دعا کننده

هر روز صبح سر ساعت مشخصی رو به روی خودم میدیدمش

هوا اون موقع سرد بود اون همیشه با یه کیمونو رنگ و رو رفته و یه چتر زرد میومد

زیاد سنی نداشت و عینک میزد

نمیدونم همیشه اون وقت روز کجا میرفت که سر راهش جلوی من وایمیستاد

وایمیستاد و دعا میکرد

هربار برای یچیز

"دعا میکنم مادرجون زیر رخت خوابمو نگرده"

"دعا میکنم به فستیوال دیر نرسم"

"دعا میکنم امروز توی دعوا با پسرای پایین تپه برنده شیم"

گاهی اوقات درخواستاش زیادی غیرمعقول و بچگونه میشد

"دعا میکنم اون پسره میراشی، تبدیل به قورباغه شه و یه ماهی بزرگ بخورتش و دفعش کنه"

"دعا میکنم خواهر کوچیکم تبدیل به یه توله سگ ناز بشه"

"دعا میکنم امروز یه سیب ابی توی جنگل پیدا کنم"

هروز شنیدن چیزایی که ارزو میکرد و واسشون دعا میکرد خیلی برای کسی مثل من که زیادی عمر کرده سرگرم کننده بود

کل روز یه جا وایسادن برام حوصله سربر بود به علاوه که کسی برای دیدنم نمیومد جز اون بچه

یبار وقتی یکی از همکلاسی هاش ازونجا رد میشد دیدش و صداش زد:رینگو،دست از سر اون بردار و بیا بریم دیرمون میشه

اونروط فهمیدم اسمش چیه

روزها و هفته ها میگذشت و انتظارشو کشیدن عادتم شده بود

توی فصل بهار،یه روز بارون شدیدی گرفت طوری که همه شکوفه های جوون و بی جون گیلاسو از جا کند

با خودم خیال کردم که رینگو توی این هوا بیرون نمیاد

اما اون چتر زرد زشت از دور معلوم شد،رینگو داشت میومد

وقتی دیدمش حس کردم قلبی که گمون میکردم نزدیک ششصد سال پیش از کار افتاده تیکه تیکه شده

عینکش کج مونده بود موهاش اشفته بود و روی صورتش اثر ضربه خوردن مونده بود و از دماغش خون میومد لباساش خاکی و نامرتب بودن و هر لحظه میخواست بزنه زیر گریه

خم شد و روی زمین نشست من جای صورتش فقط یه رنگ زشت میدیدم که جلوی دیدمو گرفته بود

بعد چند ثانیه صدای لرزونش برام اومد:پدرم خواهر کوچیکمو بخاطر کندن چندتا میوه از باغ همسایمون تنبیه کرده بود.....

اون داشت گریه میکرد و میگفت متاسفه...من من فقط رفتم پیشش که ارومش کنم

اما پدرم فکر کرد من مانع تربیت دخترشم و کتکم زد و وقتی مادرم بهش گفت اینکارو نکنه اون گفت....

صدای خفه گریه رینگو رو میشنیدم که بزور حرفاشو ادامه میداد:اون گفت خواهرمو میبره پیش عمم توی شهر تا درست تربیت بشه

دستشو گرفت و برخلاف میلش باخودش بردش....وقتی مامانم گریه میکرد....من فکر میکردم که بخاطر منم گریه میکنه و به خاطر خواهرم ممکنه بهم افتخار کنه

ولی اون فقط بخاطر اون گریه میکرد و حتی...حتی بهم گفت تقصیر منه که بردنش اگه دخالت نکرده بودم دیر یا زود تنبیهش تموم میشد

رینگو دیگه نتونست چیزی بگه و بلند بلند گریه میکرد

دلم میخواست کمکش کنم که گریه‌شو تموم کنه و اروم بگیره

پامو جلو تر گذاشتم دستمو دراز کردم و لبه چترشو گرفتم و اوردمش بالا که ببینمش

بارون قطع شده بود و نور افتاب بیجونی روی بخشی از چتر و انگشتای دستاش که روی پاش گذاشته بود، افتاده بود

رینگو سرشو بالا اورد

حاضرم سرش قسم بخورم چشمش بلافاصله بعد دیدنم خشک شدن و اثر گریه از توشون محو شد

رینگو بدون حرف بهم خیره شده بود و منم چیزی نمیگفتم و بهش نگاه میکردم

مشکل اینجا بود که، اون اصلا نباید منو میدید!