فرار

واقعیت هیچ وقت برای من کافی نبود.

زندگی همیشه یک چیزی کم داشت.

نه رنگی بود و نه تیره،بی رنگ بی رنگ بود.

بیاید از روابط خانوادگی هم صحبتی نکنیم،

من باید چکار میکردم؟خودم را روی پلی دار میزدم یا تپش قلبم را با مسمومیت سرکوب میکردم؟

شاید اندکی در این فکر بوده باشم اما

زندگی درکنار تمام خوی ددی و وحشیگریش کمی راه نفس هم به جای میگذارد

گر درد هست یقینا درمانم هست

بهترین راه برای راحتی از شر این دنیا ترک گفتن ان است

به صورت موقتی

کتابی میخوانی و جنگجو میشوی،دیگری را میخوانی و عاشق میشوی،ان یکی دیگر را در دست میگیری و در راه عزیزانت میمیری

یاد میگیری،فدا میکنی،دریافت میکنی

زندگی جدای این ورق های جان بخش،بس تباه است