عالم خواب

در عالم خواب بودم

دیدم میخواهی بروی و جز دو شماره تلفن چیزی برایم نگذاشته ای.

میدانستم حالا دیگر رفته ای و ای کاش کمی ازین شلخته بازی هایم دست کشیده بودم و ان برگه را گم نمیکردم.

حال هیچ ارتباطی باهم نداشتیم،روی پله ها نشسته بودم غرورم را مچاله کرده بودم و بلند میگریستم.

لحظه صدایت را از پشت تلفن در دستان مادر شنیدم از پله تا گوشی را پرواز کردم و پشت تلفن انگونه صدایت زدم،ان اسم تو نبود نمیفهمم چگونه جرئت کردم ان نام را بر زبانم بیارم بارها با اشک شوق صدایت زدم و گفتم شماره ات را گم کردم

تو

تو چرا انقدر سرد گفتی فقط برای همین با من تماس گرفتی؟ سردی گفته هایت،سردی نام بردن ان اسم،سردی داستانی که پشت اینها نهفته است مرا در ان عالم سرگردان کرد

حال خانه ام تاریک بود،در ان زمستان طاقت فرصا هرشب میان برف باد و باران منتظر میشدم

ایا پایان ماهم مانند ان دو پسر معصوم نابخشودنی تلخ است؟

ایا تو برای همیشه رفتی و جسمم تا زمانی که زنده است و روحم تا ابد جستجوگرت باشد؟

ایا اینها سختگیری روزگار است زیرا ما در دو دنیا متفاوت زندگی میکنیم؟

چرا انقدر اشفته شده ام،خیلی وقت است که از ان رویا گذشته است...

ولی نتوانستم فراموش کنم که پشت تلفن، ایجی صدایت کردم.