بنویسید کیش بخوانید آنتالیا:(سفرنامه)

به نام حضرت دوست که هر چه دارم از اوست


روز اول

آنچه میخوانید شرح ماوقع سفری است که با برادرم به کیش رفته ایم. این سفر به پیشنهاد آقای برادر و پول بنده انجام شد. یعنی داداش گفتند بیا یک کیشی برویم. من هم که دو سالی بود هیچ جهنم دره ای-الان تهران را حتی جهنم دره حساب نکردم و البته آن سفر درمانی بود برای همین سفر حساب نمیشد-نرفته بودم پیشنهادش را لبیک گفتم و ایشان هم با خنده ای شیطانی گفت برو و دنبال بلیط هواپیما بگرد. حال ما کلی رفته ایم و بلیط گیر آورده ایم و می گوییم فلان قدر میشود. ایشان هم لب ها جمع کرده و بالا داده و یک چشم به چپ یک چشم به بالا میگوید من پول ندارم. بوق زده ای. گول خورده ای. توی چاه افتاده ای برو و حساب کن. من بعدا بهت می دهم.

آدم بد حسابی نیست. من هم یک پولی برای یک سفر به جایی دیگر جمع کرده بودم. گفتم اشکال ندارد. بالاخره کس دیگری نیست باهاش به سفر بروم. کسی که آبمان با هم توی یک جوب برود. دیگر بهترینش همین آقای برادر است که ما به جبر و نه به اختیار از سر ناچاری جام زهر را نوشیدیم. در کل این مدت هی خودم را سرزنش کردم و هی خودم را قانع کردم که چاره ای نبوده. خلاصه بلیط ها را گرفته و کاغذ رزرو هتل-سارا- هم گرفتیم و با هواپیمایی سپهران-فکر کنم بوئینگ بود747-به سمت کیش پریدیم.

کناری پیرمردی بود که با هم شروع به صحبت کردیم کلی داشت از عربستان تعریف میکرد و موفقیت هایش که من گفتم آناه ، هم عربستان برود سیفونش را بکشد. حالا 4 تا کار تبلیغاتی کرده که نشد کار. رفته توی کویر گیاه کاشته. خارجی ها برایشان کاشتند دو روز باهاش قهر کنند همه اش از بین میرود. کلی سلاح خریده اند ولی بلد نیستند ازشان استفاده کنند که. یک پخشان کنی شلوارشان را خیس میکنند. خلاصه از زمین تا به آسمان هفتم داشتیم حرف میزدیم. روایت برایش میگفتم. حدیث میخواندم. گوژ-شما همان کلمه اصلی را در نظر بگیرید، ولی چون یکم زشت بود من تغییر ساختاری دادمش- را به شقیقه ربط دادم و بحص داشت بالا میگرفت که یک هو دختر پسری که جلوی ما نشسته بودند و هی این دختره لش میکرد خودش را روی دوست پسرش که چرت بزند بر گشتند و گفتند چقدر حرف زدید شما. در مورد همه چیز حرف زدید. سیاست ازدواج امور خارجه عمر و ابوبکر ... پلیز شات آپ. ما هم نگاهی از سر تحقیر شدگی به هم انداختیم و گفتیم دقیقا همان اتفاقی که ما اعتقاد داشتیم سرنشینان عرب پشت سر ما داشتند سر ما در می آوردند را سر این ها در آوردیم.

اصلا بحثمان سر این شروع شد که این عرب ها با این صداهای بلندشان چی دارند ور ور میکنند؟ و ما که نمیدانستیم چه ور ور میکنند شروع کردیم به زر زر ... زیبا نیست؟ ولی خب مگر میشد حرف نزد تن صدایمان را کم کردیم و سعی کردیم در حرف های پایانی اوج نگیریم. بنده خدا مهماندار هم آمد و یک سری چیزهای جدید گفت این بار. گفتم تا بحال ازین کارها کسی نکرده توی هواپیما. من ندیده بودم. گفتیم شاید چون از روی دریا رد میشویم مربوط به این است که اگر توی دریا سقوط کردیم بدانیم چه غلطی باید بکنیم.

خلاصه رسیدیم. داداشم با علم اینکه میدانست وضع حجاب در کیش خراب است. دائم چشم می چرخاند تا ببیند چه کسی حجابش را برداشته تا غر بزند. و یکی از شرایط من برای این سفر این بود که غر نزدند و این قول را جلوی مادر داد ولی خب مگر می توانست. و من یک خرمن صبوری با خودم باید همراه می آوردم ولی بیست کیلو بیشتر نمیشد همراه خود داشت. پس لب می گزیدم و از خدا درخواست عنایت های غیبی میکردم. او چمدان آورده بود. من کوله پشتی.

ده دقیقه ای نشستیم تا اینکه چمدانش افتاد روی گردانه و چرخید و برش داشت و من هم اسنپ گرفتم و رفتیم هتل سارا. تاکسی ها تویوتا کرولا بودند اکثرا. فرودگاه شیک و جذابی بود. فضای سبز کیش هم قشنگ و تمیز بود. ولی خب کسانی که آمده بودند آنجا برای خوش گذرانی و کنسرت و این ها آمده بودند پس حجاب ها را غلاف کردند و با آستین کوتاه و شلوارک در شهر چرخ می زدند. حالا من هم خیلی ازین شرایط خوشم نمی آید. ولی خب بهش گفته بودم این سفر تمیرینی ست برای اینکه دو روز دیگر خواستیم برویم استانبول سکته نکنی. البته انقدر غر غر میکند که سکته می دهد. خودش کاریش نمیشود.

بلیط ها را تغییر داده بودیم تا فاصله ی رسیدنمان تا پذیرش هتل زیاد نباشد. بلیط اولمان ساعت 8 شب می رسیدیم و تا 2 ظهر باید توی کیش چرخ می زدیم. بلیط را برای ساعت 13:55 گرفتیم برای همین هم ساعت 4 با دلی آرام و ضمیری مطمئن به هتل رفتیم و پذیرش کردیم. هتل بدی نبود. ولی خب از آنجایی که غر غر روی نظر آدم اثر می گذارد. اول که بالا رفتیم چون اتاق ساعت نداشت غر غر کردم و گفتم دو ستاره هم نیست. اما همینطور که پیش رفتیم نقاط مثبت هتل هی جلوی چشممان سبز شد.

