الهام

هنرمند ناگهان با پرخاش برگه های روی میزش را زمین ریخت

به عقب تلو تلو خورد و ناچار روی زمین نشست

انگشتان کشیده و جوهری شده است را بین موهای شلخته اش برد و به آنها چنگی زد

با چشم های گود افتاده بطری های خالی دور میزش را نگریست

با پوزخند بیمارگونه ای از روی زمین بلند شد کت باندش را پوشید و کلاهش را سر کرد

در خانه را باز کرد و دنیایی از صدا و نور وارد سکوت و تاریکی دنیایش شد

هنرمند با احتیاط بیرون رفت و همه چیز را سرسری از نگاه گذراند

اما چیزی او را میخکوب کرد چنان که گویی تابلویی کمیاب کشیده شده توسط هنرمندی بزرگ و جسور را نظاره میکند

هنرمند از سر غریزه نزدیک و نزدیک تر رفت هرچه نزدیک تر میشد جرقه ها در ذهنش بیشتر میشدند

وقتی در یک متری ان چهره،ان بدن و ان شخصیت نمایان شده پشت لبخند رسید،جرقه ها شعله بزرگ و مهیبی ساختند هنرمند لرزید و روی زانوهایش فرود آمد و به زمین خیره شد

اثر هنری گرانبهای هنرمند یک مرد بود، همان مردی که متوجه او شد و به سرعت کنارش شتافت

هنگامی که مرد حال او را میپرسید، هنرمند به این فکر میکرد که در مقابل او چه بدن نحیف و کوچکی دارد و آرام خندید

مرد گیج شده برای بار دیگر پرسید حالتون خوبه؟

هنرمند بلندتر خندید و اصلا متوجه جرقه ها در قلبش نشد

هنرمند با استعداد ولی احمق بود او تصور میکرد شخص پیش رویش فقط یک منبع الهام ساده و زودگذر است

اما هنرمند مرد را به خلوتگاهش دعوت کرده بود

مرد هنرمند را قبول داشت و می‌پرستید

مرد و هنرمند هر دو تحت تاثیر هم قرار گرفته بودند

هنرمند با شگفتی زیبایی های مرد را نگاه میکرد

و مرد با حیرت به آثار هنرمند آشفته خیره میشد

مرد به خلوص احساسات هنرمند باور داشت

اما هنرمند بیش از حد درگیر کارش شد

مدت بیش از حدی مرد را از دور ستایش میکرد

هنرمند احمق!

مرد رفته رفته احساس فراموش شدن کرد

مرد نا امید شد مرد دور شد

هنرمند به خود آمد..صدای خنده ها،روشنایی حضور،گرمی عشق و تمام حس های زیبا و پرستیدنی از خلوتگاه او بیرون رفته بودند

هنرمند کتش را قاپ زد و درحالی که بیرون میدوید بارها و بارها خودش را لعنت فرستاد

شهر را زیر و رو میکرد که به ایستگاه قطار کشیده شد

مرد را ناامید و خسته یافت

به سمتش شتافت و شانه هایش را گرفت

امان نداد و زبان باز کرد

من خیلی احمق بودم

من مشغول پرستش بودم

آنقدر که فراموش کردم باید کنارت باشم و ستایشت کنم

من حالا عاقل شدم

آه محبوب من برگه های میزم را که مرتب کنی پرتره خودت را میبینی

نوشته هایم را که بخوانی همه در ستایش تو هستند

چشم هایم فقط هاله درخشان تورا میبیند

سرنوشتم به دور تو میچرخد

مرد دهان هنرمند را گرفت و او را در آغوش کشید

هنرمند بغض خود را شکست و حرکت پر سر و صدای قطار صدای هنرمند را محو کرد