نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
به عشق عطر بهار نارنج،به دنبال آن ترک شیرازی(سفرنامه شیراز-کامل)+تصویری
نکته: اول از همه سلام. ازونجایی که دیدم کل سفرنامه را یک جا بگذارم بهتر است. همه را در یک پست تجمیع کردم. اگر همه اش را نمی توانید یک جا بخوانید پست را سیو کرده و هر روز یک قسمتش را بخوانید..امیدوارم از خواندن این سفرنامه لذت ببرید..
بسمه تعالی
مقدمه
فروردین ماه به دعوت یکی از دوستان به خاطر تعطیلات عید فطر سفری به قم رفته بودم و حالا در اردیبهشت عزیز با توجه به اینکه هوا باید خوب باشد دلم هوای شیراز کرد. سال ها قبل یک بار به مناسبت تعطیلات ارتحال امام معروف به ارتهالیدیز رفته بودم شیراز ولی انقدر گرم بود که عرب ها خاکشیر می خوردند که گرمازده نشوند. حالا هم یک عدد شنبه تعطیلی داشتیم و من گفتم خوب است دیگر، یک سفر سه روزه میروم شیراز. البته توی کانالم هم زدم ببینم فردی پایه پیدا میکنم که با هم برویم که کسی یافت نشد. به خانواده گفتم. خانواده هم که پایه سفر نیستند کلا. حتی اگر خودم بانی شوم و حساب کنم. پس تمام تیرهایم به سنگ خورد و نمی دانم چه کرمی درونم در حال فعالیت بود که پیگیر ماجرا شدم و زنگ زدم به دوستِ پدرم آقای سلیمانی زاده که شیراز جایی هست من بروم آنجا؟ گفتند نه. فقط تابستان می توانی دانشکده ای جایی بروی.
دست به دامان ویرگول شدم. چند نفری یافت شدند ولی یا کنکور داشتند یا نونهال بودند یا مهاجرت کرده بودند یا گرفتار بودند. خلاصه نه. خبری نبود. فایده ای نداشت. من هم که تابحال سفری بدون میزبان نرفته بودم. سفری که لیدر نداشته باشد. سفری که همه چیزش معلوم نباشد. ولی این مظلومیت و غربت باید جایی پایان می گرفت. باید دل را به دریا میزدم. تا کی باید به خاطر نبودن کسی سفر نمی رفتم؟ تا کی وابستگی؟ مرگ بر اسرائیل. مرگ بر آمریکا. باید خودی نشان می دادم. هجده سال و N ماه سالم شده و هنوز باید ببینم خواهری برادری کی می روند سفر و منم خودم را برسانم و با آنها بروم. البته قطعا اگر آدم تنها نباشد بیشتر خوش می گذرد. ولی خب انسان هم موجودی تنهاست و باید لذت تنهایی را کشف و باور کند. به پسر دختر خاله ام که سرباز است گفتم می آیی برویم؟ گفت مرخصی ندارم و هی طاقچه بالا گذاشت که این تاریخ معلوم نیست بتوانم. آن تاریخ مرخصی نمی دهند. لنگ در هوا بود. معلوم نبود تکلیفش. منم گفته بودم اگر بیایی مهمونت میکنم. عزمم را جزم کردم و گفتم بیخیال بروم قیمت کنم ببینم تورهای آژانس ها چطور است. رفتم و یکی آژانس جای شرکتمان و تور شیرازش را قیمت کردم و یکی آژانس جای خانه مان را.
