به دنبال یار در تهران برای گرفتن عکس سایه ای و دیدن زینب کوچولو

داستان ازین قرار بود که با دیدن عکس های سایه ای حسین و خانوم فا دغدغه ای بزرگ برایم ایجاد شد که من هم ازین عکس ها میخواهم. والا. پس تصمیم گرفتم بروم تهران و با یک تیر چند نشان بزنم. هم بروم به دیدار شاگرد جدید تازه متولد شده ی شائولینم. زینب کوچول-واو از دستی از آخر کوچولو حذف شده است. شاگرد خودم است هر جور دوست دارم صدایش میکنم. –بله همینی که هست- هم تولد شاگرد اعظم شائولینم ، فاطمه بود. که از قضا خواهر زینب کوچول است. و خب مراتب شائولینی را خوب پیموده و بالاترین مقام را در بین شاگردان دارد. ولی از برای تقیه و جلوگیری از دعوای خونین خبر اینکه ایشان دان 5 دارد را به زینب بزرگه ندادیم تا دعوا نشود.

حالا جالب است. که وجود اسامی یکسان در خانواده ی ما رسم است. دو تا دامادمان اسمشان محمد است و داماد بزرگ را محمد آقا میخوانیم و داماد کوچک را آقا محمد. حالا اینجا هم دو تا زینب داریم. که یکیشان زینب کوچول است و دیگری زینب سادات. مانده ام چرا اسم دیگری نگذاشتند؟ این همه اسم. کار ما را سخت کرده اند. حالا جفتشان هم متولد آبان هستند. البته از آن لحاظ که تولد جفتشان را یکجا میگیریم خوب است. کمی مثبت نگر باشیم. خب داشتم می گفتم برایتان.

ما نیت کردیم بریم تهران و یک یار پیدا کنیم و عکسی بگیریم و ویرگول بزاریم و بگوییم نه، ببینید نه .. ما هم میتوانیم. ولی خب بلیط نبود. این راه آهن عزیز بلیط های کل دی را میبینی 26 آذر می گذارد. و من چشم هایم به سایت خشک شد تا بلیط عرضه شد و بلیط های مورد نظر را برای رفت و برگشت گرفتم. دو روزه میخواستم بروم. یک روز تولد ، یک روز هم گشتن در خیابان ها و کوچه پس کوچه های تهران. شنیده بودم خب دختران تهرانی منطقی تر و کم فیس و افاده ای تر هستند. یعنی بروم بهشان بگویم بیایید یک عکس سایه ای بگیریم برای مریض میخواهم سریع می پرند بغل آدم و می گویند بگیریم عکسو. آخرش یک ماچ هم میکنند آدم را و میگویند مردم داری از ویژگی های بارز دختران تهران است.

سوار قطار شدم. من هم از آن ادم های دلهره ای هستم و همش دعا میکردم هم کوپه ای هایم باحال و خوب باشند. توی کوپه ی ما سه نفر بودند. فقط یکیشان را یادم هست. پسری جوان و شبه بسیجی بود. یکی دیگر قد بلند و سفید و تپل بود و معلوم بود کامپیوتر میخواند. آن یکی دیگر هم یادم نیست چطور بود. خیلی هم کلام نشدیم. کمی بحث سیاسی کردیم و حرف از بحران ها زدیم و نمی دانم چه شد گفتم نویسنده ام و آن برادر شبه بسیجی یاد معلم مدرسه یا استاد دانشگاهش افتاد که سفر میرفته و سفرنامه مینوشته و چاپ میکرده و به زور به شاگردانش میفروخته و میگفته اگر نمره میخواهید بخرید. خلاصه تا آخر سفر این برادر گرامی هر دم به دقیقه میگفت حتما این را هم میخواهی در سفرنامه ات بنویسی.

