بون وویاج

فقط دو روز بود که پیشمان بود

و حالا جلویم در فرودگاه ایستاده بود

و پروازش در شرف وقوع

میدانستیم که خداحافظی برای کسی که در ان زمان در خانه مانده بود سخت ترین کار ممکن بود

ما سه نفر اختلاف سنی زیادی نداشتیم اما یک خانواده واقعی بودیم

شخصی که جلوی من ایستاده بود

رفتارش برایم مانند یک پدر و یک راهنما واقعی بود

او کسی بود که غایب بود او کسی بود که من همیشه از دوستی که مادر میخواندمش راجع بهش میشنیدم

او رویایی تر از گفته های او بود

حالا قرار بود برود و تا مدت طولانی پیدایش نشود

حالا من بودم که باید اشک هایم را پس میزدم و از طرف جفتمان از پدر گم گشته ام خداحافظی میکرد

گفت: من دیگه میرم..... نمیتونم با اون خداحافظی کنم بهش بگو دوستش دارم و ازش خسته نمیشم بگو مهم ترین شخص زندگیمه

پلک هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:من..مراقبشم

جرئت کردم و اسمش را گفتم با اینکه در شلوغی نشنید

اضافه کردم نگرانش نباش

گونه هایم از حرکتی که میخواستم انجام بدهم سرخ شد و سرش داد کشیدم:دوست دارم و قبل از هر حرفش گفتم حرف اونه از ته دلشه

بغضم را فرو بردم:الان میفهمم چرا انقدر دوست داره

لبخند روی چهره اش دستپاچه ام کرد و با لکنت دوباره نامش را بردم و گفتم:برامون ارزو موفقیت کن....زندگی سخت و تلخه

شانه هایم را گرفت و یا چشم های نگرانی که بهم خیره شده بود گفت:کاری میکنین که نرم....ولی باید برم

دستم را روی دستش گذاشتم:درکت میکنیم تو فقط واسمون مهمی از همه بیشتر واسه اون مهمی

شقیقه هایش را مالید و گفت:نمیدونم باید چی بگم

با نرمی گفتم:نیازی نیست چیزی بگی...

میان حرفم پرید:مراقب خودت باش

با تکبر گفتم:من پسر روزای سختم

گفت:پسر روزای سخت،نزار کسی ناراحتت کنه

نخواستم دروغ بگم و به ضعفم اعتراف کردم

حتی قبل از رفتنش دست از نصیحت نکشید:نزار کسی ضعفتو ببینه پسر

لحظه ای در تباهی غوطه ور شدم و گفتم:همین الانم زندگیمو نابود کردیم ارام اسمش را گفتم و افزودم:هممون ریدیم

گفت میتونی دیگه راه درستو بری گفتم فکر کنم بشه

ارام زمزمه کرد میشه...

صدای اعلام پرواز میان حرفمان دوید

دیگر وقت نبود

او دوید و رفت

وقتی دور میشد گفتم بون وویاج...

به گمانم نشنید