آژانس جای شرکتمان گفت آن تاریخ بلیط نداریم و هتل ها پرند و پروازها ایضا. بیا و هفدهم برو و بیست و یکم برگرد. کمی فکر کردم و دیدم مرخصی دارم و چاره چیست و حالا من کی تصمیم گرفته بودم بروم؟ هشتم. حالا میخواستم برای هفدهم بلیط برای خودم بگیرم. یعنی تنها 9 روز فاصله زمانی و این تصمیم در تاریخ عمر شریف و مبارک بنده بی سابقه است چه بسا همیشه از یک سال قبل الا نهایتا یک ماه قبل از سفر برنامه ریزی می کردیم تا سفری برویم. ولی این سفر قرار بود فرق بکند. می خواستم خودم را به بوی بهارنارنج های شیراز برسانم. به حضرت حافظ. به سعدی. به باغ های شیراز. به آن ترک شیرازی که دل حضرت حافظ را قرار بود به دست بیاورد.
خلاصه رحیل سفر بربستیم و یک مقایسه قیمتی کردیم آژانس جای خانه مان را با آن یکی که نزدیک شرکت بود. دیدیم یک گزینه دارند به نام اتاق دو تخته برای یک نفر. که قیمتش از وقتی که دو نفر باشید یک تومن بیشتر است ولی خب باز هم زیاد بود. البته آژانس جای خانه مان خیلی بالاتر گفته بود. خیلی بالاتر. نه ببینید. خیلییییی بالاتر. و خب با دانستن قیمتی که یک سفر 4 روزه به شیراز قرار است آب بخورد پسر دختر خاله را کنسل کردم و گفتم پولم نمی رسد که بخواهم مهمانت کنم. جیب جادویی که نداشتم.
پس رفتم و به آن حساب مخفی که پول هایم را در آن تلنبار می کردم تا اگر سفری خواستم بروم ازش پول قرض بگیرم مراجعه کردم و پول لازم برای گرفتن تور را برداشتم. بعد رفتم جای همان آژانس نزدیک به شرکت و تور را گرفتم. دوشنبه شب می رسیدم و جمعه شب ساعت 11:15 پرواز برگشت داشتم. حالا من از ساعت 12 که هتل را تحویل میدادم تا 10 شب چه گلی میخوردم؟ گل بهارنارنج؟ استرس با لگد در را شکست و وارد تار و پودم شد. مرده شورش را ببرند. ده ساعت در شهری غریب که آشنایی نداری خیلی سخت است خب. شیرازی ها هم که معلوم نیست مثل قدیم ها مهمان نواز باشند. حالا اگر خارجی بودم شاید روی سرشان هم میگذاشتند. ولی خب ما غریبه پرست شده ایم. آن هم از نوع اروپایی اش. حالا انگلیسی بلد بودم حرف بزنم. ولی قیافه ام که یک شرقی اصیل است را که نمی توانستم عوض کنم. با سری افکنده و قلبی مملو از نا امیدی وارد گروه ویرگولی های مقیم ایتا شدم و گفتم اینجا کسی شیرازی نیست؟ یکی گفت کریپتون شیرازی است. گفتم اکانتش کو؟ اکانتش را برایم گذاشتند. محمد صادق. باهاش کمی حرف زدم. دانشجو بود در شیراز و می گفت خانه دارم با یکی از هم کلاسی هایم.
چشم هایم برق زد. آخ جان. یکی از گره های کور مسیر باز شده بود ظاهرا. حالا باید میرفتم بلیط ها و واچر-شماره رزرواسیون هتل- را از آژانس می گرفتم. استرس همچنان در دلم زبانه می کشید و با این و آن صحبت می کردم. بعضی می گفتند مگر خلی تنها میخواهی بروی؟ برخی می گفتند تنها برو. خیلی هم خوش می گذرد. دیگر وابسته به کسی نیستی هی بخواهی تایمت را با آنها تنظیم کنی. ولی خب چاره ای نداشتم. یک آدمی که رفیق چندانی ندارد. دوستانش اکثرا مجازی اند چه باید بکند؟ کسی که سرانه ی مسافرت خانواده اش صفر است و همیشه باید وابسته غیر باشد. کسی که اگر پایه داشت تا بحال نصف دنیا را می توانست رفته باشد. چاره ای نبود. باید دل را به دریا می زدم. توکل کردم به خدا. رفتم حرم امام رضا علیه السلام و توسل کردم به ایشان و مدد خواستم. دلم گرم تر شد. دیگر تنها نبودم. خدا بود، امام زمان بودند، امام رضا بودند. اصلا داشتم می رفتم سلام امام رضا را به برادرشان حضرت شاه چراغ برسانم. مثل سفر قبل که رفته بودم سلام ایشان را به خواهرشان حضرت معصومه (س) رسانده بودم.
