روح قدیمی دمُده

هرروز از زندگی نصفه نیمه ام شنیده ام که بهم میگویند: این چیزا چیه که دوست داری؟ مگه هفتاد سالته؟ این رنگها اصلا بهم نمیان؟ چرا انقدر انزوا طلبی؟ از آدما بدت میاد؟

پاسخ من همواره نه بود نه و نه و نه

چرا اینها را به من میگفتند؟

ساده است

سه چهارم عمرم یا کنار قفسه کتابهایم بودم یا در مغازه و سایت ها دنبال کتاب گشته ام یا کتاب به دست در آشپزخانه می‌گشتم

بوی کاغذ، جوهر، قلم پر ، نور کم سوی شمع ، لباس های با طیف رنگ قهوه ای مرا مجذوب میکردند

دستگاه تایپ ، قلمو ، قوطی و تیوپ رنگ ، مکانی برای نقاشی ، قالب های متفاوت ، خمیر مجسمه سازی مرا سخت شاد و برافروخته میکرد

طبیعت ، جنگلی پر از درختان بلند و صداهایی عجیب ، قارچ های ریز و درشت ، قورباغه ها ، شبدر چهارپر ، پروانه ها و سنجاقک ها باعث میشدند دفترچه و خودکاری بردارم و پی ماجراجویی بروم

طالع بینی ، جادو و افسون ، شمع ، پنتاگرام ، شنل های بلند ، شیشه های ریز و درشت مرا به نویسنده کتاب طلسم تبدیل میکرد

پیراهن سفید بلندم و جوراب های روی زانویم مرا روح تناسخ یافته ونسان ون گوگ می‌ساخت

هر آوایی از دهه های گذشته مرا به رقص وا می‌داشت و گاهی سخت غمگینم می‌ساخت

فرهنگ را در سرزمین آفتاب و کتاب ها را در شهری می یافتم که هرگز چشم بر هم نمیگذاشت

شوق در نوشتن تجربه کردن و آفرینش مرا شکل یک ایزد میکرد

هربار که مشغول بودم گاه و بی گاه سایه ای را حس میکردم که بر سرم می افتد و سپس دستی را بر بدنم حس میکردم

خیلی میترسیدم و هرچه داشتم را رها میکردم ولی روزی گوشه ای نشسته بودم و با نگاهی سرشار از عشق و احساس به کتابم نگاه میکردم و خط به خط را با صدای بلند در ذهنم می‌خواندم سایه را حس کردم

سمت چپم بود دستش را روی کمرم و سپس روی شانه ام مستقر کرد طوری بود که انگار همراهم کتاب می‌خواند گردنم را کج کردم و چانه اش ، روی شانه ام گذاشته شد

آن لحظه حسش کردم ان روح قدیمی را، عشقش را حس میکردم نه عشقی رمانتیک بلکه عشقی از تفاهم و نزدیکی هاله هایمان

قبلا هم حسش کرده بودم..حضورش را میگویم اما عشقش و حسش را تازه دریافتم

او مثل من بود همان علایق همان رفتار ها

برای همین کنارم بود هر لحظه و هر دقیقه گاهی هیجان زده میشد و حضورش را نمایان میکرد

تابحال شده ارواح حیواناتی را به چشم ببینم اما این روح را،تا به حال ملاقات نکرده ام

میگویند در حمام به پاک ترین شکل از جسم و روحت میرسی حال که فکر میکنم میان بخار و قطرات داغ آب میان اینه لحظه ای دیدمش پسری بود با موهای آشفته و پرپشت مشکی چهره اش را ندیدم ولی میدانم که خودش بود آن انعکاس من نبودم قطعا خودش بود

نمیدانم او باعث شکل گرفتن علاقه‌ام به حال زندگی او و گذشته عصر من شده یا خیر

نمیدانم اسمش چیست اهل کجاست چه می‌پوشد چه دوست دارد آیا معشوقی دارد یا نه

فقط میدانم او روح قدیمی دمُده مرا دوست دارد و همیشه ، همراهم است