وقت ها با یک تغییر کوچیک متوجه بشید که توی چه وضعیتی بودید و خودتون خبر نداشتید
کشتی خیالم غرق دریای تفکرات بود که به خود آمدم و بدون متن قبلی شروع به خواندن کردم .........
(ادامه داستان موجود در همین حساب و انتشارات سورا )
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۱۱۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیابان ۵
بر اساس علایق شما
چگونه پستهای شما به بخش منتخبهای ویرگول راه پیدا میکند؟