هتل به مسجد نزدیک بود که تنها یک بار همان شب اول من رفتم و نمازم را آنجا خواندم و بقیه اش را همه در اتاق هتل خواندم برعکس برادر که همه اش را رفت و در مسجد خواند و دو روز هم نماز صبح که آنجا رفته بود او را پیش نماز کرده بودند. عربیش خیلی خوب است و تلفظ هاش هم خوب است. هتل به دریا هم نزدیک بود. اگر راه را یاد میگرفتی ده دقیقه ای پیاده میرسیدی به دریا. ولی خب من قصد شنا نداشتم و تنها برای عوض کردن آب و هوا و بازی های دریاییش رفته بودم. همان اول که پذیرش کردیم و اتاق را که در طبقه سوم برود ولی شماره اش 418 بود را گرفتیم گفتند برویم پیش پیشخوانی در روبروی پذیرش تا همین بازی های دریایی و جُنگ ها و رقاص بازی ها را برایمان پرزنت کند. هواپیمایی مشهد هم شماره نماینده اش را داده بود تا این تفریحات از آنها بگیریم. ایشان هم همش زنگ میزد و داداشم میگفت از همین هتل بگیریم بهتر است. برای روز اول یعنی فردا صبحش پاراسل و شاتل را گرفتیم برای عصرش هم که سه تا هفت بود. پارک دلفین ها را. بعد هم رفتیم یکم نمای بیرون اتاق را از توی ایوان دیدیم که خوب بود خداییش. بعد هم چرت زدیم و اذان گفتند و رفتیم نماز و بعد هم رفتیم به ساحل. شب شده بود و حجم بدحجابی و پوشش نامناسب زیاد بود. چه بسا لباس شفاف پوشیده بودند و همه جاشان دیده میشد. موتوری هم که زیاد بود. جاهای مختلف موتور کرایه می دادند و ملت به وفور موتور میگرفتند و مثل سپاهی از مور و ملخ ازینور به آنور می رفتند. گنگشان هم بالا بود و آهنگ های رپ خفن پخش میکردند.

آن شب هم تحمل فسق و فجور کردم و هم غرغرهای برادر که هی تز هم می داد که چکار بایند بکنند تا وضعیت حجاب درست شود. من هم میگفتم این روش بدتر است. فایده ندارد. او هم میگفت تا نباشد چوب تر فرمان نبرند الاغ و خر. البته این را خودم نوشتم. ولی فحوای حرفش برخورد قهر آمیز و ضربتی بود. هی من از فرهنگ سازی گفتم هی او از جریمه گفت. هی من گفتم فایده ندارد این برخورد. برخورد باید مسالمت آمیز و با لطف خوش باشد هی او مخالفت کرد. خلاصه کلی پیاده روی کردیم و خسته و کوفته رسیدیم هتل. کافی شاپ هتل هم موسیقی بندری بلند گذاشته بود و روی اعصاب بود پس برادر هم رفت و به بنده خدا گفت که صداشو کم کن. جدی و سفت. و من هم کنارش به عنوان یک فرد محافظه کار با لحن خوش موس موس کردم که بله ما سه روز بیشتر اینجا نیستیم اگر لطف کنید صداشو کم کنید ممنون میشیم. یک نفر دیگر آمد و گفت چرا صدایش را کم کردید و آن نفر اول که خوش اخلاق بود حرارتش را داشت می آورد پایین و اخوی گرام هم دنبال دعوا میگشت ولی از برق کشیدمش و بردمش با خودم. در کیش مردم فکر می کنند بدون موسیقی پخش کردن خدا روزیشان را میبُرد ، حتما باید یک رینگ و آوازی باشد.

هر دویمان گرسنه بودیم و برای شام رفتیم به سمت کافی شاپ هتل. ورودی کافی شاپ رباتی بود که سینی در دست داشت و درون سینی منو را گذاشته بودند. رفتیم داخل و من خاک به ننگم کنند میلک شیک پسته سفارش دادم. برادر سیب زمینی سرخ کرده. فلسفه آن ربات را هم پرسیدم که گفت یکی از کافی من هایشان در مکانیکی کار میکرده و با تیکه های ماشین این را ساخته. جالب بود.

حالا من خوشحال و شاد و خندان بدون توجه به غذاهایی که قبلش خورده بودم-کباب ترکی مامان پز-شنیسل مرغ(غذای هواپیما) وشیرینی و آبِ زیاد و آب پرتغال- میلک شیک را نوش جان کردم و در اتاق که جاگیر شدیم دلم مثل اسب شروع به پیچ دادن کرد. پس سر به دبلیو سی گذاشته. الحمدلله برادر اهل دبلیو سی نبود و او به دستشویی زیرزمین جای نماز خانه رفت و من هم که داشتم از دل درد می مردم با خیال راحت رفتم دستشویی. چشمتان روز بد نبیند. چنان فشاری بر من وارد میشد که گمان میکردم زنده ازین آزمایش بیرون نیایم. دیدم جسم توان دفع این بلا را ندارد پس دست به آسمان بردم. خدایا. حاجی. مرگ ما. ما که برای فسق و فجور نیامدیم. ما اومدیم یکم تفریح سالم کنیم.. نجاتم بده. اینجا جای مناسبی نیست برای قبض روح. در شان آقای عزرائیل نیست. مام عمر نیستیم که. سید اولاد پیغمبریم. جان ما ... ترو خدا .. خلاصه خیلی له شده بودم. مثل بنز عرق می ریختم و خیس آب شده بودم. این رسمش نبود ..بالاخره فرجی شد و گشایشی اتفاق افتاد. لیچ آب ، با لباس های عرق کرده از دستشویی چون قهرمانان دوی ماراتون آمدم بیرون و افتادم روی تخت.

برادر هم با لبخندی کجکی پرسید: تموم شد؟ نفسم را بیرون داده گفتم : خداروشکر. به خیر گذشت. ولی خب در حالت خوف و رجا بودم و هنوز معلوم نبود قرار است چه بشود؟ باری آن درخواست ها و تضرع های داخل مبال تا آخر سفر مرا از خیلی خطرات نجات داد.

پایان روز اول نوشت: اگر دوست دارید این سفرنامه رو بخونید ولی همه ش رو نمیتونید یک نفس بخونید. سیو کنید و هر روز یک روزش رو بخونید!

فندقی در  فرودگاه کیش
فندقی در فرودگاه کیش
ربات مورد نظر
ربات مورد نظر
نمای بالکنی اتاق هتل
نمای بالکنی اتاق هتل


