دل نوشته های یه نینجای ولگرد
تمرینات یه نینجا
داستان از اونجایی شروع شد که...
نیما ساعت نه از سر کار روونه شد سمت باشگاه...
باشگاه هم مثل همیشه یکم قبل از ساعت نه و نیم شروع شد...
نیما خیلی خیلی خسته تر از همیشه بود، واسه همین سعی میکرد که لابلای تمرینای سخت یکم بیشتر انرژی ذخیره کنه، تا بتونه تا آخر کلاس سرپا بمونه...
وسطای تمرین سنسی (ما به استادمون میگیم سنسی)، چندبار به نیما گفت که تمرینارو نپیچون و از نهایت توانت استفاده کن، نیما با تمام توانش داشت تمرین میکرد ولی اینا سنسی رو راضی نمیکرد...
تا اینکه صبر سنسی سر اومدو به نیما گفت:
یه تاریکیهایی تو وجودت میبینم و امروز روز تاریکی واست خواهد بود و خودتو آماده کن واسه تنبیه!!!
نیما سکوت کرد و با حداقل توانشو و نهایت غرورش اومد جلو، سنسی هم با نهایت توانشو و حداقل رحمش چنتا ضربه ی حسابی زد به نیما، با هر ضربه تمام بچه ها بی اختیار میچرخیدن سمت اون دوتا، هر بار بیشتر سعی میکرد که سرپا بمونه نیما، تا اینکه ضربه آخرش، فکر کنم یه موجی از محل اصابت پای سنسی به پای نیما پخش شد که همه تونستن با بدناشون حسش کنن، صداش بماند، نیما تو یه لحظه پرتاب شد عقب ولی دیگه نشست، اما رو زانوهاش...
نیما بعد باشگاه به زور خودشو رسوند خونه و حتی جلسه بعد هم نتوست بیاد...
فرداش توی گروه فقط همینو فهمیدیم که به زور راه میره و خیلی روبراه نیست، یکی از بچه ها هم با شیطنیت گفت که چیزی نشده که حالا، فقط یه گدان (ضربه با پا به پای حریف) خوردی، اونم یه گدان خوووب...
واسه من همه چیه این اتفاقا تازگی داشت و یه دنیا جذابیت، پیش خودم گفتم مگه یه ضربه چقدر میتونه توان داشته باشه؟ نهایتش یکم کوفتگیه، اونم با یه دوش حل میشه...
خلاصه که خودمو گذاشتم جای نیما و ته ذهنم خودمو آماده کردم واسه چنین روزی...
ولی اصلا نفهمیدیم تاریکیهای نیما رفع شد یا نه، یا اصلا تاریکیهای روحی با ضربات جسمی قابل رفع یانه؟؟؟
چند جلسه بعد تمرینی مبارزه میکردیم با هم دیگه و سنسی با هر کدوم از بچه خصوصی مبارزه میکرد، تا اینکه رسید به من، گفتم جاخالی میدم نخوره،ولی اولیش خورد، مثل یه شلاق، ولی چیزی نبود که تسلیمم کنه،با دومیش یه صدای آخ از ته وجودم اومد بیرون، اونم چیزی نبود که بندازتم زمین، تا این که یهو یه صدایی رو تو کل سرم شنیدم، تعادلم خورد بهم، چند قدم اومدم عقب و بی اختیار اشاره تسلیممو دادم، تازه فهمیدم که هوک (ضربه با مشت از پهلو) سنسی دقیقا خورده بود توی چونم، یکم جابجا شد ولی تونستم دهنمو ببندمو باز کنم و این ینی هنوز خوبم...
از حسش نگم براتون که خیلی عالی بود، تا حالا اینجوریشو نخورده بودم ولی خاطرشو اصلا نمیخوام فراموش کنم...
از باشگاه که میام، یه راست میرم زیر دوش، همیشه توی فیلما دیدید بعد از مبارزه طرف مشتای زخمیشو میذاره تو یخ؟؟؟ منم با افتخار میگیرمشون زیر آب دوش، حسش عااالیه ولی به اون ضربه آخریه نمیرسه...
واقعیت، خیلی از تصورات ما دوره...
احمقانه ترین کار قضاوته عجولانه است...
و اینکه زندگی واقعی با همه سختیاش قشنگه...
هزار بارم فیلم رزمی ببینی اصلا متوجه لذت و عذابهاش نمیشی...
امشب به این فکر میکنم که سی سال از من گذشته و من هنوز دارم هیجان زده میشم، حالا که بدنم یکم سرد شده، یه درد مرموزی داره پای چپمو فلج میکنه، مطمئن نیستم فردا بتونم عادی راه برم ولی به نیما فکر میکنم که اگه ضربه ی نیمارو من میخوردم...
ولی حتما یه عکس از نینجاها میذارم براتون...
خسته تر از اینم که بتونم بازم بنویسم، تا دردام بیدار نشدن باید بخوابم.

مطلبی دیگر از این انتشارات
کایوت ( قسمت نهم )
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامهی گرگان
مطلبی دیگر از این انتشارات
روسریِ بهشتی^^