New york,new york

بند های کوله پشتی که روی شانه هایش بودند را محکم گرفت و با هیجان به اطراف نگاه کرد

یواش قدمی به جلو برداشت گویی که انگار تازه داشت راه رفتن را یاد میگرفت

نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلب بی قرارش به سینه فشرد

قدم هایش تند تر شد همه جا را با عشق نگاه میکرد

شادی وصف ناپذیری وجودش را فرا گرفته بود

زیر لب زمزمه کرد:نیو..یورک

بلند فریاد کشید:نیویورک!من بلاخره ملاقاتت کردم!

هدفون روی گوشش را چنگ زد و صدایش را تا اخر زیاد کرد

"نیو یورک،نیو یورک

من میخوام توی شهری بیدار شم

که هرگز نمیخوابه"

در ذهنش گفت منم امشب قرار نیست به هتلی برم و بخوابم

همه چیز برایش رویایی بود

همهمه جمعیت،سالمندانی که با داستان های فوق العاده از زندگیشان گوشه ای نشسته بودند و صحبت میکردند،خانه های قدیمی،ساختمان های جدید،دیوارهاییی پر از نقاشی خیابانی،کوچه و پس کوچه های تاریک و تنگ،چایناتاون همیشه شلوغ،روزنامه ها و مجله ها،دختر و پسرهای شادی که با ضبط صوت عبور میکردند،گنگسترهای خیابانی،بالاشهر عیانی و پایین شهر پردردسر و ماجرا

همه تخیلات و رویاهایش در این شهر بزرگ و رنگارنگ میتوانست حقیقی شود

درحالی که هات داگ میخورد گربه ولگردی از بالای درخت جلویش پرید

خم شد و تکه اخر هات داگ را جلوی گربه گرفت گربه با عشوه گری ان را به دندان گرفت و چرخید که برود،دمش را به پای او زد و در کوچه ای دوید و ناپدید شد

رفته رفته هوا تاریک میشد و بیلبورد های تبلیغاتی الکتریکی و چراغ ساختمان های بزرگ روشن میشد

لبخند زد و گفت:شهری که هرگز نمیخوابه...

کش و قوسی به خودش داد و فکر کرد:فکر نکنم کتابخونه الان بسته باشه

با خوشبینی اضافه کرد:شایدم بتونم کل شب اونجا بمونم

و به باقی مسیرش که حالا مقصدی داشت ادامه داد.