روز دوم

هوای صبحِ کیش و هوای شبش خیلی خوب بود. صبح و ظهر هوا 28 درجه. شب ها 22 درجه. ما صبح بیدار شدیم و رفتیم صبحانه. برادر از دستشویی طبقه ی منفی یک که رستوران هنل و نمازخانه اش آنجا بود استفاده میکرد و من هم از دستشویی فرنگی اتاق خودمان. او رفت به طبقه منفی یک من هم همان اتاق خودمان به مبال رفتم و دست و صورت شسته. وضو گرفته و ساعت های نه و ربع به سمت آسانسور رفتم. تا وارد آسانسور شدم سه تا دختر خانوم هم آستین کوتاه شلوارک پوش چشم عسلی بزک دوزک کرده ، دست ها خالکوبی شده یا با حنا نقاشی شده سوار آسانسور شدند. ما را می گویی. چشم و گوش بسته ، خجالتی ، مرگ بر آمریکا گویان، لعنت بر شیطان کنان سرمان را انداختیم پایین و نفس عمیق کشیدیم و عطر آن موجودات توی بدنمان سرازیر شد و مست شدیم. ولی خب خداروشکر کل این اتفاق یک دقیقه بیشتر نبود و به طبقه منفی یک رسیدیم و هر کسی راه خود را رفت. یعنی آنها رفتند رستوران برای خودشان. من هم رفتم رستوران برای خودم. و این هایی که در آسانسور با من هم مسیر بودند تازه خوبشان بودند. به رستوران که رسیدم دیدم ازین ها خیلی زیاد است آنجا. یکی بود که کم مانده بود با نیمه تنه و شورتکم ظاهر شود آنجا. ولی خب نه. الحمدلله. وگرنه برادر نشان مخصوص حاکم بزرگش را در می آورد و می رفت امر به معروف و جانی هم که ندارد یک کتکی میخورد و حالا خر بیاور و باقلا بار کن.

چشم هایم را درویش کردم و به سفره ی آیتم های صبحانه نگاه کردم. اول از همه دنبال نیمرو گشتم. حالا معده ام با آن وضع دیشبش مگر تسلیم شده بود؟ نه .. تقوای شکم چیزی ست که اصلا ندارم. پس اول از همه رفتم بشقاب را بداشتم و چاقویی و قاشقی و کره ای و پنیری و خیاری و نیمرویی. سمت عدسی نرفتم. رفتم پشت یک میز که نمای جلویش خیلی قشنگ بود و در فضای بیرون گل های صورتی قاشقی را نشان میداد نشستم. البته من رو به سمت جمعیت نشستم تا برادر که می آید رو به گل ها بنشیند و ازفضای آنتالیایی رستوران دور شود. دیگر غذایم داشت تمام میشد از راه رسید و با اکراه بشقابی برای خودش برداشت و با لب هایی جمع کرده و اخم هایی در هم گره خورده کمی از هر آپشن برداشت و آمد سر میز نشست و هنوز سلام نکرده شروع کرده به غر غر.

وای خدای من. چقدر از غر غر بدم می آید که شخص جنابشان باهام هم سفر شده بود. حالا چه کاری از دست ما بر می آمد؟ هیچ. فقط می توانستیم اعصاب خودمان را خط خطی کنیم. البته شنیدن غر غرها از پریدنش به دیگران جلوگیری میکرد و الان که فکرش را میکنم میبینم چاره ای دیگر نبود. صبحانه را خوردیم و رفتیم لابی هتل و اسنپی گرفتیم برای اسکله ی جدید. نمی دانم کرولا قبول کرد درخواستمان را یا کمری. ولی هر چه بود تویوتا بود و خیلی پت و پهن بود. توی ماشین گفتیم می خواهیم برویم پاراسل و شاتل صحبتمان رسید به آنجا که گفتیم میخواسته ایم آکواریوم بگیریم که گفته اند نداریم و ما ناراحت شده ایم. راننده هم خوشحال و شاد و خندان گفت بهتان خالی بسته اند. کشتی آکواریوم داریم. بیایید ببرمتان ثبت نام کنید.

ما هم که آمده بودیم خوش بگذرانیم و برنامه ی فردا صبحمان خالی بود رفتیم و دو تا بلیط برای کشتی آکواریوم گرفتیم و بعد هم با راننده رفتیم کنار ساحل و دنبال آن کلابی که بلیط ها مال آنجا بود گشتیم. رفتیم تو و من بلیط ها را نشان دادم و گروه اول ما را فرستاد روی اسکله که برویم سوار کشتی با بدنه ی یک قسمت صورتی بشویم. رفتیم جای کشتی و ناخدا گفت که کفش هایتان را در بیاورید و سوار شوید. ما هم کفش ها را درآورده و سوار شدیم. چهارده نفری بودیم فکر کنم. تا سوار شدیم ناخدا ضمن سلام و خسته نباشید گفت اینطوری که نمیشود و آهنگش را روشن کرد. دیش دیری دیدین ماشاالله ... دیش دیری دیدین ماشاالله. البته آهنگ جنوبی بود و من یادم نمی آید چی می خواند ولی خوب فضای لهو و لعب برپا بود و کشتی هم راه افتاده بود و کسی خیلی نمی توانست بلند شود و برقصد. اولین نفرات منو برادر داوطلب شدیم که برویم. بقیه نفس ها در سینه هایشان حبس شده بود. آمد و دو تا حلقه ریسمانی داد بهمان که پایمان کردیم و جلیقه هم که همان اول تنمان کرده بودیم. خلاصه مجهز شدیم و رفتیم روی عرشه و پشتمان یک چیز شبیه به چتر نجات بود.

قایق سرعت گرفت و ما کشیده شدیم بالا. چتر بالای سرمان به اهتزاز در آمده و زیر پایمان دریا بود و حس هیجان جالبی داشت. برادر یکم ترسیده بود ولی من خیلی نه. خیلی جالب بود برایم. توی قایق دوربین هم داشتند که دم به دقیقه عکس می گرفت. خلاصه اوقات خوش را آن بالا تجربه کردیم و آن کسی که مسئول هوا کردنمان بود هی ریسمان را تکان داد تا هیجان بهمان منتقل شود ولی من فقط مانده بودم چطور می خواهد بکشدمان پایین؟ دیدم کم کم داریم ارتفاع کم می کنیم و با خودم میگفتم الان پایمان می خورد به آب. اما نه روی عرشه فرود آمدیم و دم و دستگاه را از خودمان باز کردیم و نشستیم تا گروه بعدی برود. گروه بعدی باز بالا رفت و کلی زدند و رقصیدند. هیچ اتفاق خاص و هیجان انگیز دیگری اتفاق نیفتاد که بخواهم برایتان تعریف کنم. کم کم به برادرم که خیلی ترسیده بود و می گفت دفعه دیگر اگر آمدم عمرا سوار پاراسل شوم خوش آمده بود و میگفت ولی خیلی خوش گذشت حالا بیا برویم شاتل. رفتیم برای شاتل ولی قبلش هی برای فروش عکس ها گفتند که اگر عکس هایتان را می خواهید سیصد و پنجاه هزار تومان بهتان میفروشیم. من خیلی دو به شک بودم. هی بالا پایین کردم و آخر گفتم این همه پول خرج کرده ایم حالا این را هم بدهیم خاطره اش به جا بماند پس زیر بار زور رفتم. چون یکی دو تا عکسش بیشتر به درد نمیخورد و میگفت چه یک عکس چه همه اش سیصد و پنجاه هزار تومان. رفتم که عکس ها را روی موبایلم بریزد نوبت شاتلمان را دادند به دیگری و ما مجبور بود نیم ساعتی علاف شویم.

