اگاپه

روی تاب پارک پوشیده شده از برف نشست و پاهای بی جانش را ارام در هوا تکان میداد.

دو سال بود که در ان شهر زمستان برف و بارانی نداشت و هربار فقط سرمای جانسوزی شهر را دربر میگرفت.

اما صبح روز پس از ان شب،برفی سهمگین شهر را پوشاند.

موهای مشکی پسر که تا گردنش امتداد یافته بودند در صورت پسر ریختند اما ذهن او در مکانی دیگر بود و به او اجازه حرکت نمیداد،او میان خاطرات غوطه‌ور شده بود.

پا به هفت سال پیش گذاشت،روی صندلی در مراسم ختم نشسته بود و از غم از دست دادن مادربزرگش و جدایی پدر و مادرش گریه میکرد زمانی که تنها نه سال داشت زندگیش رو به نابودی سوق داده شد.

اطرافش را خویشانی پر کرده بود که نمیشناخت و همه همه انها کاری جز ترحم کردن به حالش انجام نمیدادند حس تنهایی گلویش را فشار میداد که مرد درشت هیکلی کنارش نشست.

پسر سرش را بالا اورد و مردی را دید که سعی میکرد خود را دربرابر سیل اشک هایی که میخواست بریزد کنترل کند مرد گفت:انگار جفتمون زیادی بی کس شدیم نه پسر جون؟ پسر خودش را به پدربزرگش چسباند و اشک هایش را در لباسش پنهان کرد.مرد نیز او را در اغوش کشید و اشک هایی بی صدا صورتش را خیس کرد.

دوباره در زمان کشیده شد و رو به جلو رفت،خاطرات یکی پس از دیگری برایش نمایش داده میشد.

تمام لبخند ها و قهقه هایی که زده بود،تمام اشک هایی که در اغوش مرد ریخته بود؛خوب،شیرین،تلخ و شور همه را میدید میشنید حس میکرد و مزه میکرد.

با ان مرد تنها،او هیچ وقت احساس تنهایی نکرد میدانست تنهاست اما اذیت نمیشد.دیگر جای خالی پدر و مادرش اذیتش نمیکرد.کسی در مدرسه اذیتش نمیکرد،زیرا "پدربزرگش یک ملوان بازنشسته بود".همیشه خانه‌ش گرم و پر از عشق بود.

پسر به نزدیک ترین خاطره رسید،شب گذشته مانند هر شب پدربزرگ را بوسید-حتی در شانزده سالگی هم ازین عادت دست نکشیده بود-و به رخت خواب رفت.نیمه های شب خیس عرق درحالی که قلبش مثل بمب ساعتی به قفسه سینه اش میکوبید و خانه در سکوت تهدید امیزی فرو رفته بود.پسر از رخت خوابش جدا شد و ارام ارام به اتاق نشیمن،دنبال پدربزرگش رفت.

مرد درحالی که بطری نوشیدنی در دست داشت روی مبل خوابش برده بود اما.....پسر بالا پایین شدن سینه اش را نمیدید با ترس کنار مرد رفت و اورا صدا زد:پدربزرگ!بگو که خوابت برده مرد نه جوابی داد و نه تکانی خورد‌.پسر مچ دست مرد را گرفت و سعی کرد نبضش را چک کند.عرق سردی بر کمرش نشست....نبض پیرمرد را حس نمیکرد.

پسر ناگهان از میان خاطراتش بیرون کشیده شد و با ترس ناشی از بیاداوری ان صحنه دستش را روی سینه اش فشرد.ناخوداگاه یاد حرف های پدربزرگش افتاد،پیرمرد علاقه زیادی به یونان داشت و همیشه از هشت حالت عشق برایش میگفت تصور و تعریف آگاپه همیشه در ذهن پسر حک شده بود،به راستی چرا باقی را از یاد میبرد و این عشق بی قید و شرط در ذهنش مانده بود؟

پسر چند لحظه ای فکر کرد و ناگهان از روی تاب درحالی تند و سخت هوای سوزناک را داخل ریه هایش میداد بر روی برف ها سقوط کرد.اگاپه،عشق بی قید و شرط،برای پسر ان مرد یعنی پدربزرگش بود،او چیزی بیشتر از عشق به خانواده بود مرد پسرک را نوه خودش نمیدید،او را دنیای خودش میدید،تنها چیزی که داشت و ان را میپرستید.

در ان صبح زمستانی و سرد که پس از سالها شب گذشته اش برفی سهمگین شهر را پوشانده بود،در ان پارک خالی از سکنه،بر روی برف های پا نخورده،درحالی که هوای سرد گونه های پسر را لمس میکرد،اشک هایش صورتش را گرم میکرد.