پسر نیویورکی

همیشه دور و بر ساعت سه عصر پیدایش میشد.

همیشه همان پالتو قهوه‌ای روشن تنش بود و کیف دوشی همیشه همراهش،روی شانه‌اش بود.

با کسی حرف نمیزد و کسی هم با او کاری نداشت.

فقط به کتابخانه میامد،سرش را برای کتابخانه دار تکان میداد و با کتاب های زیادی مینشست و تا ساعت هشت نه می نوشید نه چیزی میخورد

او دیدی به ساعت بزرگ کتابخانه نداشت چون پشت سرش بود اما سر ساعت هشت بلند میشد و خمیازه میکشید،کتاب هایش را سر جایشان میگذاشت و بدون کلامی خارج میشد.

دکه هات داگ فروشی کنار کتابخانه همیشه مقصد بعدیش بود،هات داگی میخرید و هروقت سگ ولگردی ان اطراف پرسه میزد غذایش را با او شریک میشد.او برای هر سگ جدیدی که میدید اسمی انتخاب میکرد:تیسی،پولیشی،رانگو و از این قبیل اسامی من دراوردی.تنها زمانی که میشد صدایش را شنید وقتی بود که به سگ ها سلام میکرد و جز ان دیگر هیچ نمیگفت

اغلب ان سگان او را تا خانه اش یا حداقل تا جایی که شهرنشینی به انها اجازه میداد دنبال میکردند

همه در اینکه او پسر خوبی است تفاهم نظر داشتند ولی هیچکس اسمش را نمیپرسید و نمیدانست

او را پسر نیویورکی میخواندند