لذا من این بخش از سفر را از ذهنم پاک کردم تا چیزی ازش ننویسم. البته مخش را هم زدم و در کانالم عضو شد. و این سفرنامه را اختصاصی پی وی اش میفرستم تا بخواند و کیف کند. بلیطم شب بود. ساعت 11 و من هم که از اهالی قرص خواب بودم گفتم آخ جان و یک قرص خواب کامل خوردم و تا اذان صبح خوابیدم. البته به دوستان هم گفتم که اگر برای نماز ایستاد بیدارم کنند. خب صبح شد و من از خواب بیدار شده بودم که در را باز کردند و برای نماز پایین جستیم و رفتیم. درگز ایستاده بود. و خب اسانسور و پله برقی گذاشته بودند و آن پیرمرد پیرزن هایی که در سفرهای قبلی با بدبختی و واکر می آمدند که نمازشان را بخوانند حال راحت می توانستند این کار را بکنند. رفتیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم و یک هو یکی از دوستان مشهدی را دیدم. البته نمیدانم من جلویش را گرفتم یا او. یادم نیست. صبح سحر بوده و آدم گیج خواب را چه انتظار؟ خلاصه کلی هم را بغل کردیم و ابراز تعجب کردیم و آن رفیق گرامی که سجاد نام دارد یکی دیگر از دوستانش را هم دید و کلی کفش بریده بود. حال آنجا چه میکرد؟ آمده بود تهران برای سربازی اش کاری بکند و خورده بود به تعطیلی های تهران و داشت بر میگشت. یک عکس هم هنگام سوارد شدن به قطار ازم گرفت که شبیه جن ها افتاده ام.


دوباره آمدیم توی کوپه و گرفتیم خوابیدیم. و یک ساعت مانده به رسیدن بیدار شدیم. این قطار تخت های بالایی اش بسیار نزدیک به سقف بود و دهانمان سرویس شد. همه ش باید میخوابیدیم و کار دیگری نمیشد کرد. وقتی بیدار شدم کمی به تغذیه هایم برای صبحانه رجوع کردم و ساندویچ آماده ای که برای خودم خریده بودم را خوردم. قطار گفته بود ده و ربع میرسد ولی خب نصف شب ظاهرا هی نگه داشته بود و تاخیر داشت و یازده و ربع رسید. با دوستان خداحافظی کردیم و آن یکی دوست کامپیوتری هم که برنامه نویسی میکرد و پول پارو میکرد گفت ظرفیت کانال های تلگرامم پر شده و نشد که عضو کانال شود. ولی فدای سرم. هدف من ازین سفر پیدا کردن یاری برای گرفتن عکس سایه ای بود.

از راه آهن زدم بیرون و همه را شکل یار می دیدم. خداروشکر آفتاب هم در آسمان بود و میشد عکس سایه ای گرفت. چه همه سایه .. وای خدای من. ولی خب سایه های مورد نظر با شوهر و بچه هایشان بودند. پس سایه ی مورد نظر من کجا بود؟ یک دختر مجرد خوش سایه که بشود باهاش عکس سایه ای گرفت؟ من فقط سایه اش را برای چند ثانیه لازم داشتم. نه چیز دیگر. دختری تنهای ایستاده بود روبروی راه آهن. چه سایه ی خوبی داشت. رفتم کنارش و گوشی ام را در آوردم تا عکس سایه ای بگیرم. ولی خب پشت سایه اش توی عکس بود. خجالت بر من مستولی شد. می خواستم بگویم خانوم میشود یک عکس سایه ای بگیریم؟ خجالت کشیدم. یادم رفت انجا تهران است و این کارها اشکالی ندارد. ترسیدم رزمی کار باشد و با چهار تا عبدالله چاگی دمار از روزگارم در بیاورد. فایده نداشت. عکس ها را پاک کردم. باید شانس خودم را با اسنپ امتحان میکردم. هی باید اسنپ میگرفتم تا یک خانوم اسنپم را قبول کند. تا ازش بخواهم بیا و یک عکس با سایه ی شما بگیرم. و شرح اینکه چرا به این عکس نیاز دارم را بهش بدهم. ولی خب هزینه ی اسنپم خیلی میشد. و با مترو راحت تر میشد رفت خانه شان.

توی مترو هم نمیشد عکس سایه ای گرفت که. دست به دعا برداشتم. خدایا .. سایه ... خدایا یک سایه به سمتم بفرست. چند دختر مه جبین از جلویم رد شدند و گفتم پیس پیس کنم و ازشان بخواهم بیایید یک عکس سایه ای با من بگیرید. ولی خب سه تا بودند و ممکن بود حسودیشان بشود که من با یکیشان عکس گرفته ام. پس با هر سه باید میگرفتم و این هم شر میشد. مگر پیت بال بودم؟ مگر حرم سرا بود؟ به چند تا از دوستان تهرانی و مقیم تهرانم زنگ زده بودم تا اگر میشود ببینمشان. گفته بودند خبر می دهیم. ولی کو تا خبر بدهند. من باید به سایه ام می رسیدم. به سایه ای رعنا و رشید. زیبا و ملیح. توی فضای دیگری بودم. ذهنم حسابی متلاطم بود که دیدم دختری زیباروی از جماعت حوریان بهشتی آن طرف ایستاده و تلفن حرف میزند. گفتم بروم ازش درخواست کنم که یک عکس سایه ای با هم بگیریم. بعد شرایط بغرنج خودم را هم توضیح بدهم. دوست پسر داشت که داشت به من چه؟ من که نمیخواستم باهاش رل بزنم. سایه اش را میخواستم به عاریه بگیرم. ولی تا آمدم خودم را جمع و جور کنم پسری دیلاق و هیکلی آمد دنبالش و بعد از بغل و کلی ماچ و بوسه بردش.

