درونگرا و برونگرا

درونگرای ابی ، سرش در کار خودش بود و کمتر به کسی کار داشت.اروم و بی سر و صدا به علایقش میریسید.بعضی روزاش عادی بود و بعضیاشم کسل کننده

تا وقتی که با برونگرای قرمز که همکلاسش بود اشنا شد،برونگرای قرمز پر انرژی بود و همیشه دنبال هیجان و چیزای نو بود

وقتی ابی و قرمز باهم دوست شدن،یجوری بود که انگار همو کامل کردن

فقط قرمز میتونست ابیو به هیجان بیاره و مجبورش میکرد باهاش کارای جالب انجام بده

ابی همراهش یاد میگرفت،زمین میخورد،میخندید و کشف میکرد

اما ابی ما نمیزاشت قرمزی بیش از حد کارای خطرناک کنه و مراقبش بود

هروقت دستشو میگرفت و میکشید عقب و میگفت:قرمزی!زیاده روی نکن به خودت اسیب میزنی

ابی از یک نواختی زندگیش خلاص شد و قرمزم تعادل توی کنجکاوی و خطرو بدست اورد

اونا زمین تا اسمون باهم فرق دارن و همین باعث میشه تا بی نهایت از هم خسته نشن