Afraid of sun,in love with moon
ولگرد
دوست داشتم یه روزم که شده بدنمو با کس دیگه ای عوض کنم
کاش میتونستم بشم یه پسربچه ولگرد اهل نیویورک
هیچ کاری نداشتم هیچ غمی نداشتم هیچ نگرانی نداشتم
هیچکسو نرنجونده بودم هیچکسو ناامید نکرده بودم
هیچکسم ازم انتظاری نداشت و ازم چیزی نمیخواست
میتونستم بیخودی توی کوچه و پس کوچه ها بپیچم بدون اینکه کسی نگرانم بشه یا جلومو بگیره
در طول روز هم صحبت مردا و زنای ولگرد بودم
بازدید کننده همیشگی کتابخونه های رایگان بودم به لطف اون پیرمردی که بهم خوندن یاد داده بود
سگای توی کوچه خیابونم همیشه همراهیم میکردن
به شب که میرسید
میرفتم توی اون ساختمون متروکه،جایی که همه پسرای ولگرد هم سن و سالم جمع میشدن
چه اون پسرایی که همیشه تو خیابون بودن چه اونایی که از خونه فرار کرده بودن
رهبر اون مقر یه پسر ۱۸ ساله بود که قبل اومدنمون اتیش روشن میگرد و اگه غذایی گیرش اومده بود باهامون تقسیمش میکرد
بعضی از پسرا رو هر شب میدیدی کسایی مثل من
ما همیشه شبمونو در پناه رهبر میگذروندیم
و نگرانی نداشتیم
حتی اگه بارون میومد و اتیش خاموش میشد یا غذایی نداشتیم
زندگیمون خالی از هر حس منفی بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرار
مطلبی دیگر از این انتشارات
عالم خواب
مطلبی دیگر از این انتشارات
الهام