خلاصه رفتیم در لیست انتظار و دیدیم خیلی طول میکشد و اصلا حالش را نداریم. پس با افراد در لیست مذاکره کردیم و گفتیم ما دو دقیقه بیشتر نمیخواهیم این آیتم را امتحان کنیم. پس مخشان خورد و نوبت که به ما رسید من رفتم سوار آن تخت روان بادی شوم ولی تعادلم را از دست دادم و شرق افتادم توی آب. بلند شدم باز افتادم. چه بدبیاری ای بود واقعا. گفتم خدایا. دیشب بس نبود؟ حتما باید از حلقم سفر را در بیاوری؟ . برادرم ولی چون پول داده بود میخواست امتحان کند. گفت حالا تو هم بیا .. میگیم یواش تر برود. من هم با کمک هاشم سوار تشک بادی شدم و چشمتان روز بد نبیند. راننده قایق پسری شونزده هفده ساله شاید هم کوچک تر بود. پایش را گذاشت روی گاز و رفت وسط دریا و من هم مثل اسکل ها با دو دست دستگیره ها را چسبیده بودم و انگار راننده صدایم را میشنود میگفتم که یواش تر برود ولی آن جوان الدنگ می دید ترسیده ام پرفشار تر می راند. خر وامانده حسابی زجرمان داد و آخرها دیگر داشتم فحشش می دادم. نامردِ کم عقل ..مرتیکه ی مشخص بهت میگویم یواش تر برو .. تند تر می روی؟ یابو .. چنان بلایی سرت بیاورم .. که خب هیچ بلایی هم نمیتوانم سرت بیاورم .. ولی اصلا راضی نیستم ازت. خیلی بدی .. اصلا قهر قهر تا روز قیامت .. رسیدیم و با مشقت پیاده شدم و غر غر هایم را به هاشم گفتم. بعد هم رفتیم و پاهایمان را شستیم و کمی در آفتاب ایستادیم تا خشک شوم بعد هم اسنپ گرفتم رفتیم هتل. ظهر جوجه کباب خوردیم. خوب بود. الحمدلله. نشد خیلی استراحت کنیم چون ساعت 4 باید پارک دلفین ها می بودیم.

مقدار کمی استراحت کردیم و روان شدیم به سمت پارک دلفین ها. آمده بودند به اسم پارک دلفین ها دو سه برنامه ی دیگر را هم در پاچه مان کرده بودند. باغ پرندگان. طویله ی چرندگان و اتاقک خزندگان. جنگ رینگ و آواز و در انتهای برنامه پاک دلفین ها. رفتیم آنجا و پشت درهای بسته ماندیم. گفتند در ساعت چهار ونیم باز میشود. بی ادب های بی نزاکت. همین کارهاشان را کرده اند که مردم کفری اند ازشان. گفتند ساعت چهارونیم در را باز میکنند. پس کمی چرخ زدیم در پارک مقابل پاک دلفنین ها بعد هم گفتند بیاید مثل یک ایرانی اصیل همیشه در صف بایستید تا راهتان بدهیم. خلاصه با خستگی فراوان بعد از نیم ساعت وارد شدیم و هم وارد شدیم گفتند بایستید تا ازتان عکس بگیریم. یکی از کاسبی های کیش عکاسی ست. بیایید اینجا فین کنید ازتان عکس بگیریم. بیایید در صف بایستید ازتان عکس بگیریم. از خستگی بمیرید ازتان عکس بگیریم. فحش بدهید ازتان عکس بگیریم. خلاصه دکان دستگاهی بود که راه انداخته بودند.

رفتیم داخل و دیدیم پرندگان متنوع مخصوصا طاووس دارند برای خودشان می چرند. انقدر طاووس زیاد داشت که حالم داشت بد میشد دیگر. طاووس جذابیتش به کم بودنش است .. آن هم طاووسی فعال که پرهایش را باز کند. نه این طاووس های جنگ زده ی گشاد که پر و بالشان ریخته بود. من که باغ پرندگان اصفهان را دیده بودم اصلا برایم جذابیتی نداشت اینجا. پس تلگ و تولوک با جاخالی دادن و پیچاندن عکاس ها وارد مرحله ی بعد که اتاق خزندگان بود شدیم. چهار تا مار پیتون و بوآ بینوا را توی قفس کرده بودند که ما ببینیمشان. یاد فیلم هری پاتر افتادم که هری شیشه را در باغ وحش غیب کرد و مار از پشت شیشه آمد بیرون و با او حرف زد. البته قبلش یک خانوم جوانی هم هی دعوت کرد ازم که بروم ماری که در دست دارد را بگیرم و باهاش عکس بگیرم. من هم جوگیر شدم و رفتم و ما را در دست گرفتم ولی خودم را خیس نکردم. البته قبلش توضیح داده بود که نیش ندارد و بی خطر است. حالا من که فرار کردم ازچنگال مار برادر جان با لبخندی تیزمنشانه گفت عکس ازت گرفته ام .. میخواهی؟ صد هزار تومان. گفتم مال خودت. میخواهم چکار؟ البته چون میدانستم میفرستد عکس را گفتم.

بعد رفتیم به باغی دیگر که باید منتظر می ایستادیم تا جنگ رقص و آواز برگزار کنند. اما ما خواندن نماز خیلی برایمان اولویت داشت و اصلا حوصله ی اینطور قرتی بازی ها را نداشتیم. یعنی ما و من به شخصه موسیقی را یکی از ابواب شیطان می دانم. نه اینکه قبلا گوش نداده باشم. و تعصبی دینی داشته باشم. خودم با تحقیق و آزمایش به این رسیده ام. پس ما جنگ را پیچاندیم. رفتیم شکوفه یا پاپ کورن یا به قول قدیمی ها .. خب کسی که قول قدیمی ها را میداند می داند دیگر. چرا بگویم؟ بعد هم منتظر ایستادیم تا اذان شود و برویم نماز بخوانیم و بعد هم برویم به تماشای دلفین ها.

اذان گفتند. نمازخانه پیدا کرده و درش را به سختی باز کردیم و نماز خواندیم. خانومی هم آمد در نماز خانه و قبله پرسید و کمی با هم در مورد جنگ رینگ و آواز غر غر کردیم و از شوهرش نالید که رفته بود در آن مجلس و او نرفته بود. نماز که خواندیم کمی در پارک نزدیک آمفی تئاتر نشستیم که صدا زدند برویم به پارک دلفین ها. مسیر پیاده روی زیاد بود. فکر کنم در کل این برنامه شش هزار قدمی راه رفتیم. رفتیم و نشستیم در جایی. ولی برادر هی جایش را عوض کرد و ما هم دنبال سر او. مجری آمد بالای سن و شروع کرد به خوش آمد گویی و توضیحاتی در مورد مجموعه و برنامه شان. در مورد دلفین هایشان گفت و تیمشان. اولین موجودی که در آب خودش را نشان داد یک شیر دریایی بود که او هم تربیت شده بود و جینگولک بازی در می آورد. بعد سر وکله ی دلفین ها و مربی هاشان پیدا شد.