نا امید داشتم می رفتم به سمت مترو راه آهن که همان نزدیک بود. مدام هم نقشه ی مترو تهرانم را از روی گوشی نگاه میکردم که بروم خانه ی خواهر جان. تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستان حاظر در تهران بود. دانشجو بود. ولی خب دانشگاه ها را تعطیل کرده بودند. خوابگاه ها را هم ایضا. گوشی را برداشتم.

الو سلام .. چطوری حاجی؟

خوبم ممنون ... زنگ زدم بگم امروز میتونم ببینمت، بعدش میرم راه آهن و باید برگردم خونه

واااای .. چه خوب. منم الان رسیدم. کجا ببینمت؟

نمی دونم ...

تجریش خوبه؟

خونه ی یکی از فامیلامونم. آره خوبه ... یک ساعت دیگه اونجا

خب خداروشکر. توکل کرده بودم به خدا که این سفر خوش بگذرد. توی نت سرچ کردم کمی برای جاهای دیدنی تهران تای یکی را که نزدیک تجریش باشد و تا حالا نرفتم را انتخاب کنم. تا وقتی رسیدیم به انجا همش دنبال اینکه چه کنیم کجا برویم نباشیم. چند تا موزه آمد ولی خب موزه ساعت هم خیلی خوشگل بود و هم نزدیک تجریش بود. بینگو. فهمیدیم کجا میخواهیم برویم. من مهمان بودم. نظر آن دوستم که مهم نبود. مثلا دیکتاور تشریف دارم. خلاصه رفتم و سوار مترو شدم و کارناوال فروشندگان شروع شد. زن و مرد رژه می رفتند وسط مترو و ای خانه دار و بچه دار زنبیلتو بردار و بیار راه انداخته بودند. تا خانومی نظرم را جلب کرد که همین ها را با چنان کش دادن لحنی انجام می داد که آدم یک جوری میشد. گویی کسی با سوهان روی روح آدم بکشد. خاااانومااااا این وسسسسساااااااییییییلللللییییییییی که داااااااارممممممم بررررررررررررررراتووووووون خیییییللیییییییییییییییی عععععاااااالیییییییین ... بببببببببخخخخخخررررریییییین. و این تنها بخشی از حرف هاش بود و توصیف آن لحن و آن فضا غیر قابل بازگویی است.

نزدیک آخر قطار و کوپه بانوان سوار شده بودم و آن طرف هم خانومی مجلس گرم کرده بود و آهنگ میخواند. مثلا ای الهی ناااز میخواند و دخترانی دورش جمع شده بودند و فیلم می گرفتند. به جنگل تهران خوش آمده بودم. البته این دفعه بهتر از آن دفعه بود که پسری گیتارش را آورده بود و وسط مترو گیتار میزد و آهنگی غمناک و به غایت مزخرف میخواند و جرات نداشتی بهش بگی ساکت شو مردک. دیوانه مان کرده بود و از آنجا هم که هیچ کس بهش هیچ کمکی نمی کرد پسرک یک اهنگ مزخرف تر را شروع میکرد. تا حداقل ملت برای سلام اعصاب و روانشان یک پولی توی کاسه ی ایشان بریزند و تمامش کند.

