رهایی
به سمتم غلت زد و دستش را تکیهگاه سرش کرد.
به آرامی انگشتش را روی پیشانیام کشید و گفت: ((حالا دیگه دلم باهات صاف شد، صافِ صاف. عین پیشونیت.))
دلش را تصور کردم. شبیه بخش بایگانی اداره بود. از پایین تا بالا، قفسههای فلزی. قفسهها پر بودند از پرونده. پرونده دعوای اول، پرونده دعوای دوم، پرونده دعوای سوم، پرونده دعوای هزارم. همه را نگه داشته بود.
به قفسهها دست کشیدم. تمام پروندهها مرتب در یک ردیف بودند، به قول خودش صافِ صاف. هیچ پروندهی بازی نبود که ردیفهای صاف و مرتب را به هم ریخته باشد. لابد صاف بودن دلش اینجوری بود.
روی صورتم خم شد تا مرا ببوسد. ناخودآگاه خود را کنار کشیدم و زیر لب نالیدم:((دوباره نه!))
به دل خودم فکر کردم. حتما آن هم مانند بخش بایگانی اداره بود، پر از پرونده، مثل دل او. ولی صاف نبود. شبیه وقتی که با انگشتانم صورتش را لمس میکردم. تهریشها صوررتش را ناصاف میکردند، شکل دل من با او.
قفسههای دل من پر از پروندهی باز بود، پروندهی حل نشده و پروندهی فراموش شده. به قفسهها که دست میکشیدی پر از پستی و بلندی بود، پر از ناصافی. دل من با او صاف نبود، صاف شدنی هم نبود. مشتی به قفسههایم کوباندم، تکانی خوردند و هزاران پرونده از داخل آنها بیرون افتادند. ستونهای قفسه را گرفتم و با تمام توان تکانش دادم. مثل درخت گردو. با هرتکانم ردیفها خالیتر میشدند. انقدر تکانش دادم تا قفسههای دلم خالی شدند. مثل وقتی که ندیدهبودمش. احساس سبکی میکردم. دل من با او صاف نشد، از او خالی شد، دیگر جایی در دلم نداشت. خود را از آغوشش بیرون کشیدم و خانهاش را ترک کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انقلاب زپرتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دیشموک خوش آمدید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سمفونی مردگان