جذاب بودند. موجوداتی با طول تقریبا سه متر. و هوشی هیجان برانگیز. صداهای خنده داری داشتند و آیتم های جذابی اجرا کردند. دمی خندیدند دمی رقصیدند دمی بسکتبال بازی کردند ، یکیشان نقاشی کشید و نقاشی اش را به مزایده گذاشت مجری و هفت میلیون فروخت. پرش های جالبی میزدند و کارهای خارق العاده می کردند. حالا آنجا را من اکثرا فیلم گرفتم و خیلی عکس ندارم ولی خیلی جالب بود و کلی شور و شوق برایم بوجود آمد. گاهی از شگفتی فراوان اشکم جاری شد .. جایی خندیدم. برنامه ی مفرح و خوبی بود. برنامه که تمام شد دلفین عروسکی میفروختند به قیمت 300 تومن. من هم که عشق عروسک یکی خریدم. اخوی میگفت این چیست خریدی؟ بعد که یکم دستش گرفت و فشارش داد گفت چه باحال است کاش من هم میخریدم.

آمدیم بیرون. میخواستیم اسنپ بگیریم ولی ماشینی قبول نمی کرد و دیدیم ون هایی دم در هستند پرسیدیم هتل سارا هم میروی؟ گفته بود هتل فلان و فلان و فلان و فلان و بهمان و هتل سارا می روم. خلاصه ما هم رفتیم بالا و در همین ون مبارک اخوی گرام با یک همشهری هم صحبت شده بود و از کار نکردن فیلترشکنش نالیده بود و آن همشهری عزیز بهش فیلترشکنی پولی معرفی کرده بود و چون داشت فیلتر شکن را برایش میریخت ما جلوتر از هتل با آن بنده خدا پیاده شدیم. یعنی من را سوراخ کرده بود انقدر از کار نکردن فیلترشکنش نالیده بود از اول سفر و حالا که توانسته بود وصل شد باز مرا سوراخ کرده بود آنقدر که تعریف کرد از سرعت فیلترشکنش.

حالا آنجا که پیاده شدیم از ون باز نشان را باز کردیم و با آدرس دهی های شخمی نشان بعد از نیم ساعت یک ساعتی خودمان را به هتل رساندیم. فکر کنم دنبال سوپر هم می گشتیم تا نان و چیپسی ازش بخریم که تخمش را ملخ خورده بود و کلی از علافیمان سر پیدا کردن همان بود که اخرش پیدا کردیم و خریدیم و رفتیم هتل و نوش جان کردیم. آن روز 12 هزار قدمی راه رفته بودیم و فردایش میخواستیم برویم اسکله تا سوار کشتی اکواریوم شویم و عصرش برویم برای تور کیش گردی.

آمدیم هتل و نون و ماست و چیپس خوردیم. البته یک دور دیگر هم دلم پیچ داد فکر میکنم. اما این بار دیگر مثل دفعه ی پیش 124000 پیامبر را قسم ندادم. ولی خب ترسش بود. پس یاداوری کردم به خدا که دیروز با هم عهد و پیمانی داشتیم ها. جان ما از ما بگذر. پس این دلپیچه فروکش کرد الحمدلله.

سانسورو دارین؟ :))  پاراسل
سانسورو دارین؟ :)) پاراسل
ساحلی که رفتیم پاراسل و شاتل بازی کردیم. خیلی قشنگ بود و تمیز
ساحلی که رفتیم پاراسل و شاتل بازی کردیم. خیلی قشنگ بود و تمیز
پارک پشت درهای پارک دلفین
پارک پشت درهای پارک دلفین
این تمساح بدبخت رو انداخته بودن اینجا. نفس نمیکشید بیچاره
این تمساح بدبخت رو انداخته بودن اینجا. نفس نمیکشید بیچاره

میان نوشت: از دلفین ها فقط فیلم دارم. عکس نداشتم متاسفانه :/

روز سوم

فردا صبحش. یعنی روز دوشنبه 14 آذر 1402 برادر طبق رسم همیشگی بلند شد و رفت مسجد جای هتلمان به نماز صبح خواندن و من هم طبق سیره خودم توی هتل نماز خواندم. برادر کمی سرما خورده بود و دم به دقیقه میگفت ای بابا من هم که سرما خورده ام ولی خب هیچ بروز بیرونی ای دیده نمیشد از سرما خوردگیش. فقط غر غرهایش به گوش میرسید. البته تقصیر خودش بود که روز اول رفته بود حمام و از سشوار داخل حمام استفاده نکرده بود.

صبح زودتر از روز پیش رفتیم برای صبحانه تا این دختر سر برهنه ها را نبیند و غر غرش کم شود. ولی این بار که ساعت های هشت و ربع رفته بودیم چون چند تا محجبه دیده بود شروع کرد به دل خوشی دادن به خودش که دیروز محجبه هم خیلی بود. یک سری بدحجاب بودند. فکر کنم چند روز دیگر می ماندیم می گفت همه محجبه بودند. چشم ها را باید شست. بعد همش هم برنامه ریزی برای استانبول هم میکرد. میگفتم تو اونجا بیایی چه میخواهی بکنی؟ میگفت خب آنجا فرق می کند. ولی خب پشت دستم را داغ بکنم با او بروم. البته آخرش هم با خودش میروم. چون کسی نیست. چون چهار سال است دارم برنامه میریزم با رفیق پدرم برویم یک سر استانبول نمیشود. کرونا آمد ، بورس زمین خورد. فقط شهاب سنگ کم مانده بود از آسمان به زمین فرود بیاید که فکر کنم این بار که خواستیم برویم بیاید.

صبحانه را خوردیم. امروز نیمرو نبود. بجایش سوسیس سیب زمینی بود. سوسیس سیب زمینی زدم بربدن. البته املت هم بود فکر کنم. خلاصه صبحانه را زدیم بر بدن و رفتیم به اتاقمان کمی استراحت کردیم و اسنپ گرفتم و رفتیم به اسکله. هوا خیلی گرم بود. آفتاب مستقیم میخورد به فرق سرمان. باید تا ته اسکله میرفتیم و در یال سمت راست می پیچیدیم و سوار کشتی آکواریوم میشدیم. ولی هنوز مانده بود و چون گفته بودند یک ساعت باید توی کشتی باشین رفتیم و نوشیدنی برای خودمان تهیه کردیم. برادر هوفنبرگ گرفت و نکذاشت فروشنده برایش باز کند. ولی من ازین آب پرتغال پیچی ها خریدم و راحت توانستم بازش کنم. چند تا عکسی با پس زمینه دریا گرفتیم و بعد من بدو بدو خودم را به کشتی رساندم و گفتم ناخدا راه نیفتد که اخوی گرام دارد لخ لخ می آید.