شهید بهشتی پیاده شدم و خطم را عوض کردم به سمت تجریش. توی مترو تجریش جا برای نشستن پیدا کردم و نشستم. ولی خب اینجا دیگر مهم نبود ایستگاه ها را چک کنم. اخرش باید پیاده میشدم. هنوز معتقدم که وضعیت حجاب تهران از مشهد بهتر است. مردم زندگی طبیعی خودشان را دارند. ولی مشهد . نگم از مشهد. داشتیم می رفتیم بالا شهر دیگر. اگر چیز زننده و هارشی قرار بود ببینم میدیدم. پیاده شدم و در مسیر پله برقی های بی شمار ایستگاه تجریش تا رسیدن به سطح زمین رسیدم. در این بین تنها چیزی که نظرم را جلب کرد پسری بود که در همین فواصلِ بین پله برقی ها ایستاده بود تا کلیپسی گیره ای چیزی بر روی موهای دوست دخترش ببندد. من هم که بیکار و دنبال سوژه برای نوشتن برای شما. کمی به نظاره ایستادم تا ببینم چه میشود. پسرک هی نمی توانست و هی بالا پایین میپرید. نمی فهمیدم دارد معذرت خواهی میکند یا به خودش فحش می دهد که چه بی عرضه است. خلاصه بیخیال شد و دخترک که موهای سیاه و بلندی داشت ، موهایش را رها کرد تا پشت سرش آویزان باشد و هوا بخورد و خیلی عاشقانه گیره را پس گرفت و دست پسر را گرفت و رفتند. کاش یکی هم پیدا میشد با من عکس سایه ای میگرفت. هی خداااا ....

از پله ها بالا رفتم و دیدم همان جلو یک گروه موسیقی بساط کرده اند و دارند آهنگ اسپانیایی سریال دزدی پول یا همان مانی هیست خودمان را می نوازند. شهر در جریان بود. زنده بود. و خب دوستم کجا بود؟ بهش زنگ زدم و گفت ده دقیقه دیگر میرسد. پس روی سکویی نشستم و اسنپم را چک کردم ببینم موزه ی زمان بزنم چیزی می آورد یا نه؟ بله آورد. پس دو قدم راه می رفتیم و اسنپ می گرفتیم. من که جان در بدن نداشتم همچین. ولی خب دیدار دوستان و موزه هم برای خودش صفایی داشت. بلاخره آمد و هم را در آغوش گرفتیم و کمی حرف زدیم و بهش گفتم چه خوب است که برویم موزه زمان. او هم که تا به حال نرفته بود آنجا را مخالفت نکرد. اسنپ گرفتیم و پژو پارسی قبول کرد. و کلی منتظر ماندیم تا آمد و با سرعت نور پریدیم بالا. چه بسا منطقه، خیلی پر ترافیک بود و اگر بیشتر از یک ثانیه طول میکشید سوار شدنمان کلی فحش می خوردیم. کوچه ها پر سر بالایی تهران. وای. چه همه راه رفت و این کوچه آن کوچه شد. راه خیلی زیاد نبود. ولی خب نیم ساعت طول کشید همان دو قدم راه. به موزه زمان رسیدیم.

توی کوچه ما را پیاده کرد. روی دیوارش زده بود موزه زمان ولی ورودی را پیدا نمیکردیم. ازین کانکس ها که تویش نگهبان هست هم زیاد داشت آن کوچه. از یکی از کانکس ها پرسیدم. گفت کمی جلوتر. ولی به دلم ننشست از آن کانکس دیگر هم که نگهبان جوان و خوشتیپی بود پرسیدم و کفت بروید حاشیه خیابان همین دم است. و خب چون من آدمی نیستم که خوبی کسی را ببینم بهش نگویم. گفتم راستی شما خیلی خوشتیپ هستید. ماشاالله. و بنده ی خدا روزش ساخته شد و کلی کیف کرد.

رفتیم و به موزه ی زمان رسیدیم. واااای چه زیبا بود. خوشم آمد. رفتیم داخل و چند عکس گرفتیم و بار و بندیلم را گذاشتم و رفتم سرویس بهداشتی. برگشتم و باز دادم چند عکسی دوستم ازم بگیرد. با نمای موزه. با درهای موزه. با درخت ها. با حوض. البته ورودی موزه را هم حساب کردیم. که پرسید دانشجویی؟ چون دوستم دانشجو بود گفتم بله. و خب قطعا از تخفیفات موزه استفاده کردیم. وارد موزه شدیم و چه ساعت های عجیب و غریب و خفنی داشت. کمی از آنها و با آنها عکس گرفتیم. آمدیم از جایی عکس بگیریم. نگهبان پرید به ما که عکس نگیرید. هر کار آمدیم به کنیم نگهبانانشان پریدند به ما. گویی نگهبانان آتش دوزخند. چهار تا کلاس کرامت اخلاقی و تکریم ارباب رجوع می گذراندند بد نبود به نظرم. خلاصه طبقه اول را تمام کردیم و رفتیم طبقه بالا که آنجا هم جالب بود. یک بخشش ساعت ها مفاخر بود. مثلا ساعت دکتر حسابی یا ساعت مچی ایرج میرزا و این ها. اتاق دیگرش ساعت های شهدا بود که آن هم خیلی معنوی و خیلی باحال بود. باز آمدیم بیرون و در مسیر خروج با یک سری ساعت های خیلی عجیب از کشورهای مختلف آشنا شدیم. مثلا ساعته بود مثل کشتی بود و کنارش هم توضیح نوشته بود که چون حوصله نداشتم نخواندم.

