برف بیرون شهر

درحالی که ابنبات توی دهنم جا به جا میکنم فرمون رو میچرخونم و از یه سراشیبی خاکی میزنم توی جنگل.

تو سرتو کج میکنی و میگی مطمئنی که اولین چیزی که باید نشونم بدی توی ناکجاآباده؟

درحالی که همه تمرکزم روی جادس سر تکون میدم و میگم:مطمئن باش ارزششو دارهتو مثل قبل اروم سرجات میشینی و از پنجره بیرون رو نگاه میکنی میگی: چقدر هوا زود تاریک شد و برمیگردی سمتم

من چشمامو ریز کردم که توی جاده خاکی تاریک به دار و درخت نزنم

میگی:چرا چراغای ماشینو روشن نمیکنی؟

سریع ماشینو نگه میدارم و میچرخم سمتت

تو از ترس چند سانتی متر جا به جا میشیسریع میگم :ازم نپرس چجوری چراغارو شکستم و چرا درستش نکردم

دوباره حرکت میکنم"فقط بدون الان نوری نداریم"

تو چند بار پلک میزنی و با خنده میگی:پروانه ای که باعث شد بخوری به درخت چه رنگی بود

من با هیجان میگم:وای باورت نمیشه بالاش سفید معمولی بودا ولی یجوری شفاف بود خیلی خوش-

دهنمو میگیرم

تو بلند تر میخندی: خوب خودتو لو دادی

-

همینکه وارد کلبه قدیمی با معماری 1890 ژاپن شدیم همه درها و پنجره‌ها رو بستم

برمیگردم سمتت و بهونه میارم:چیزه...اینجا بالای سطح شهره هوا خیلی سرده

تو میخندی:باشه باشه قراره چیکار کنیم؟

من با شوق میگم:هیچی^^

تو چند ثانیه پلک میزنی.قبل اینکه بتونی داد بزنی دستمو روی دهنت میزارم و میگم : اعتماد کنروی زمین مینشونمت و بین اتاقا این ور اون ور میرم

تو میگی:خب قراره چطوری انتظار بکشیم؟

با بالشت و پتو جلوت وایمیستم و میگم:با خوابیدن و بغل کردن توی یه شب سرد^^

رخت خوابو روی زمین پهن میکنم

تو میگی:ولی اینکه فقط واسه یه نفره

من چشمک میزنم و میگم:بخش بغلو فراموش کردی؟

همونجا میشینم و منتظر میشم که بیای

تو بلند میشیو میگی:خب گویا به این قیافه نمیتونم نه بگم

-

با صدای کشیده شدن در چوبی از خواب میپری

غریزی به کنارت نگاه میکنی،جایی که من خوابیده بودم و حالا خالی بود

سریع بلند میشی. نور خیلی ضعیفی از بیرون در اتاق رو روشن کرده اروم میای بیرون

متوجه من میشی که چند قدم جلوتر پشت بهت روی برفا وایسادم و دمم پشتم تکون میخوره

دستتو دراز میکنی و میخوای صدام کنی که توجهت جلب ستاره درخشنده ای میشه که اروم بالا میاد و نورش زمینو روشن میکنه نور برف ها رو پوشش میده و زمین رو به روت شروع به درخشش میکنه

میچرخم سمتت،دم روباهیم طی برخوردش به زمین ذره های ریز برفو به هوا میفرسته

سرمو کج میکنم و بهت لبخند میزنم

"دوسش داری؟"

تو با قدمای ملایم و اروم میای سمتم به چهره‌م نگاه میکنی و ناگهان میکشیم توی بغلت "این خیلی قشنگه"ازت جدا میشم و میگم:میدونی معنی اینا چیه؟

تو میگی:میخوام بدونم چی تو سر توئه

من شروع میکنم:برفا تو تاریکی و سرمای عمیق فرو رفته بودن با بالا اومدن خورشید اونا نور و گرما رو حس میکنن

تو میگی:گمونم این بار نظریه قشنگت ایراد داره چون گرمای خورشید برفا رو اب میکنه

من میگم:درسته برف باید اب بشه سرما و ضعف وجودش از بین میره روان میشه و یه خاک نفوذ میکنه وقتی دوباره بهار بشه جاش یه گیاه رشد میکنه و اون گیاه یدون ترس از ذوب شدن تا روز مرگش میتونه خورشیدو بپرستهدستاتو با دستای سردم میگیرم

"تو منو ذوب کردی و من دوباره متولد شدم که تا روز برگشتنم به خاک با تو باشم"

اروم گونه هامو لمس میکنی نرم و کوتاه میبوسیم

چشمامو میبندم و بهت لبخند میزنم

متوجه میشی که کفش نپوشیدم و میگی:تا الان پابرهنه بودی؟

پلک میزنم و میگم :ها اها این؟ خیلی هیجان زده بودم کمرمو میگیری و از زمین بلندم میکنی

میخندم و میگم:بیا بریم یکم نوشیدنی گرم بخوریم تا بتونم برات کتاب بخونم

لبخند میزنی و میگی:حتما

برمیگردی داخل،میزاریم روی زمین و درو میبندی


HBD satoshi'm