کلی طول کشید و آخر سر برادر رسید و رفتیم پایین. کشتی راه افتاد و همان اولش مجری آمد و سلام احوال پرسی کرد و گفت خب اینجا که نمیشود ساکت بود باید بزنید و برقصید تا خوش بگذرد. دختری هم که عکاس کشتی بود را معرفی کرد که دخترک گویی از توی انیمه های ژاپنی پریده بود. موهای بافته را انداخته بود دو طرفش و کلاهی ملوانی به سر داشت و آرایش عجیبی داشت و لباس هایش هم چنان رنگ تن بودندت که گویی چیزی نپوشیده. بی انصاف. خلاصه کشتی راه افتاد و مجری شروع کرد به جینگولک بازی و جیغ و سوت و دست و هورای بلند و کل کشیدن طلب میکرد از مخاطبینش. ولی ما که حوصله اش را نداشتیم و اصلا ازین قرتی بازی ها خوشمان نمی آمد ، آن هایی که روی صندلی های جلو نشسته بودند ولی پایه بودند و کلی همراهی کردند با مجری. مجری هی خواند و بقیه هی دست زدند. ما هم به روی خودمان نمی آوردیم و به چپ و راست حواسمان را پرت می کردیم.

مجری کمی شعر خواند و دو نفر را کشید وسط بیایند برقصند و بعد که رقصشان تمام شد بهشان جایزه بن تخفیف رستوران داد. سپس گفت آهسته و آرام برویم طبقه پایین کشتی که به ساحل مرجانی رسیده ایم و خیلی شفاف زیر آب دیده میشود. کف کشتی را شیشه کار کرده بودند تا زیرش دیده شود. رفتیم پایین و دیدیم مشتی ماهی ازینور به آنور می روند. ولی تعدادشان کم بود واقعا و میگفتیم به بقیه هم قطاران که به ما که رسید وا رسید است و امروز اکثر ماهی ها مرخصی گرفته اند و رفته اند پاتایا یا بوکت. خوب بود ولی اصلا آن چیزی که انتظارش را داشتم نبود. تعداد ماهی ها خیلی کم بودند. آقای برادر هم که نداده بود سر نوشابه اش را باز کنند همش دنبال چیزی میگشت تا درش را باز کند. ولی زهی خیال باطل. ماهی ها را دیدیم و دوباره رفتیم بالا. دوباره کل کشیدند و رقصیدند و سوت زدند و رقصیدند. ولی خب چیکارش میشد کرد؟ تقیه می کردیم. بالاخره سفر به پایان رسید و در آن هوای گرم اخوی می گفت برویم خرید. گفتم تو برو من میروم هتل. گفت باشد. ولی بعد پشیمان شد و با هم رفتیم هتل. از راننده تاکسی پرسیدیم که رستوران خوب چه پیشنهاد می دهد؟ گفت رستوران خرچنگ هست برای غذاهای دریایی و رستوران دیاولا که ترانسفر مجانی هم دارد. نزدیک هتلتان هم هست. رفتیم هتل برای تور کیش گردی ثبت نام کردیم و نفری پنجاه تومان برای بیمه و این ها گرفتند. بعد رفتیم نماز و استراحت و بعد هم بن تخفیف گرفتیم از بوفه ی کیش گردی هتل برای رستوران دیاولا. بعد زنگ زدیم به شماره ی تاکسی ای که بهمان داده بودند که ترانسفر مجانی هتل بود. گفت ده دقیقه ای باید منتظر بمانید. ما هم ماندیم و یک ماشین کرولا آمد و رفتیم رستوران. برگه ی تخفیفمان را دادیم و منو را تحویل گرفتیم کمی بهش نگاه کردیم و گفتم یکی سوپ بگیریم و یک .. یک چیزی داشت به نام پیده. پرسیدیم چیست؟ گفت نوعی پیتزاست. توی نت سرچ کردم و دیدم نوعی غذای ترکی ست که شبیه پیتزا است. غذا را آوردند و یک ظرف اضافه. دو تا یکی غذاها را میخوردیم که چیزی اضافه نیاید. سوپ را که آوردند دیدم چیز جالبی ست. یک کاسه ی چدنی داشت و سوپ در آن ریخته شده بود و درون سوپ هم چند تکه نان تست غرق کرده بودند.

بعد پیده را آوردند و من میخواستم که همه اش را نخوریم و برای شب هم چیزی نگه داریم. پس ظرفی هم برای اضافه اش گرفتیم اما دیدم برادر میخواهد همه اش را بخورد برای همین گفتم جهنم ضرر منم تا جایی که جا دارم میخورم. کمی انرژی ذخیره کنیم برای کیش گردی. غذایمان را که خوردیم رفتم و حساب کردم و تخفیف مورد نظر به حساب مالیات بر ارزش افزوده رفته بود. یعنی عملا تخفیفی در کار نبود. در راه برگشت با راننده در مورد مالیات بر ارزش افزوده حرف زدیم تا اینکه رسیدیم.

کمی استراحت کردیم.برنامه به اندازه ی دیروز شخمی تخیلی نبود. ساعت سه رفتیم پایین و منتظر تماس آن خانوم شدیم. چه خبر بود پایین. چه موجوداتی با چه پوشش هایی نشسته بودند آنجا. برگ هایم ریخته بود. انگار آمده بودم کالیفرنیا. چند دقیقه ای نشستم و تسبیح چرخاندم و استغفار کردم تا اینکه تلفنم زنگ خورد و گفت که نزدیکیم بیایید بیرون. رفتیم بیرون و جایی نشستیم. ونی خاکستری آمد و جلوی هتل سارا ایستاد. پریدیم بالا و خانوم مسئول کیش گردی خوش آمد گفت. بعد رفتیم جاهای دیگر و افراد دیگری را از دم هتل هایشان برداشتیم. اینجا بود که آن خانوم آمد و عکاس تور را معرفی کرد و ایشان هم شروع کرد به خواندن و تشویق سرنشینان به کف و دست. آقایون رقص خانوما دست. حالا برعکس. نقل به مضمون میکنم. کمی غر زد. از اوضاع خراب مملکت گفت. ازینکه مسافرین کم شده اند و بعد در مورد کیش گفت. در مورد سکنه اش. در مورد بافت قدیمش. در مورد مهاجرین که بهشان کیشوند می گفتند.

