یکی که عاشق ریاضیه و تو اوقات فراغتش نوشته هایی هم می نویسه(میگن نوشته هات مریضه و منم میگم باشه:)
بی انتها(قسمت آخر)

بی انتها
قسمت آخر:ردِ خون
___________
صدای قدم های کسی از پله های ساختمان می آید. صدا های پوتین سنگینی است که من را به یاد صدای آن سایه ی غریب انداخت. دوباره پشت گردنم مور مور می شود اما اینبار دلیلش را می دانم.
قاتل فرصت هیچ کاری را به من نمی دهد. با شکستن شیشه روی صورتم، صورت مقتول را به یاد می آورم. من همیشه عاشق مادرم بودم و دوست داشتم در کنارش بمیرم. مثل اینکه به آرزویم رسیده بودم.
برای آخرین بار بدنم یخ می زند. بدنم روی شیشه ها و کنار مادرم یخ می زند. بدنم کنار کسی آرام گرفت که هیچوقت فرصت شناختنش را پیدا نکرده بودم. قبل از یخ زدن بدنم، فقط توانستم نام مادرم را زیر لب زمزمه کنم و آرام بشوم.
امیدوارم هیچگاه قاتلم به مرگ دچار نشود. اگر برای قاتلم آرزوی مرگ کنم، فرقی با او ندارم؛ چرا که من هم قاتلم.
امیدوارم در این شب مه آلود همه در کنار عزیزانشان به آرامش برسند. کاش کسی در خانهاش گنج باارزشی نداشته باشد که شبی برایش به صبح نرسد.
وقتی بدنم روی فرش شیشهای افتاد، هیچگاه خرده شیشه ها را روی صورتم حس نکردم اما اگر پلیس ها من را پیدا می کردند، با وجود آن شیشه ها، دیگر قابل شناسایی نبودم.
رود خون از من جاری بود تا طرح دوچرخهای را روی فرش ها بگذارد که آرزوی داشتنش را داشتم اما نه برای من و نه برای عزیزترین داشتهام، مادرم، دیگر آیندهای وجود نداشت.من مرده بودم و رفته بودم؛
به بی انتها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک هوس نابجا بود، فقط همین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت سیزدهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان 4