پس پیش به سوی شیراز. پیش به سوی تجربه ای جدید. پیش به سوی پرسپولیس. پیش به سوی عطر بهارنارنج
دوشنبه 1403/02/17
از وقتی بلیط ها و واچر هتل و بیمه مسافرتی را گرفتم تا سفرم یک هفته بیشتر فاصله نبود ولی چه زیاد گذشت. این استرس مهیب و خانمان بر انداز نمی دانم از کجا می آید؟ به خودم همیشه انتقاد میکنم. میگویم تو که انقدر همش میگویی و من یتوکل علی الله فهو حسبه. که همیشه امتحان کردی و نتایج عالی هم گرفته ای تو چرا انقدر استرس داری؟ نمی دانم این استرس به خاطر مزاج سرد است یا موضوعی موروثی است یا ترسی که از کودکی در وجودم رخنه کرده. خلاصه به روز دوشنبه رسیدیم. هر چه هم منتظر بودیم پولی چیزی، سر راهی بهم بدهند خبری نبود. یعنی این حسادت هم سرکی کشید و گفت برای پسر دیگرشان و دخترهایشان چه قدر چیزی که نمیخرند و پول نمی دهند به عنوان سر راهی به ما که می رسد گویی واقعا از توی جوب پیدایمان کرده اند. ولی خب هی دنیییاااا ... یک جمله ی ترکی ... یعنی سیرم ازت دنیا. حالا ترکیش هم بلد نیستم. گفتم استفاده کنم جالب میشه.
دوشنبه شد. یک جلسه ی مشاوره گروهی می رفتم دوشنبه ها. آن روز هم قرار بود به خاطر اردیبهشت برویم پارک ملت. پس اول رفتم شرکت، بعد رفتم آن جلسه گروهی. حسابی خسته شدم و آمدم خانه کمی استراحت کردم و ساعت چهار عصر بعد ازینکه مادر برایم یک ساندویچ کره و حلوا شکری گرفت راهی فرودگاه شدم. به فرودگاه رسیدم. بلیطم برای هواپیمایی وارِش بود. ولی هنوز بلیط پرواز نمی دادند. حالا من هم با کوله باری سنگین هی ازینور به آنور بدو که ببینم چرا خبری از پرواز نیست. بالاخره از اطلاعات پرواز پرسیدم و گفتند که هواپیما ساعت 20:30 پرواز میکند. یعنی دو ساعت تاخیر خورده. اصلا اسم شیراز که وسط می آید خود هواپیما لش می کند و می گوید وووولللللشششش کن . بگذار یکم دیرتر برویم. رفتم روی مبل های توی فرودگاه کنار چند عرب لَش کردم. خب من از آن ادم هایی که بیخ پرواز میرسند که نیستم. زود می روم و برای همین وقتی تاخیر می خورد. خیلی می سوزم. بالاخره شماره پروازم را خواندند برای گرفتن کارت پرواز و تحویل چمدان ها. که من فقط کارت پرواز میخواستم چون کوله ای بیش نداشتم.
