معرفی کتاب در پویش «با من بخوان»

«کوردها هرگز نرقصیده‌اند»

معرفی مجموعه‌داستانِ «عشق‌نامه‌ی ایرانی»

اثر «کیهان خانجانی»

کیهانِ خانجانی نویسنده‌ی موفقِ رمانِ «بندِ محکومین» و مجموعه داستان «یحیای زاینده‌رود» این‌بار با مجموعه‌داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» مهر خود را بر ادبیات ایران زده است. این کتاب در زمستان 1398 از سوی نشر چشمه به‌طبع رسیده است. عشق‌نامه نزدیک‌ترین و دورترین نام برای این مجموعه‌داستان است. نزدیک‌ترین: چون آشناترین و دورترین: چون نارس‌ترین است. عشقِ ایرانی در اوجِ خود حضیض دارد، چون تاریخِ ادبیات ایران که بالای عشق درآن نقطه‌ی فرو افتادنِ عاشق است. هفتمین وادیِ عشقِ عطار فناست و فنا مهم‌ترین بخش از طرح داستان‌های این مجموعه را شکل می‌دهد. جغرافیای این کتاب وسیع است اما نویسنده با تسلط بر فرم، زمان و مکان هر تک‌داستان را کوتاه برمی‌دارد. کیهان خانجانی اوج را می‌شناسد و سرمایه‌ی واژگانش را با وسواس و تراش، در اوج می‌چیند. به همین دلیل است که یک نقطه‌ی خاص در بالای کوه و یک زمان خاص در سپیده‌دم می‌تواند تبدیل به داستانی هم‌چو «شیرین‌شه‌مامه» شود، و همین زمانِ خاص در زیرِ هشت می‌تواند داستان «هه‌وری لار» را بیافریند. به زعمِ من این کتاب به هیچ‌وجه عاشقانه نیست، چرا که عشق در ایران قوی‌ترین حاشیه است و بی‌جهت نیست که نویسنده سه داستان از این مجموعه را به کوردها ارتباط می‌دهد. چه کسی می‌تواند عشقِ یک دختر کورد را ببیند یا از آن مطلع شود؟ عشق در کوردستان روی لبه‌ی تیزِ مرگ قرار دارد. عشق در کوردستان هم‌چو مردیست که نشسته است و چاقو تیز می‌کند. به همین دلیل است که وقتی مخاطب، داستان «شیرین‌ شه‌مامه» را می‌خواند در لایه‌ی اول هیچ عشقی نمی‎‌یابد. نویسنده تصویری می‌سازد: «یک‌سویش کوهِ پراو و بیستون و طاق‌بستان، یک سویش کوهِ سفید.» و تصاویری و صداهایی که پژواکش در کوه می‌پیچد: «پس این‌جا؟ بین چهار کوه، که صداها بینِ همین چهار کوه دور از هرچه آبادی بپیچد و همین‌جا آن‌قدر به کوه بخورد و بازگردد و باز بخورد و باز بازگردد و باز... تا که کم‌کم و باز... تا که کم‌کم، کم و کم و کم و کم‌تر و کم‌تر و عاقبت بدل به سکوت شود؟» در این داستان دو تصویر از رقص کوردی با توصیفِ جزییات مکتوب شده، اما کوردها معتقدند هرگز نرقصیده‌اند. آن‌ها به این عملِ جمعی «هه‌لپرکه» می‌گویند. هه‌لپرکه یعنی خیزش برای امری مهم و نویسنده این مساله را به‌خوبی می‌داند که در داستانش از توصیفِ یک عملِ فرمال، محتوایی چنان عمیق ساخته و عشق را در راستای فرهنگِ کوردستان، به پنهانی‌ترین لایه‌ی داستان منتقل کرده است. به همین دلیل، عشق در سه داستان کوردیِ «گول‌نیشان»، «شیرین‌ شه‌مامه» و «هه‌وری لار» در هم‌بستگی با انتحار معنا می‌شود، و شاید کوردی از معدود فرهنگ‌هایی باشد که درآن دو مقوله‌ی زیباشناسی و مبارزه تناقضی برنمی‌انگیزند. این تضاد در داستان «هه‌وری لار» با توصیفِ بویایی در زندان، به اوجِ هنری خود می‌رسد: «دور شوان جمع می‌شدیم. همه ادوکلن صورت یا عطری به دست. می‌ریختیم. بر سر و گردن و شانه‌ها و سینه و حتی پشتش. باز می‌ریختیم. نه قطره‌ای و پشنگه‌ای: شُراشُر. تمام را، حتی تهِ شیشه‌ها را بر او می‌تکاندیم. خیسِ عطرش می‌کردیم. حالِ عجیبی می‌شدیم. حالِ غریبی می‌شدیم. بند را عطر برمی‌داشت. مشام‌مان از بویش پُر، سرمان از عطرش گنگ می‌بود...» شوان در بندِ مردان و شرمین در بند نسوان. شوان به تاریخِ موروثیِ اشنویه و سیگار اشنو معتاد و شرمین به لطافتِ عطر. عشق در جایی آتش می‌افروزد که شوان، عطرِ اندیشه‌ی شرمین را به تاریخِ بویِ موروثیِ خود ترجیح می‌دهد. همان‌طور که روزگاری دیگر، شرمین سادگیِ شوان را به جایگاهِ اجتماعی و فرهنگی خود برتری داده بود.