عکس سایه ای با درخت- خب درخت و دختر چه فرقی دارند؟ حروفشان که یکیست :)
عکس سایه ای با درخت- خب درخت و دختر چه فرقی دارند؟ حروفشان که یکیست :)


اینجا ساعت های شهدا بود
اینجا ساعت های شهدا بود


اینجا ساعت های مشاهیر بود
اینجا ساعت های مشاهیر بود

آمدیم بیرون و دلمان غار و غور کرد. گفتیم برویم چیزی بخوریم. و همانا گوگل مپ همراه ماست. در آنجا سرچ کردم و دیدم آن طرف خیابان رستورانی ست و میشود آنجا چیزی خورد با دوستم رفتیم آنجا و فضای شیکی داشت. پس مطمئن شدم که کیفیت خوبی لزوما ندارد. رفتیم و یک پیتزا سفارش دادیم و یک نوشیدنی طبیعی. جالب بود که یکی از دوستان که از تهران آمده بود چون به رستورانی می رفتیم دنبال آبمیوه طبیعی می گشت و چون میدید ندارند فحش می داد و میگفت تهران خوب است ، تازه فهمیدم از چه سخن میگوید. ما هم یک آب سیب سفارش دادیم. آخه پیتزا با آب سیب؟ پاستا با آب پرتغال؟ واقعا متفاوتند تهرانی ها. برای ما مشهدی ها گویی از فضا آمده اند. هااار هاااار هاااار ...


کمی حرف زدیم و از قطعی برق نالید و گفت یک بار برق خوابگاه قطع شده و کلی سرما خورده اند و این حرف ها تا اینکه دانشگاه ها را تعطیل کرده اند و خوابگاه هم ایضا و او باید برگردد شهرستان دیگر.

پیتزا ایتالیایی بود. یعنی یک نون لواش را رویش چهار تکه چیزی بیندازی و بیاوری برای مشتری. اصلا آبم با پیتزا ایتالیایی در یک جوی نمی رود. سخت است خوردنش لامپ-صد بر وزن همون لامصب خودمان. اسم رستوران هم پرسیدم از بنده خدا که معنیش چه میشود که یک چیزی گفت که ریشه در فارسی باستان داشت و معنی اش میشد آنجا فکر کنم. اسم لوسی داشت ولی خب تهران است دیگر و ما هم مهمان . خلاصه غذایمان خوردیم و رفتیم بیرون و گوگل مپ باز کردیم تا ببینم چقدر راه تا قیطریه است؟ زدیم و دیدیم همچین زیاد هم نیست ، پس پیاده به راه افتادیم و انقدر سراشیبی بود که نگو. کل کوچه ها پله پله بودند و مردیم تا یک کیلو متر از مسیر را رفتیم ولی چه جالب بود کوچه های تهران. خیلی باصفا و نوستالوژیک بود. یک بار با سایه ی یار باید بیایم و توی این کوچه ها قدم بزنم. آخ ... پس اسنپی گرفتم به مقصد خانه ی خواهر و چون از جای ایستگاه قیطریه رد میشد هم به دوستم گفتم تو اینجا پیاده شو و با مترو برو خانه. دیدار دلچسبی بود و حسابی ازش تشکر کردم که همراهم شده و مرا از غربت بیرون آورده.

به خانه خواهر رسیدم و زنگ بزدم. بالا رفتم. زینب به استقبالم آمد و پرید بغلم که دایییییی. من هم دست نوازش بر سرش کشیدم که زییییننننننببببببب... ظهر پلو عدش داشتند که من از دست داده بودم. البته غذای محبوبم نیست. ولی اندازه ساقه طلایی چه بسا بیشتر خشک است و سرد هم هست. پس باید با شوری و خیارشور و اینها میل شود. من ازش در رفته بودم خدا را شکر.