در مورد جذابیت های کیش گفت که مثلا چراغ قرمز ندارد. سرعت گیر ندارد. ماشین کهنه ندارد. جای اولی که میخواستیم برویم آب انبار کیش بود. توی ماشین هم دخترک تور لیدر گفت اگر دیر بیایید جریمه میگذاریم که باید به همه بستنی بدهید. رسیدیم به آب انبار که سازه ای شبیه بادگیرهای یزد داشت که تور لیدر گفت یزدی ها آمده اند روی آب انبار این سازه را اضافه کرده اند و آب انبار خشک است برای همین فضا را با کریستال یا نمک(درست یادم نمی آید) پر کرده اند که ملت بروند آنجا ریلکس کنند. نفری پنجاه تومان بود. برادر حساب کرد و رفتیم پایین و بهمان پاپوش های پلاستیکی دادند که روی کفش هایمان بکشیم و برویم جای آب انبار. گفتن دکفش هایتان را هم در نیاورید لطفا که من در نیاوردم ولی همه ی دیگران در آورده بودند و با پاهای بوناکشان روی نمک ها راه می رفتند تا هم آرامش کسب کنند هم پولشان را حلال کنند. چند عکسی گرفتم و آمدم بالا تا جریمه نشوم.

هنوز هیچ کس برنگشته بود. چند عکس از سازه گرفتم و به انتظار نشستم تا بقیه آمدند و رفتیم به مکان بعدی که خانه ای دویست ساله بود متعلق به یکی از بومیان کیش. توی راه که در شهر باستانی می رفتیم تور لیدر میگفت که اهالی اینجا به تعداد زن هایشان خانه هایشان در داشته و خانه های را نشان داد که شش تا در داشت. ولی خب این خانه ای که داشتیم می رفتیم یک دره بود. وارد خانه شدیم. خانه ای بود هزار متری فکر میکنم. ورودی اینجا هم 50 تومان بود فکر کنم که دادیم و رفتیم تو. اتاق های مختلف داشت. اسم هایشان را یادم نمی آید. ولی عکسشان را گرفته ام می گذارم برایتان.

آخر هم که با قهوه تلخ مرگکی جنوبی پذیرایی شدیم و خرما بعد هم رفتیم داخل اتاقی که خرما و شیرینی و صنایع دستی و اینطور چیزها میفروختند و من سوغاتی هایی که میخواستم بخرم را اینجا خریدم. خرمای شکلاتی. نوعی شیرینی محلی و یک مدل خرمای دیگر. که فکر کردم خرما ارده است ولی آمدیم مشهد و بازش کردیم و خوردیم دیدیم نه. کارمان در آنجا تمام شد و از در دیگری در خانه رفتم بیرون و برادر دیر آمد و همه گفتند جریمه جریمه .. ایشان هم با غضب به تورلیدر نگاه کرد و تورلیدر که وجنات یک مامور امنیتی را در برادر میدید هی خودش را به آن راه زد و قضیه را پیچاند که یعنی خفه شید تا ما را زندان ننداختند .:))

مکان بعدی که میخواستیم برویم کشتی یونانی بود که توضیحاتی در موردش داد و رفتیم پیاده شدیم و چند عکسی گرفتیم و موقع برگشت ماشینمان را گم کرده بودیم. بعد من جلوتر از برادر می رفتم و او هم که به خودش غره شده بود میگفت تو هم خیلی حافظه تصویری ات خوب است و جغرافیا میدانی که کله ات را می اندازی پایین و می روی؟ یعنی آدم میخواست خودکشی سامورایی کند این طور وقت ها. گفتم اوکی .. خب بفرمایید شما که جغرافی ات خوب است ماشین را پیدا کن. هی گشت و هی توی ماشین ها را نگاه کرد ولی ماشین را پیدا نکرد. من در دل قه قهه میزدم و از خدا ممنون بودم که آدم مغرور را چطور ضایع و تباه میکند. خلاصه به تور لیدر زنگ زدم و گفت ماشین فلان جاست .. همان جایی که همان اول من داشتم به سمتش میرفتم. پس رفتم و توی ماشین نشستم. مقصد بعدی پدیده شاندیز بود که توضیحاتی در موردش داد و حرف سیاسی زد باز. رفتیم پدیده و نمازخانه را پیدا کردیم و نماز را خواندیم و من دیگر چیزی نخریدم ولی برادر شکلات خرید که همانجا باز کرد و خوردیم و دیدیم مالی نیست. یعنی فروشنده میگفت یک کیلو بخر ولی من بهش گفتم که کم بخرد چون معلوم نیست چی از آب دربیاید.

ما زودتر بیرون آمده بودیم پس کمی معطل شدیم تا اینکه ماشین پیدایش شد و پریدیم بالا و رفتیم به سمت هتل. آخر مسیر هم تور لیدر گفت مردم افسرده اند و امیدواریم که آنکه باید بیاید و مردم حالشان خوب شود. یک چیزی تو این مایه ها گفت. منظورش امام زمان نبود. منظورش رژیم چنج بود. پس در آخر مسیر اخوی که کفرش زده بود بالا به یارو گفت منظورت ظهور امام زمان بود دیگه انشاالله .. نه؟ یارو هم جفت شش آورد و گفت بله اونم میتونه باشه. در این میان جدلی هم بین ما رخ داد که از شرحش معذورم. باز نشان را در آوردم و هتل سارا را سرچ کردم. و با آن خستگی مرگکی راه افتادیم به سمت هتل. شهر کوچکی بود ولی چون آشنا نبودیم به کوچه پس کوچه ها راحت مسیر را پیدا نمیکردیم. چند باری گم شدیم و آخر رسیدیم به المان برج ایفلی که آنجا بنا کرده بودند و چند عکسی گرفتیم و بعد خودمان را رساندیم به هتل. شب آخر بود. پس برای شام سیب زمینی سرخ کرده سفارش دادیم تا با آن نان های دیشبی بخوریم. که خوردیم و خوب بود الحمدلله. برای فردا صبح گفتم برویم و موتور کرایه کنیم و بگردیم کمی. پولش را من میدهم.

نمای روبروی جایی که ما می نشستیم برای صبحانه
نمای روبروی جایی که ما می نشستیم برای صبحانه
صبحانه  هتل ..املت بود فکر کنم. سوسیس سیب زمینی روز دیگری بود
صبحانه هتل ..املت بود فکر کنم. سوسیس سیب زمینی روز دیگری بود
سوار بر کشتی آکواریوم
سوار بر کشتی آکواریوم

از آکواریوم کشتی هم فیلم دارم عکس ندارم

سوپ مورد نظر
سوپ مورد نظر
پیده مرغ
پیده مرغ
آب انبار کیش
آب انبار کیش
داخل آب انبار
داخل آب انبار
خانه ی بومیان کیش
خانه ی بومیان کیش
ار اتاق های خانه بومیان
ار اتاق های خانه بومیان
غروب آقتاب .. چهار متر آنورتر کشتی یونانی بود
غروب آقتاب .. چهار متر آنورتر کشتی یونانی بود
کشتی یونانی
کشتی یونانی
برج ایفل مورد نظر
برج ایفل مورد نظر


روز چهارم

ولی صبح که از خواب بیدار شدم برای نماز دلم به رفتن نبود گفتم خدایا خودت هر چی صلاح است را برایم مقدر کن. پس بعد از صبحانه. برای گرفتن موتور که رفتیم دیدم هوا خیلی گرم است و اصلا حسش را ندارم. پس داستان را پیچاندم و برادر خودش رفت موتور گرفت. رفته بود دورش را زده بود. پایی هم به آب زده بود و برگشته بود. میگفت اگر پایش را به اب نمیزده آن سفر به درد نمی خورده .. اصلا آمده بود که تنی به آب بزند. امروز دیگر روز بازگشتمان بود. ظهر غذا را در رستوران می خواستیم بخوریم. و جز خورشت روز که قیمه بود چیز دیگری را باهاش موافق نبود برادر. پس قیمه را گرفتیم که شوپی هم پیش غذایش بود. و هیچ کدامشان به درد نمی خوردند و اثراتش در هواپیما مشخص شد. که حالم را پریشان کرد. که می خواستم بالا بیاورم.