اطلاعات پرواز هم گفته بود ساعت هفت و نیم مثلا گیت شماره 19 و 20 باز میشود برای شما، من هم سریع رفتم و آنجا یک لنگه پا ایستادم تا کارت پروازم را بگیرم. کارت پرواز را گرفتم و حالا رفته ام که بروم بالا. ولی خبری نیست. باز پرس و جو کردم و گفتند مسیر ورود به قسمت گیت ها تغییر کرده. رفتم و پیدایش کردم. باز دیدم گیت مورد نظر بالا نیست و باید از جایی دیگر بروم پایین. رفتم پایین و دیدم ووووه چه همه عرب. جای نشستن هم که درست پیدا نمیشد. گوشی ام هم که شارژش داشت تمام میشد. شیشه آبم هم که خالی شده بود. رفتم و اول از همه برای خودم آب خریدم و چند مدل شکلات. بعد آمدم نشستم تا صدا بزنند که برویم سوار هواپیما شویم. از یک بنده خدا که کنارم بود هم پرسیدم اهل کجاست . گفت عراق. نجف.
با یکی دیگر هم حرف زدم که کرد بود و شیعه. گفتم در سفری که از کرمانشاه می آمدم به مشهد یک کرد کرمانشاهی کنارم بود برای کردستان یکپارچه ازش پرسیدم گفت بله. ما دوست داریم تجزیه شویم و یک کشور واحد بشویم با کردستان کشورهای عراق و سوریه و ترکیه. شما هم همینطور فکر میکنید؟ گفت نه. ما کرد شیعه هستیم و همین کشور را دوست داریم. یک لحظه چشم چرخاندم و دیدم دارند می روند که سوار اتوبوس شوند و بروند داخل هواپیما. سریع رفتم جلو و نمیدانم جا زدم یا نه. بلیط را نشان دادم و یک تکه اش را کند و آن قسمت شماره صندلی اش را بهم داد. سوار اتوبوس شدم و رفتم جای هواپیما. یک بوئینگ 747 بود فکر کنم. گفته بودم وسط هواپیما بهم بلیط بدهد. از تجربه ی آن بلیط که از کیش با برادرم به مشهد می آمدیم و آخر هواپیما بلیط بهمون داده بود و داشت حالم بد میشد استفاده کرده بودم. ردیف 11 صندلی اف اش را داده بود بهم. دقیقا کنار پنجره نبود. پنجره کنار دست نفر جلویی بود ولی من دید داشتم و کنار دیواره ای فلزی بودم که حس خفگی کردم اول، ولی کم کم حالم بهتر شد. یک پسر بچه کنارم نشسته بود و کنارش مادر بزرگش بود که لهجه شیرازی شیرینی داشت. پسرک هشت نه سالش بود فکر می کنم. اسمش را پرسیدم. گفت مهراد فکر میکنم که کلی باهاش در مورد معنی اسمش صحبت کردم که گفت نمی دانم. اسم برادرش هم که آن طرف بغل مادرش بود پرسیدم گفت اسمش رادین است که معنی اسم او را هم نمی دانست. فقط دنبال گرفتن گوشی پدر بود تا بازی کند. حالا کل خانواده هی توی سر خودشان میزنند که جونم مرگ شده یک لحظه دندان روی جگر بگذار پرواز بکند این کوفتی بعد گوشی را بهت می دهند ولی مگر حالیش میشد.
بعد از کلی بکش و پس کش و دور زدن و سرعت گرفتن، هواپیما پرید و من بلند گفتم برای سلامتی امام زمان صلوات. عده ی قلیلی که بیشتر هم عرب بودند فکر کنم و جمعی از پیرمردان و پیرزنان پرواز صلوات فرستادند. خلاصه پسرک که آخر فکر کنم فهمیدم اسمش بهشاد است هی لوس بازی در آورد و رفت پیش مادرش و پدرش آمد نشست کنار من. به مادربزرگ که دو تا صندلی آن طرف تر نشسته بود گفته بودم به عشق بوی بهارنارنج و لهجه شیرازی شنیدن دارم می آیم شیراز ولی خب سر صحبت باز نشد و این پدر بچه ها که آمد سوژه ی خوبی بود برای اینکه سر صحبت را باز کنم. گفتم این بچه ها هم که همش سرشان توی گوشی است. یک طعنه ای هم زدم که بچه تان معنی اسم خودش و برادرش را نمی داند. گفت معنی هر دو اسم میشود بزرگ-مرد یا همچین چیزی.