خب فردا تولد زینب کوچولو بود و باید میرفتیم خانه ی آن یکی خواهر. یکی سری لوازم و خوراکی مادر داده بود تا به خواهرم و بچه هاش برسانم که رساندم. حالا میگفت فردا برنامه ت چیست. من در اختیار توام. بعد داشت هماهنگ میکرد که فردا ظهر می خواهیم با زینب برویم جشن تکلیف یکی از دوستانش. یعنی وقتی یک مشهدی تعارف میکند همینطوری میشود. خواهر من تو که برنامه داری چرا هی میگی که من برنامه م در اختیار توئه ، هرجا میخوای بگو با هم میریم؟ هاااار هااار هااار ... این خنده عصبی بود. آخه ما اصلا تعارف نداریم. حرف هایم از ته دل و راست است. خلاصه شب نون و پنیر وگردو . کره خوردم. چه بسا که غذای سبک و ساده خوردن از سیره من است تا شب راحت بخوابم. فردایش قرار شد یک اسنپ دو مسیره بگیرند و اول برویم به مکان جشن تکلیف و بعد ماشین مرا ببرد جای خانه ی خواهر دیگرم. ناهار آنجا بودم. حالا به خاطر کرامات من برقشان که قرار بود قطع شود قطع نشده بود. رفتیم بالا و امیرعلی و فاطمه با شوق و ذوق به آغوش دایی پریدند و زینب کوچولو هم آن طرف روی زمین به سقف نگاه میکرد. وااای خدای من. بچه ی جدید. خیلی خوشگل شده بود و خواهرم میگفت به یمن ورود تو زردی اش هم برطرف شده. گفتم اصلا آمده بودم که بچه زردی اش برطرف شود.

چپ به راست-فاطمه (صاب تولد)-من و زینب کوچولو - زینب سادات
چپ به راست-فاطمه (صاب تولد)-من و زینب کوچولو - زینب سادات
الویه پر برکت
الویه پر برکت


کمی عکس گرفتم ازش و فیلم هم گرفتم و با بچه صحبت کردم. دختر خوبی ست و خیلی عر عر یا همان گریه نمیکند. ظهر غذا پلو قورمه سبزی بود. نماز خواندم و شک افتادم کامل خواندم یا شکسته. دوباره نماز خواندم و سفره را پهن کردند و قورمه سبزی خوشمزه خواهر پز خوردم و عمویم هم زنگ زده بود که تشییع جنازه بوده و چون خانه خواهرم نزدیک تر است ناهار می آید آنجا. ناهار بعد از تشییع جنازه در نوبنیاد می گفت هست که من نمیدانم آنجا کجاست. خلاصه قرار شد ناهار بیاید آنجا. البته همین خانه ای که خواهرم مستاجر است مال همین عمویم است. و خدا خیرش بدهد با شرایط بهتر و آسان تر به او اجاره داده.

خلاصه عموجان محمد هم آمدند و ناهار خوردند. ولی خب من زودتر خورده بودم و سیر بودم وگرنه مشایعتشان میکردم. همیشه عمویم به بچه ها میگوید تعجب میکنم شما چرا منو از داییتون بیشتر دوست ندارید. عموی مامان که دایی مهمتره. مثلا شوخی میکند. ولی خب از کسی که شوخی اش را زیاد تکرار میکنم خوشم نمی آید. کمی در اتاق امیرعلی و فاطمه خوابیدم و بعد هم که شب شد و اذان و نماز و تولد شروع شد. قبلش چند تا عکس با بچه گرفتم و بعد با صاحب تولد و بچه و امیرعلی و زینب. خلاصه یک مشت عکس گرفتم و کیک تولد هم آورده بودند و بساط به راه بود. بعد کمی جوک گفتیم و خندیدیم و عمویم هم چند تا از خاطرات خنده دارشان را گفتند و خلاصه خوش گذشت. شام هم الویه بود که خیلی چسبید و مقداری هم دادند بردیم خانه. من دوباره رفتم خانه خواهر بزرگم چون مسیرش به راه اهن بهتر بود و فاطمه با بغض میگفت مگر قرار نبود شب اینجا باشید؟ گفتم نه .. خانه آنها به مترو نزدیک تر است و راحت تر میتوانم بروم راه آهن. کادوهای فاطمه هم یادم رفته بودم بیاورم. یک سری چیزها که مادرم داده بود برایشان ببرم را برده بودم برایش فقط. گفتم حضورم کافی نیست؟ هدیه نیست؟ گفت چرا داییی ... ولی خب آن کادو هارو به خواهر بزرگم دادم تا برساند دست فاطمه.


