We are all deeply alone
سنگر خیال
سرم را به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و چشمانم را میبندم تمام اتفاقات که این چندماه رخ داد در مغزم یکی پس از دیگری رژه میروند . از شنیدن جدی شدن رابطه پ و د لبخند میزنم و از تصور جفای الف در حق خودش و پ چشمانم اشکی میشود . دلم میخواهد برای الف بسوزد اما به آن اجازه دلسوزی نمیدهم . همیشه همینطور است آن آدمی که پشت پا میزند به همه چیز و میرود ، برمیگردد و اما افسوس که برای خیلی چیزها دیر شده است . یادم می اید یکجایی خیال و واقعیت تقابل ناجمردانه انجام دادند ، جلوی چشمانم خیال تکه تکه شد و تیزی واقعیت که همیشه از سنگر خیال چندین قدم جلوتر است بیخ گلویم نشست و من را وادار به پذیرش چیزهایی کرد که در حالت عادی از پسش برنمی آمدم . اینکه چه اتفاقی افتاد و چطور همه چیز به اینجا رسید را نمیدانم . اینکه آدمها انتخاب میکنند و زندگی هامان دستخوش انتخاب ها میشود را هم که اصلا نمیدانم و راستش دیگر دنبال جواب هیچکدام از سوالاتم نیستم و کسی را مقصر به اینجا رسیدن هم نمیدانم حتی خودم را . هر چه که بود ، هرچه که روی سکوی خاطرات چیده شد همانجا ماند و من از آنجا فاصله گرفتم .
چهار *
نفس عمیق
پنج *
همراز
شش *
صدای خنده
هفت *
همراز
چشم گشوده و به او زل میزنم و میدانم چشمانم از اشک لبریزند . بدون معطلی آنجا را ترک میکنم . به خودم قول میدهم دیگر از هفت بار شنیدن آن اسم حالم بد نشود چشمهایم پر نشود . برای فرار از افکار فایل پی دی افی که نصفه خواندم را باز میکنم در حال خواندن هستم که ...
هشت *
واقعا اتفاقی نیست بین میلیون ها اسم مگر میشود؟ کائنات تا مرا به خود معتقد نکند قصد رها کردن ندارد ،گوشی را روی میز پرتاب میکنم و از ته دل برای از دست رفته هایی که دیگر هیچ دسترسی به آنها ندارم زجه میزنم .از قوی بودن ، ژست آن آدمی که در ذهن دیگران آسیبی ندید ، آن غد مغروری که دوسش ندارم فاصله میگیرم و برای خودم ، برای او ، برای آرزوهایی که خاک شد، برای خودمان از ته دل گریه میکنم و بعد از اینکه گریه هایم تمام شد همه چیز را درست همانجا در همان جنگل خیالی سرسبز جا میگذارم ...
مطلبی دیگر در همین موضوع
با ما شرافتمندانه بجنگید
مطلبی دیگر در همین موضوع
نشت تبعیض
بر اساس علایق شما
به بهانه زندگی