بحث نمی دانم چطور به مذهب کشیده شد. از پسری گفت که پولدار بود ولی آرامش نداشت. می گفت: (( پسرو بود، میگفت پولم دارم ها ولی حالمو خوب نیستو)) بهش گفته بود که ارتباطش را با خدا درست کند. از دور شدن مردم از دین صحبت کردیم ازینکه با جوان و کودک بد برخورد شده و این ها از دین زده شده اند.عاشق لهجه شیرازی اش بودم. هی بعضی کلماتی را که می گفت توی نوت گوشی یادداشت میکردم. ولی خب داستان کامل یادم نمیاد که اینجا وارد کنم. از داستان آن مرد میلیون دلاری گفتم که آن دفعه اسنپ گرفته بودم. فکر کنم شاید اول از اسنپ نوشت هایم گفتم که کار به اینجا رسید و بعد هم او از آن پسر گفت. نمی دانم. خلاصه کلی حرف زدیم. کلی داستان برایش تعریف کردم. حسابی مخش را گرم کردم. آن کلیپی هم که شاگردان شائولینم درست کرده بودند بهش نشان دادم. هواپیما خیلی در تلاطم بود و نمی دانم درگیر چه جبهه های هوایی بود که حالمان را بد کرد حسابی.
فعال فرهنگی بود. آدم پری بود. انتقادات زیادی داشت. حرف های خوبی می زد. میگفتم راه اصلاح این مملکت این کاری که این ها میکنند نیست. با تندروی چیزی درست نمی شود. می آیی ابرویش را درست کنی میزنی چشمش را کور می کنی. غذا یک پک ساندویچ الویه دادند و یک نوشابه. آخر سفر انقدر هواپیما توی دست انداز افتاد که هم بهشاد هم رادین بالا آوردند و حالا خر بیاور و باقلا بار کن. ولی خب الحمدلله زنده به شیراز رسیدیم و راه پله را که وصل کردند دیدم دارد باران می آید. سریع سوئیشرت و کلاهم را در اوردم از توی کوله پشتی و پوشیدم. چه هوایی شده بود لعنتی. مثل الان که دارد مشهد باران می آید و من دارم این ها را تایپ می کنم. سریع پیاده شدیم و دویدم و سوار اتوبوس شدم.
ترنسفر آژانس هم زنگ زده بود رسیدی شیراز زنگ بزن بیایم دنبالت. به او زنگ زدم و بعد از کلی آدرس و بالا و پایین رفتن یک سمند سورن زرد را یافتم و پریدم بالا. حالا طرف شاکی ست که چرا درست آدرسی که داده را نفهمیدم. خب اولا زیر باران در شهر غریب ، خسته و کوفته از دو ساعت تاخیر هواپیما با آن همه سمند سورن زرد در اطراف چه توقعاتی دارند مردم. پریدم بالا و رفتیم به سمت هتل پرسپولیس. از تیم فوتبالش خیلی خوشم نمی آید ها. ولی خب شیراز است و تخت جمشید و پرسپولیسش دیگر. این هم یک هتل قدیمی بود و خیلی نزدیک به حافظیه و باغ جهان نما و خیلی جاها. راستی آخر سفر آن آقا شماره اش را بهم داد که هر وقت کمک لازم داشتم بهش زنگ بزنم. توی فامیلش یک همایونی چیزی داشت. ولی خب تعارف بود به نظرم فقط. جدیدا فهمیده ام روی تعارف ایرانی ها خیلی نمی شود حساب باز کرد. ولی خب کارم هم گیر نکرد. وگرنه شاید مجبور میشدم بهش زنگ بزنم و ازش کمک بخواهم. به از هیچی بود آن شماره. و هذا من فضل ربی.