از خانه ی خواهرم راه افتادیم که تلفنم زنگ خورد گوشی را برداشتم. خواهرم بود. عینک دودی ام را جا گذاشته بودم. عنصری که بعد از عمل لیزیک چشمم بهش خیلی احتیاج داشتم. پس برگشتیم و هشت طبقه را بالا رفتم-البته با اسانسور- عینکم را گرفتم و برگشتم. با دامادمان هم برنامه را چیدم که فردایش مرا ببرد دعای ندبه. گفت خوب است. ساعت شش و نیم آماده باش برویم مهدیه ی تهران. حالا همان نزدیک امامزاده صالح بودها ولی خب مهدیه هم باید جای جالبی میبود. شب خوابیدیم و صبح ساعت ششونیم آماده بودم که برویم دعای ندبه. در راه دامادمان در مورد مهدیه تهران توضیحاتی میداد که اینجا را آقای کافی تاسیس کردن. آن زمان اینجا الوات خانه بوده و پر از مشروب فروشی و اینها. ایشان مهدیه را راه می اندازند و دور و بری های آنجا هم خانه هایشان را اهدا میکنند به مهدیه و بزرگ تر میشود و کم کم آن مشروب فروشی ها و فاحشه خانه ها از آنجا بساطش جمع میشود. جای جالبی بود. ایستگاه مترو هم داشت. و خب جالبی اش اینجا بود که همان اول می رفتیم و صبحانه می خوردیم و بعد می رفتیم به شنیدن دعای پر فیض ندبه. دقیقا بر عکس مشهد که بعد از تمام شدن دعا میدهند و آدم همه ش منتظر است دعا زودتر تمام شود. چون فکر میکردم مثل مشهد ممکن است باشد اول صبح یک ته بندی کرده بودم و یک ساندویچ الویه بازمانده از دیشب را خورده بودم. که سوپرایز شدم و صبحانه عدسی بود. عدسی را خوردیم و با انرژی رفتیم و دعا گوش کردیم. فضایش خوب بود. دلم انس گرفت باهاش و حسابی بار دل خالی کردم و چشم هایم بارانی شد. چسبی خدا را شکر.

دو روزه رفته بودم. چهارشنبه ظهر رسیدم و جمعه ظهر بلیط برگشت داشتم. به هدفم رسیده بودم. خوش گذشت. و حالا خواهرم و زینب رفته بودند برای جشنی که مدرسه ی زینب سادات گرفته بود برایشان. و من مضطرب از بی شامی در قطار بودم. و توی دلم میگفتم مظلوم تر از تو بغداد ندید مهدار. که ساعت 13 خواهرم آمد و دو تا ساندویچ برایم ردیف کرد و توی یکی از ظرفایی که مادرم از مشهد برایش فرستاده بود گذاشت و بهم داد. ساندویچ های نجات بخش. که اگر آنها نبودند چه بسا توی قطار از گشنگی تلف میشدم. قطار برگشت خیلی خسته کننده بود. ظهر ساعت 15.

دامادمان مرا تا راه آهن رساند و ابراز ارادت کرد. خدا خیرش بدهد. سوار قطار که شدم مردی با هیکلی درشت و هاگرید-یکی از شخصیت های هری پاتر- گونه وارد کوپه شد و گفت بالا میخوابی یا پایین ... گفتم هنوز تصمیم نگرفتم. باز گقت بالا میخوابی یا پایین. گیری کرده بودیم. گفتم بالا میخوابم. وسایل را گذاشت و نشست. لحظه اش شمالی میزد. بین شمالی و تهرانی حرف میزد. صدایش را هم گاهی ضبط کردم و توی کانالم فرستادم فکر کنم. بعد ازو مردی میانسال آمد که تاجر بود. این را در حرفهای بعدی که با هم زدیم فهمیدم. سال ها خارج زندگی کرده بود و به قول خودش اکثر کشورهای آسیا را رفته بود. 12 سال دوبی زندگی کرده بود. چند سال ژاپن و خلاصه کلی خاطره برای گفتن داشت. یک نفر نیامده بود.

