راه مخفی نویسنده مرده

نویسنده یک شخص شلخته و متفاوت بود

اغلب به سختی بقیه رو درک میکرد

احساساتش رشد نکرده بودن و ضعیف بود

از کل دنیا اون فقط چنتا چیز داشت که بخاطرشون زندگی کنه

اقا یا حالا خانم نویسنده-جنسیتش اهمیتی نداره مهم اینه که نویسندس-یه قلم داشت نشانگر تخیلش واسه نوشتن

راستش اون هیچوقت به دنیای واقعی علاقه ای نداشت و همیشه تو رویا سیر میکرد

بهتره کلی محدودش کنیم به افکارش چون نه تنها خودش خاص بود بلکه افکارشم خاص بود

همین باعث میشد به نظر بقیه عجیب برسه

خب فک کنم اینطوری متوجه بشید که همه چیز اون اقا یا خانم مثل افکارش بود

اما چیزی که بهش تعادل میداد اونی بود که دوستش داشت،نویسنده همیشه همه جا میشنید که هنرمندا به معشوقشون میگن تو منبع الهام منی

حالا نویسنده یه منبع الهام،یه نور درخشنده داشت

راهنماش بود مراقبش بود

و نویسنده خیلی مصمم بود که اونو سربلند کنه.

بلاخره زندگی اونام فراز و نشیبای خودشو داشت اما

چیزی که حالا نویسنده رو وحشت زده کرده بود دیگران بودن

نویسنده میخواست منبع الهام و زندگیش مال خودش باشه و میخواست بقیه بدونن که اون مال نویسنده‌س

ازین خوشحال بود اما یچیزو میدونست

اینکه بعضیا حتی با اینکه قبول میکردن اما با حرفا و سوالاشون نویسنده رو اذیت میکردن

سر به سرش میذاشتن حتی اگه شوخی بود

نویسنده میدونست گریه‌ش میگیره میدونست روشو بر میگردونه

میدونست اون مسیرو میدید

میدونست طاقت نمیاره میدونست با تمام سرعتش به سمتش میدوئه

میدونست همه اونچیزا شکنجش میدادن و نویسنده میمرد

نویسنده خودشو به اون راه باریک می رسونه

میشینه و زانوهاشو بغل میکنه

نفساش بالا نمیاد

اون از تنهایی و ترس میزنه زیر گریه

دلش نمیخواد کسی بیاد دنبالش

ولی میخواد اون بیاد پیشش

داخل اون راه،اون راه مخفی که نویسنده مرده توش به زندگی برمیگشت

نویسنده فقط باید صبر میکرد