توی ماشین ازم پرسید یک گشت شهری هم براتون ثبت شده. میخواید برید؟ گفتم نمیدونم .. گشت تخت جمشید را که نمی خواستم. پرسیدم چند است؟ شماره تور لیدر را داد و گفت به این آقای منبتی زنگ بزن و بپرس. باهاش صحبت کردم و گفت فردا می خواهیم برویم مسجد نصیر الملک و خانه زینت الملک و نارنجستان قوام. هزینه اش هم مجانی روی تورتان ثبت شده. گفتم سنگ مفت گنجشک هم مفت. با راننده هماهنگ کردیم که فردایش ساعت هشت و نیم صبح بیاید دم هتل دنبالمان. تخت جمشید را قبلا دیده بودم و با توجه به گرمای هوا حوصله اش را دیگر نداشتم. آخر ظهرهای شیراز خیلی گرم می شود و گفته بود هزینه تخت جمشید میشود 1800. گفتم: نه. نمی خواهم.
رفتم داخل هتل. یک آقای 65 ساله، با کت و شلوار و کروات و سیبیل چخماقی و صدایی بم و دوبلوری خوش آمد بهم گفت و واچر را تحویل گرفت و کارت ملی ام را گرفت و کارت اتاق را تحویل داد و به پسری جوان حدود چهل ساله که اون هم ریش پروفسوری داشت و کله اش کل بود و کت و شلوار و کروات داشت گفت مرا ببرد اتاقم را تحویلم دهد و توضیحات لازم را بدهد. از بنده خدا تعریف کردم. گفتم خوشتیپ است خیلی. یا گفتم شبیه فلان فرد معروف است. یادم نیست. فقط میدانم کلی انرژی گرفت و ذوق کرد. اتاق 306. چند عکس از پایین گرفتم و رفتیم بالا اتاق را برایم باز کرد و توضیحاتی در مورد اتاق بهم داد.
هتل خوبی بود. مثلا 5 ستاره بود. امکانات مختلف اتاق را توضیح داد برایم. ولی هم رفت نگاهی به اطراف انداختم و جانماز و مهر را پیدا نکردم. داشتم فضولی هم میکردم که یک چیزی را که شبیه رادیو بود چرخاندم و شروع کرد به بوق زدن و فرار کردم و رفتم پایین تا در مورد جانماز و ساعت صبحانه بپرسم. رفتم پایین و گفتم این دستگاه وینگش درآمده چه کنم؟ گفت آن گاوصندوق است و خودش خفه میشود. ساعت صبحانه هم ساعت هفت بود تا ده. جانماز و مهر هم توی کشوی میز بود. خلاصه رفتم بالا و چون داشتم از خستگی می مردم. ساعتم را کوک کردم و خوابیدم. تختم دو نفره بود. یعنی قشنگ می توانستم چرخ بزنم و کسی مزاحمم نبود.
رفتم سرویس و مسواک زدم و آمدم بخوابم ولی دیدم صدای چک چک آب می آید. رفتم داخل دستشویی و همه ی شیرها را سفت کردم و باز رفتم بخوابم ولی باز صدای چک چک آب می آمد. خودم را به خواب زدم ولی نه. خیلی روی اعصاب بود. هتل پنج ستاره و این صداها؟ اصلا چه معنی می دهد. باز زیرشلواری آبی کم رنگ مامان دوز به پا رفتم پایین و گفتم اینطور شده و باز آن برادر که اتاقم را نشان داده بود و موهای سرش را هم با تیغ زده بود آمد و همه چیز را چک کرد ولی صدا از اتاق من نبود. کمی فکر کرده و گفت آها از اتاق 407 است این صداها الان میروم درستش میکنم. خلاصه رفت و صدای مورد نظر خفه شد. حالا من چرا مثل خل ها می رفتم پایین و رو در رو میگفتم مشکلاتم را؟