در داستان «طریقک، مسدود مسدود» کیهان خانجانی به خطه‌ی خوزستان می‌رود، به ماهشهر، به خستگی از دو شیفتِ کاری، به راهِ طولانیِ یک کارگر و یک راننده. همان‌طور که عشق در کوردستان با مبارزه تا می‌خورد، در خوزستان با فقر گلاویز می‌شود. تمامِ ماجرا بر سر هزار و پانصد تومان اضافه‌کرایه است و عشق و دندان‌درد. به‌یاد شاعر دوست‌داشتنیِ وطن، «بهرام اردبیلی» که سرود:

من جز دردِ دندان

همه‌چیز را تحمل کرده‌ام.

آسمانِ وطنم

از زخمی خونین است

که می‌توانی

با ذره‌های آن

گونه‌هایت را

دوست بداری.»

«انگار مته توی آرواره‌م می‌گردونن، گوش‌هام سوت می‌کشه، پاهام روی پدال می‌لرزن، داره دیوونه‌م می‌کنه دندونِ سگ‌مصب. پس هدیه‌ی نوال چی؟ هوووف! تندی گاز داد و دور شد. عصبانی داشبورد را باز کرد: چند نوار کاظم‌الساهر و نوال‌زغبی و عاصی حلانی، پاکت سیگار مونتانا با فقط دو نخ. و ورقی قرص با دو مُسکّن. نگاه انداخت به روبه‌رو، به جاده، به پاکتِ سیگار، به ورقِ قرص. حالا قرص یا سیگار؟ سیگار یا قرص؟...» و حالا هدیه‌ی معشوق یا رنجِ بی‌پولیِ ناصر که بعد از دو شیفتِ کاری پولِ کرایه‌ی تاکسی را ندارد و در درازنای سیاه آسفالت با سپیدیِ خطی تا تهِ تاریکی پیش می‌رود.

نویسنده در داستان «مردی که می‌سوخت» به اوج یک اثر هنری می‌رسد. این داستان، آخرینِ اثر این مجموعه است و پایان‌بندی آن می‌تواند به‌شکلِ غریبی واجدِ تفاسیر مختلف و متضاد باشد. از سوی دیگر، پایان‌بندی این داستان، پایانِ عشق‌نامه‌ی ایرانی است و چه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید تراژیک است یا امیدناک؟ مردی که می‌سوخت بنزین را از میدان فرهنگ گرفت و در انتها پشت به میدانِ فرهنگ خودسوزی کرد. اما آتشِ بنزین در آتشِ مردی که می‌سوخت ققنوسی را بیرون کشید؟ ققنوسی که دیگر نمی‌سوخت و مانندِ دیگرِ مردمان شده بود؟

«مردی که می‌سوخت از میانِ آتشِ فرونشسته تا زانوها، پا به بیرون گذاشت. یقه‌ی کت را برگرداند و صاف کرد و تک‌دگمه‌اش را بست و راه افتاد در خیابان منتهی به میدانِ شهرداری رشت که آفتاب از بالای عمارتش سر می‌زد. گویی نمایشی خیابانی را به پایان برده است، مردمان سوت زدند و هورا کشیدند و دست زدند. حالا از میانِ درختانِ دو سوی خیابان، که شاخه‌های‌شان گویی به شکل تعظیم خم شده بودند و برگ‌های‌شان کف می‌زدند و در آسمانِ صبحگاهی تکان‌تکان می‌خوردند، مردی که می‌سوخت، که دیگر نمی‌سوخت، می‌رفت و می‌رفت.»


اسماعیل سالاری