یکی که عاشق ریاضیه و تو اوقات فراغتش نوشته هایی هم می نویسه(میگن نوشته هات مریضه و منم میگم باشه:)
بی انتها(قسمت چهارم)

بی انتها
قسمت چهارم:خون روی شیشه
______________
داخل خانه خبری نیست. می خواهم راهی را که آمده ام برگردم اما چیزی هنوز من را به درون این خانه ی منحوس می کشاند. قدم قدم به درون خانه می روم. دو اتاق در سمت چپم و آشپزخانه پشت در و در کنارم است. قبل از ورود به خانه این مشخصات را می دانستم. به سمت آشپزخانه می روم. پنجره ی آشپزخانه باز است. صدای رد شدن ماشینی را از پایین ساختمان می شنوم اما به آن توجهی نمی کنم. آشپزخانه از شبی تابستانی، آرام تر است. آرامشی درون این آشپزخانه است که تا به حال در خانه ی خودم هم حسش نکردهام.
از آشپزخانه بیرون می آیم. شئ براقی که وسط هال افتاده، توجهم را به خود جلب می کند. جلوتر که می روم صدای قرچی زیر کفشم می آید. شیشهای زیر پایم شکسته و من جان سالم به در بردهام. پشت گردنم می خارد. لامپ لوستر را روشن می کنم. وسط هال، میز چوبی واژگون شده و شیشه آن شکسته است. لامپ خانه مهتابی است و خون روی فرش مانند قطرات جیوه می درخشند. زنی عریان روی شیشه خرده ها افتاده است و صورتش از شدت خونریزی قابل شناسایی نیست. این زن حس عمیقی از غم و آرامش را همزمان به من منتقل می کند. حالت بدن زن روی خرده شیشه ها همچون حالت بدن مرتاض های هندی روی میخ است. همانقدر آرام خوابیده است که یک مرده درون قبر خود می خوابد. فکرم مریض است و هنوز فکر می کنم زن زنده است.
قدم هایم را به سمت جلو بر می دارم به مقتول نزدیک تر می شود. حواسم از خرده شیشه ها پرت می شود و بدون هیچ ابایی پا روی آنها می گذارم. پا گذاشتن روی شیشه ها همچون پا گذاشتن روی برف است. نمی دانم این تشبیه عجیب از کجا به ذهنم می رسد.
بدنم یخ می کند. حس غریبی به سراغم می آید تا دوباره مرا به گذشته ببرد و در آن رها کند. هیچوقت مرگ پدرم را به یاد نمی آورم.
کنار بدن عریان زن زانو می زنم و بلافاصله بلند می شوم. شلوارم پاره شده و از سر زانوهایم خون می چکد. چکیدن خون روی شیشه ها به هیچ چیز جز خودش شبیه نیست. باید سریع تر از ساختمان خارج شوم اما خیلی دیر شده است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان عاشقانه / هیدروژن فلوئورید
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس گناه یا عذاب وجدان؟ هیچ کدام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملیکا