پرواز ۴۳۷

دختر با کلافگی دستش را درون موهایش برد

به او که روی صندلی انتظار فرودگاه با کتابی در دستش خوابش برده بود نگاه کرد

صندلی های کناری خالی بود دختر کتاب را از دستانش گرفت،عینکش را از چشم هایش برداشت،او را روی صندلی ها دراز کش کرد،پاهایش را روی صندلی گذاشت کاپشنش را که قبلا در اورده بود زیر سرش گذاشته بود؛دختر متوجه لرزش بدن او از سرما شد،زیر لب غر زد و کاپشن خودش را در اورد و روی او گذاشت

کنارش روی زمین زانو زد و به چهره بدون لنز های شیشه ایش خیره شد سپس به کتابش خیره شد ارام زمزمه کرد ای احمق

پرواز او قرار بود ساعت یک بامداد باشداما زمان رسیدن انها به فرودگاه پرواز بخاطر وضع جوی تا ساعت پنج و نیم صبح به تعویق افتاد

دختر به او گفت که تا موقع پرواز در هتل کنار فرودگاه استراحت کنند اما او با کله شقی تمام گفت میخواهد تا ان موقع فرودگاه بماند و دختر هم که برای بدرقه‌اش امده بود باید کنارش میماند.دختر به شدت مخالفت کرد اما او افزود که دوست دارد چنین تجربه جالبی را درون کتابهایش بنویسد و یک نویسنده یاید عجیب زندگی کند سپس یکی از ان لبخند های درخشانش را نثار دختر کرد و دلش را به رحم اورد

دختر همچنان به کتاب خیره مانده بود زیر لب زمزمه کرد میخوای چقدر کتاب بخونی اخه؟

او لحظه ای از سرما لرزید و سپس صورتش را زیر کاپشن پنهان کرد.دست دختر به ارامی زیر کاپشن خزید و دست سرد او را فشرد

ناگهان صدای رباتیکی از بلندگوها اعلام کرد که مسافران پرواز ۴۳۷ بارهایشان را تحویل بدهند و سوار هواپیما شوند

دختر پوزخندی به جمله بارها را تحویل دهید زد ، او همیشه با یک کتاب میامد و باهمان کتاب هم میرفت

دختر به نرمی او را صدا زد،او خواب الود بدن خشکش را بلند کرد و نشست و به دختر لبخندی زد.دختر سرش را با تاسف تکان داد و موهای او را مرتب کرد،عینکش را بر روی چشمان قهوه ایش گذاشت، کاپشنش را بر تنش پوشاند و بلندش کرد

دختر گفت پروازت در شرف وقوعه اعلام کردنش او من من کرد:تو...مطمئنی نمیخوای با من بیای ژاپن اخه یه هفته که تعطیلی دختر لبخند زد و گفت: نه نمیتونم بیام نگرانم نباش او گفت: راستش ممکنه ماه بعد بخوام برم امریکا واسه انتشار کتابم،اگه دعوتت کنم باهام میای؟ دختر گفت :حتما من همیشه میخواستم اونجا رو ببینم او سرش را کج کرد :ولی تو قبلا اونجا رفتی دختر شانه های او را گرفت و گفت:با تو نرفتم که^^ برای پرواز ۴۳۷ اخطاری داده شد

او دختر را بغل کرد و گفت دلم برات تنگ میشه مراقب خودت باش دختر پیشانی او را بوسید و گفت نگران من نباش تو داری برمیگردی یوکوهاما همونجایی که همیشه میخواستی باشی من منتظرت میمونم و به بازوی او ضربه ای زد و به شوخی گفت نبینم مث نویسنده اون کتابایی که میخونی دست به خودکشی بزنیا وگرنه خودم میکشمت او خندید و گفت نترس نترس

بار دوم اخطاریه در گوشش صدا خورد او کتابش را برداشت و به سمت پله ها دوید

دختر ایستاد و از همنجا بازرسی شدن او را و سپس از پله برقی بالا رفتنش را تماشا کرد انقدر او را نگاه کرد که از نظرش خارج شد

صدای بلند شدن هواپیما را شنید سریع به بیرون دوید،هواپیما را دید که در اسمان اوج میگرفت و دور میشد

وقتی کاملا محو شد،دختر دست هایش را درون جیبش فرو کرد و زیر لب گفت:که آمریکا...هوم

سپس به سمت خانه اش رفت تا به دوست صمیمیش بگوید او را به سلامت به دست سرزمین خورشید تابناک سپرده است