امامزاده

امامزاده

با علی دو طرف پتو را گرفته بودیم و به زحمت به دنبالمان می کشاندیم. علی گفت:

- پتو را نگاه! از آن تکه پارچه ای که من و زنم رویمان می اندازیم هم تمیزتر است.

عرق پیشانی ام را گرفتم و گفتم:

- برای سگشان که از این پولها می دهند، ببین واسه ی خودشان چطور خرج می کنند.

رسیدیم جلوی در امامزاده. پیرزن به استقبالمان آمد و بی هیچ سلامی گفت:

- خادم امامزاده تا چند ساعتی این طرفها پیدایش نمی شود.

و از ما خواست تا دنبالش برویم. خودش به سرعت توی مه حرکت می کرد و ما هم پشت سرش. به نفس نفس افتادیم. جلوی چاله ی قبری ایستادیم و جنازه را کنارش گذاشتیم. علی به صرافت افتاد که:

- می خواهید برایش چیزی بخوانم. صدایم بدک نیست.

چشمکی به من زد و بدون اینکه منتظر جواب پیرزن شود رفت و نشست بالای چاله ی خالی و شروع کرد به خواندن نوحه ی حضرت عباس و تشنه لبان کربلا. شانه های پیرزن تکان می خورد و بی صدا اشک می ریخت. گفتم:

- خیلی دوستش داشتید؟

جوابم را نداد. تنها انگشتان شست و سبابه اش را بیشتر به زیر عینک دودی اش فرو کرد. آنطرف هرچند ثانیه یکبار، نوحه ی علی جایش را به صدای گریه ی مردانه اش می داد. ادامه دادم:

- حالا چرا آوردینش اینجا؟

علی از جایش بلند شد و در حالیکه با دستمال پارچه ای بینی اش را می گرفت، گفت:

- تو چه کار به این کارها داری؟ قسمت بوده تا یک نانی به من و تویِ بیچاره برسد و روح آن زبان بسته شاد شود.

سگ را داخل چاله گذاشتیم و رویش خاک ریختیم. پیرزن پاکتهایِ مزدمان را جلویمان گرفت و به علی یک پنجاه هزار تومانیِ اضافه هم داد و بدون خداحافظی از ما توی مه ناپدید شد. توی راه برگشت با علی هیچ کداممان چیزی نمی گفتیم حتی وقتی توی تاکسی کنار هم نشسته بودیم. فقط هر از چندگاهی شانه های علی تکانی می خورد و می دیدم که دارد اشک می ریزد.