اواسط

وقت هایی هست که در ذهنت آنقدر هرج و مرج موضوعات و دغدغه هایی که احاطه ات کرده اند زیاد است ، که نه میتوانی آنها را اولویت بندی کنی. نه کلمات و جملات مربوط بهم را وصل کنی، نه حتی یک نقطه را پایان جمله قرار دهی ، تمام سطر های خوابیده در ذهنت نیمه تمام میماند. گاهی این نصف ونیمه ها ما را خیلی اذیت می‌کنند، روانمان را بهم می‌ریزند. نصفه و نیمه هایی که حاصل عجله، باری به هر جهت بودن، بی برنامگی است. آشفته و عصبی میشویم. نه میتوانیم به آنها بپردازیم در موقعیت و شرایطی که داریم و نه رها کنیم. نیمه ی راه ماندن شبیه باختن میماند. زیاد ماندن در اواسط راه دیگر میشود یک کابوس، سکون بیش از اندازه ما را راکد می‌کند . اما چگونه ادامه راه طی شود؟ چه طور سرنخ کلمات را بگیریم دستمان مهم است . گاهی آن چیزی که ما فکر می‌کنیم سرنخِ است ، بیشتر شبیه یک طناب پوسیده است که عمق چاه، میشود پایان ماجراجویی ما و تمام آرزوها درون چاه یا گودالی دفن می‌شوند . این یک پایان محتمل است که امکان دارد حتی برای ستاره ها رقم بخورد. اینقدر این روزها ما آدم ها وسط راه جا زدیم یا سرنخ را گم کردیم که از سر آشفتگی و ناچاری یقه ی همدیگر را میگیریم و باهم گلاویز میشویم. این ندانستن راه و مسیر است که عذابمان میدهد. اینکه تکه های پازل رو نمیتوانیم کنار هم بچینیم و از آن تصویر خواسته شده را دربیاوریم. من هم از تبار گمشدگان هستم . یک گم کرده ی راه وسط جاده، کم و بیش از عابرهایی که در مسیر با هم برخورد میکنیم، مقصد را میپرسم، اما مقصد و مقصود یکی نیست. تفسیر هر کسی از یک اشاره با یکدیگر متفاوت است ، حتی اگر آن اشاره ی مستقیم باشد. هر روز که می‌گذرد مسیرهای جدیدی به زندگی ما اضافه میشود. اصلی و فرعی، کاش یک جاده ی مستقیم با درخت های سر به فلک کشیده و آسمان ابری پر از پرنده و نم نم باران وجود داشت. من با طیب خاطر میتوانستم راهم را ادامه دهم . به دور از هراس، دستپاچگی، به دور از اما و اگرها، به دور از هر چیزی که سرنخ را از انگشتانم جدا کند.