خب طبیعتا برای سه نفر پذیرایی ها را گذاشته بودند. ولی یکی از کیک ها نبود و این هاگرید قصه ی ما قفلی زده بود که این کیک گذاشت؟ میگفتم اصلا این کیک نبوده. میگفت چرا .. حق الناس است و این حرف ها. خلاصه خدمات واگن آمد و گفت سه تا کیک بیشتر نبوده ، آرامش خودت را حیف کن ببم جان. داشت کافه را بهم میزد. خوب شد کسی به دادمان رسید. بعد از چند ساعتی در کوپه باز شد و مردی لاغر اندام و آرام با ته ریش وارد شد. اولش حرف نمیزد ولی بعد اطلاعات عمومیش را بیرون ریخت و دیدیم همچین کم هم نمیفهمد. انگلیسی هم خوب حرف میزد که یک ساعتی انگلیسی حرف میزدیم در مورد نشانه های ظهور و شرابط حال حاضر سوریه و اسپانیایی و فرانسه هم یکم بلد بود. پرسیدیم شغل شما چیست؟ گفت خادم مسجدم. گفتم زبان ها به چه درد شما میخورد از کجا یاد گرفتید و این حرف ها ؟ گفت به بچه ها درس می دهم. البته این ها را آن مرد هاگرید نمای تهرانی شمالی هی ازش سین جیم میکرد و من میشندیم فقط. در مورد وضعیت تاهلش پرسید. و گفت مجردم. خب سوال ها شروع شد. چرا مجردی؟ گفت زن داشته ام. فوت شده. وقتی دخترم سه سالش بود فوت شد و من دخترم را تا هجده سالگی بزرگ کردم. او هم هجده سالش که شد رفت آلمان تا درس بخواند. اوایلش ازش خبر داشتم. آخرین خبری که ازش دارم این است که مدرک دامپزشکی اش را گرفته. ولی از آن به بعد دیگر خبری ازش ندارم. رفتم سفارت و ازو خبر گرفتم. سفارت گفت باید از خودش اجازه بگیریم که میخواهد چیزی ازش بدانید یا نه. نمی دانم چه پیششان اتفاق افتاده بود که اینطور شده بود. نمیشود قضاوت کرد. شاید هم دختر حق داشته. شاید پدر به او زیاد گیر میداده سر مسائل مذهبی یا هر چیز دیگری. ولی خب پدر است خیلی بی رحمی ست که اینطور دختری پدرش را رها کند و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. نمی دانم.

باز جمع کوپه پرسیدند که چرا داماد نمیشوی؟ می گفت مگر با این شرایط میشود؟ چطور میشود اعتماد کرد؟ حالش شبیه به رئیس جمهور پزشکیان بود ولی خب پزشکیان دخترانی دارد که بهش رسیدگی میکنند نه اینکه گذاشته باشند رفته باشند خارج. میگفت توی مسجد هم خیلی ها بهم پا/گرا/چراغ سبز می دهند ولی میترسم. این ها را گفت. نماز خواندیم و ایشان رفت تخت بالا و خوابید و من هم رفتم تخت بالا و این یکی خداروشکر تخت بالایش فاصله خوبی بال سقف داشت. دراز کشیدم و کمی در اینترنت چرخیدم و کمی خودم را به چرت زدم ولی خب خوابم نبرد. در پایین آن دو نفر داشتند با هم حرف میزدند و آشنایی میدادند که کجا هم را دیده اند. مرد از عروسش میگفت و آن هاگرید میگفت میشناسم. چه دختر خوبی ست. ماه است و فلان ، خوش بحال پسرتان ، چه عروس خوبی گیر آورده اید. خیلی حرف های متنوع زدند و از مغازه های مختلفی که داشتند و بیزینس های مختلفی که انجام داده اند. این حرف ها را که شنیدم فهمیدم برای خودش کسی ست و همچین شلغم نیست آنطور که فکر میکردم. البته گفت که تا دیپلم بیشتر نخوانده و وارد بازار کار شده.

دیگر آخرهای مسیر خیلی خسته شده بودم. و دو تا ساندویچم را خوردم تا به انتهای مسیر رسیدیم و رفتم از باجه ی تاکسی ها راه آهن ماشین گرفتم و بد نبود قیمتش. پدرم گفته بود از آنجا ماشین بگیرم جناب پدر هزینه اش را میدهد. پس با خیال راحت ماشین گرفتم و رفتم خانه.

قصه ی ما به سر رسید. مهدار هم به خونه ش رسید.

پی نوشت 1: هیچ جا مشهد نمیشه.

پی نوشت 2: مرسی که تا ته خوندید. خدا قوت.

پی نوشت 3: پسره که تو کانالم عضو شده بود. الان نگاه کردم دیدم لفت داده. بی لیاقت – هااار هااار هااار

پی نوشت 4: شما که این همه خوندین سه تا صلوات بفرستین لدفا

پی نوشت 5 : عکس اول رو از اینترنت دانلود کردم دوستان ... :))

سید مهدار بنی هاشمی- 14دی1403