حالا رفته ایم فرودگاه و کانتر بار صدا میزند که مسافران کیش مشهد هواپیمایی سپهران بیاییند و بارهایشان را تحویل دهند که ما رفتیم و خیلی هم عقب نبودیم ولی بهمان بلیط آخر هواپیما داده بود. ردیف 23. ته هواپیما بود و صندلی ها به شدت به هم چسبیده. آدم می خواست بالا بیاورد. توی صف کانتر هم مادری با دخترش ایستاده بودند. دخترک با نمک بود و میگفت مامان سپهران کجاست؟ کمی باهاش شوخی کردم و گفتم سپهران آقاست یا خانوم است؟ میگفت آقاست ، گاهی مادر با فرزندش انگلیسی حرف میزد و بچه انگلیسی جواب میدهد. همین شاخک های مارا تیز کرد و باهاش انگلیسی حرف زدیم کمی ولی جواب ما را نمی داد. برادرم سر صحبت را باز کرد با آن بنده خدا که بچه تان از کجا انگلیسی بلد است؟ زن گفت ما مدتی آمریکا بوده ایم آمدیم ایران. هم زن کار میکرده هم شوهرش. ولی راضی نبود از وضعیت زندگی در آمریکا. میگفت من رشته ام کامپیوتر است ماهی سه هزار دلار در می آورده ام و شوهرم هم کمی بیشتر ولی خرج و مخارج بیشتر بوده. یک خونه هفتاد متری اجاره کرده بودند در نیویورک دو هزار دلار و بچه را هم که میخواستند بگذارند مهدکودک دیده که باید دو سه هزار دلاری بدهد. هم بنشیند خودش بچه را بزرگ کند بهتر است.

خلاصه برادر هم که دنبال مثال عینی از نارضایتی کسی که در خارج زندگی کرده بود اطلاعاتی از بنده خدا کسب کرد و رفتیم جلو بلیط هایمان را گرفتیم. جالب بود به گیت مورد نظر که رسیدیم رفتیم جلو و به جای اینکه وارد محوطه فرودگاه شویم یک راست وارد هواپیما شدیم. رفتیم و دنبال ردیف 23 گشتیم که دیدیم زارت تهِ هواپیماست. حالا من هم که رابطه خوبی با قیمه نداشتم. چه مامان پز باشد چه عرب پزِ هتل سارا پز. یکم نامیزان بودم و هواپیما که بلند شد حالم خیلی خوب نبود. عقب هواپیما هم ظاهرا تنش های بیشتری میبیند و حال آدم خوب نیست. پس به مهماندار گفتم جایم را عوض کند. هر ردیف دو تا سه تا مسافر مینشستند. همه بلیط ها فروخته شده بود و کنار من یکی نشست که زنش آنور راهرو بلیط داشت. یعنی کنار هم نبودند. خلاصه من هی گیر دادم که حالم خوب نیست این ها هم میگفتند کیسه تهوع جلوت هست. حالت بد شد بالا بیاور اشکال ندارد. بدجنس ها. خلاصه خودم را کنترل کردم و کلی دعا خواندم که همچین اتفاقی نیفتد. علامت بستن کمربند که خاموش شد سر مهماندار گفت بیا فلان جا بنشین که وسط هواپیما بود. ولی آنجا هم که رفتم دیدم فرقی نکرده. برگردم سر جایم بهتر است. چون سر جایم برگشتم دیدم آن دو مرغ عشق حال کنار هم نشسته اند و جناب اخوی مخشان را کار گرفته.

البته من هم همینکار را میکنم. ولی خب اخوی هم تجربه اش بیشتر است از من و هم سنش. این جای جدید که جای خانوم آن بنده خدا بود که نشستم حالم بهتر شد. کلید اسراری بود برای خودش. خدا برای آن که دو کبوتر عشق کنار هم بنشینند چه کارها که نمیکند. این دو ساعت پرواز خیلی کند گذشت و بغل دستی ام هم داشت با موبایلش داشت بیلیارد بازی میکرد پس نتوانستم مخش را کار بگیرم.

به فرودگاه مشهد رسیدیم. نمازمان را خواندیم. اسنپ گرفتیم و به سمت خانه آمدیم. با راننده هم در مورد کیش صحبت کردیم و راننده از خودش گفت که چند باری کیش رفته. از خاطره ای گفت که یک بار به دعوت یکی از فامیل هایش با دوست دخترش به کیش رفته و آنجا توی هتل پذیرشش نکردند و رفته یک سوئیتی چیزی اجاره کرده و با هم بوده اند. ازینکه آدم خل است برود خارج گفت و گفت این همه جای دیدنی دارد ایران چه را بروی پولت را بریزی توی شکم خارجی ها؟ راست میگفت ولی خب دیدن یک کشور دیگر. یک تمدن دیگر. جذابیت های خودش را دارد. القصه رسیدیم خانه و درمان را که باز کردند آمدیم داخل و جلوی پایم دمپایی گذاشتند تا لباس هایم را بیندازم توی سطل و یک راست بروم توی حمام. بعد جالب بود میگفتم چرا شما که بیست و چهاری دارید به دخترهایتان زنگ میزنید و حالشان را میپرسید چرا یک بار به ما زنگ نزدید؟ میگفتند خودتان چرا زنگ نزدید J) ما می گفتیم شما دارید خوش میگذرانید مزاحمتان نشویم. یعنی همیشه از سیاست بهترین دفاع حمله است استفاده میکردند.

به پایان رسید این دفتر حکایت همچنان باقی است.

ته نوشت1: راستی شما که تا تهه سفرنامه م رو خوندید. بعد ازینکه لایک کردید و کامنت گذاشتید داستان کوتاهم رو هم بخونید خیلی عالی میشه.

داستان کوتاه اتاق سفید

ته نوشت2: این پست یک پست روان نویس ، دست اندازی بود. امیدوارم که جالب بوده باشه براتون.

سید مهدار بنی هاشمی

19آذر1402