کارشناس تولید محتوا/ داستان نویس....کلمات نجات دهندهاند
هزار خورشید تابان
وقتی بعضی حرفها مدام به من یادآوری می کنند که دختر بودن چقد تحمل می خواهد، پناه می برم به کتاب. هزار خورشید تابان می شود مسکَنم. می روم سراغش. از قفسهی کتابخانه برش می دارم. مچاله اش می کنم. انقد که توی مشتم جا بشود. بعد می بلعمش. آهسته چشم هایم را می بندم. کم کم دارد اثر می کند. زمان و مکان تغییر می کنند.
حالا کنار مریم نشسته ام. مریم به حیاط زل زده. در صورتش نه ترس هست نه خوشحالی. جنازه ی رشید کنار پای مریم دراز به دراز افتاده. با دهان باز مثل ماهی. و کفی که از کنار سرش سرازیر شده و به سرخی می زند.
لیلا گلوی خود را که جای انگشت های رشید روی آن است، می مالد وکبودی صورتش کم کم رنگ می بازد.
صدای زِلمای کوچولو که در اتاق بالا حبس است می آید. مشت هایش را به در می کوبد و می خواهد بداند پایین چه خبر است. می خواهد پدرش را ببیند.
شانه ی مریم را آرام تکان می دهم و می گویم "چه کردی؟"
می گوید "برای اولین بار در زندگی ام، یک تصمیم را خودم گرفتم. شوهرم را کشتم. لیلا را نجات دادم."
به لیلا نگاه می کنم. از فرط کتک خوردن، گوشه ی خانه افتاده. جانِ حرف زدن ندارد.
می پرسم: حالا می خواهی چه کنی؟
می گوید " لیلا را می فرستم با طارق برود از این کشورِ آشوب. بچه هایش را بزرگ کند. من خودم را تحویل قانون می دهم. قانونِ اینجا دست از سر قاتل یک مرد بر نمی دارد. حتی اگر خواسته باشد زنهایش را بکشد."
دلم مچاله می شود. هوا رو به تاریکی می رود.
به مریم می گویم " تو نماد زن فداکاری". و اشک هایم می ریزد.
مریم زمزمه می کند " با اینکه نویسنده ام این طور فکر کردن را در شخصیتم نگذاشته، اما به تو می گویم آنقدر این حرفها را به زن ها زدند که دیگر چیزی از ما باقی نماند... .
مطلبی دیگر از این انتشارات
مروری بر صدسال تنهایی: یادگار ماندگار مارکز
مطلبی دیگر از این انتشارات
به دیشموک خوش آمدید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا لنگدراز عزیزم!