دیو و پسرک

روزی روزگاری دهکده ای در کوهپایه های رشته کوه های بلند وجود داشت

دهکده به قدری کوچک بود که همه یکدیگر را می شناختند

در میان این جمع پسری زندگی میکرد با بدن ظریف پوستی به سفیدی برف و موهای ابریشمی به سیاهی شب

شبی دیوی از کوه به دهکده خفته میاید تا شکار کند

او دری را باز میابد و بی درنگ وارد خانه میشود

نور ماه داخل را روشن میکند و دیو پسرک را میبیند

دیو مجذوب شده دستش را دراز میکند تا گونه پسرک را لمس کند

اما وقتی پنجه های بزرگ و سیاهش را میبیند دستش را عقب میکشد

او خود را شایسته لمس کردن پسر ندانست و بی انکه شکمش را سیر کند از دهکده خارج شد

دیو کل روز را بالای کوه به تماشای دهکده میگذراند و شب ها به دهکده میرفت تا پسرک خفته را تماشا کند

شبی دیو وارد خانه شد و به جای ارام گرفتن از وجود محبوبش روانش بخاطر نبود او بهم ریخت

ناگهان صدای ظریف و رویایی،صدایی که روح دیو را نوازش میکرد از تاریکی گفت:"پس تو همونی هستی که شبا کنارم حسش میکنم"

و پسرک نزدیک امد دیو ازینکه پسرک ظاهر هراسناک و کثیف او را میدید به واهمه افتاد

دیو با صدای کلفتش نعره زد به من نگاه نکن

پسرک ارام دست کوچکش را روی پنجه دیو گذاشت و به چشمانش خیره شد

پسرک لبخند ملیحی زد جوری خندید که چشم هایش هم رنگ خنده گرفتند

او با صدای الهه‌وارش گفت من چیز زشت یا خطرناکی توی چشمات نمیبینم تو فقط....

صدای فریاد مرد کشاورز از بیرون خانه آمد که میگفت هیولا پسرک را گرفته

دیو به وحشت افتاد و پسرک را در مشتش گرفت و بلند کرد از در بیرون پرید تا فرار کند

اما مردانی با نیزه و مشعل راهش را گرفته بودند

انها فریاد میکشیدند و چیزهایی میگفتند مثل: او را رها کن،ای دیو ددمنش به ان پسر اسیب نرسان،از دهکده گورت را گم کن و جای دیگر شکمت را سیر کن

دیو ازین حرف ها و قضاوت ها دیوانه شد و پسرک را از دستش به روی برف ها رها کرد و سریع به سمت کوه دوید

مردان پسرک را دوره کردند تا از سلامتش با خبر شوند اما او هیچ نمیگفت و هیچ تکانی نمیخورد و فقط به مسیر رفتن دیو خیره شده بود

شب های بعد دیو سمت پسرک نیامد قضاوت ها و حرف های ان شب ازارش میداد و فکر میکرد واقعا قصد کشت پسرک را داشته و او را رنج میداده

در نیمه شب های بوران زده کوه دیو که روی برف ها دراز کشید بود متوجه تقلا جانوری برای نزدیک شدن به او شد

او برخیزید و پسرک را دید که شال و کلاه کرده از کوه بالا امده بود تا او را بیابد

دیو همه چیز را از یاد برد و سمتش دوید

اورا میان چنگال هایش گرفت و به خود فشرد تا گرمش کند

پسرک با شوق زمزمه کرد:بلاخره..تونستم پیدات کنم و از سرمای طوفان چشم هایش بسته شد

دیو به سمت دهکده دوید و بلافاصله وارد خانه پسرک شد

او همچنان پسر را میان بازوان بزرگش نگه داشته بود تا گرمش کند

ارام ارام‌ پسرک چشم هایش را باز کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت

من هم دوستت دارم

دیو اندوهگین گفت نمیتونی داشته باشی چون من یه هیولام و فقط بهت صدمه میزنم

پسرک سرش را روی سینه دیو گذاشت و شروع کرد به حرف زدن

درسته تو یه دیوی و ظاهر ترسناکی داری

مردم بخاطر ظاهرت قضاوتت میکنن

اگه پنجه هات رنگ قرمزی گرفته باشه نمیگن نقاشی میکشیدی میگن ادم کشتی

واسه اونا چیزی مهمه که میبیننش

واسه اونا بدیا همیشه جذاب تره

ولی من...من داخل تو هیچ چیز ترسناکی نمیبینم

هیچ بدی یا شرارتی داخلت وجود نداره

تو‌ زیبا ترین عاشقی هستی که من دیدم

چه انسان باشی چه هیولا چه بزرگ باشی چه کوچیک

من دوست خواهم داشت

ناگهان بدن دیو کوچک و کوچک تر شد تا او تبدیل به یک انسان شد و پسرک درون آغوشش جا گرفت

قطره اشکی از گونه دیوی که حالا بخاطر پسرک دلفریب رو به رویش به انسان تبدیل شده بود چکید و موجود ظریف میان بازوانش را در اغوشش فشرد.