چون هنوز نمی دانستم چه شماره ای را باید بگیرم تا صحبت کنم با بخش پذیرش. راستی حوله هم پرسیدم کجاست که گفتند به جا لباسی توی دستشویی ست که ندیده بودمش. خلاصه گیج گیج بودم. تجربه اولم بود. کلا هم آدم اهل اکتشافی نیستم. ترجیح می دهم سوال بپرسم. خلاصه ساعت اذان گوی باد صبایم را هم روی افق شیراز تنظیم کردم تا برای صبح بیدار شوم. تلویزیون را هم چک کردم روی خودش فیلم سینمایی داشت و خب حس فیلم سینمایی نبود. باید استراحت می کردم و صبح صبحانه و بعد هم می رفتم با آن بنده خدا ترنسفر آژانس به پیش آقای مبارکی. فامیل بنده خدا را اول اشتباه گفتم. الان یادم آمد فامیلش مبارکی بود. پس نصف قرص لورازپام که برای خواب می خورم را انداختم بالا و خوابیدم. آدم خوب بخوابد ارزشش را دارد. هی فکر و خیال کنی که چه؟
سه شنبه 1403/02/18
صبح بیدار شدم و به طبقه یک شتافتم برای خوردن صبحانه. و خوبی این هتل این بود که از هفت صبحانه داشت تا ده صبح. ولی خب هتل های دیگر از هشت صبحانه شان شروع می شد. ساعت هشت و نیم با راننده قرار داشتم. من هم که سحر خیز ساعت هفت و ربع رفتم برای صبحانه. کلی چیزی داشت برای خوردن. ولی آدم چقدر جا دارد مگر؟ رفتم یک دوری زدم و بعد آمدم بشقاب برداشتم و چیزهایی که می خواستم را تویش گذاشتم. یک فرد هم آنجا بود مخصوص نیمرو درست کردن. یعنی می پرسید چطور میخواهید باشد نیمرویتان؟ عسلی باشد. پخته باشد یا چی؟ دو تا تخم مرغ هم برایم نیمرو کرد. جلویش هم پن کیک هایی دونات نما بود که آمدم یکی بردارم گفت نه کل ظرفش را که شامل سه تا از آن پن کیک ها بود را بردار. من هم برداشتم. پنیر و یک پَر گردو رویش هم بود. از آن هم برداشتم. کره و دو سه مدل مرباهای جذاب هم برداشتم. مربای انجیر و مربای فکر کنم بهارنارنجش برایم جذاب بود. این ها را هم توی ظرف های پلاستیکی کوچک ریختم و بردم سر میزم.
هان سید چه غریبانه نشسته ای سر سفره و کسی نیست که مخش را کار بگیری. نیمرویم را خوردم و بعد روی پن کیک ها مربا ریختم و خوردم و چیزهای دیگری که برداشته بودم خوردم. چقدر خوشم نمی آید ازین سفره های متنوع. آدم گیج میشود چه میخورد. معده هم همینطور. بیچاره چند مدل آنزیم باید بسازد برای این غذاها که ممکن است خیلی هم به هم نخورند؟ خلاصه صبحانه را یک لقمه ی چپ کردم و رفتم بالا. کمی تلگرام چک کردم و حاضر شدم که بروم پایین که راننده زنگ زد که پایین منتظرم است. رفتم عقب نشستم. معمولا تاکسی که می گیرم عقب مینشینم. چرا که وقتی عقب نشستم بهتر میتوانم با راننده صحبت کنم و تسلط داشته باشم روی مکالمه. ولی این دفعه به خاطر اینکه جلو آفتاب بود رفتم عقب نشستم. راننده گفت منتظر یک زن و شوهر و پسرشان هم هست تا بیایند بنشینند و ببردشان پیش آقای مبارکی. آن ها هم تور شهری داشتند ظاهرا. آن ها هم مشهدی بودند. و این جاهایی که امروز می خواستیم برویم را یک بار رفته بودند. نمی دانم چرا دوباره آمدند. رفتیم و رسیدیم سر کوچه مورد نظر. کوچه جالبی بود. بافت سنتی. سنگ فرش. سکوهای سنگی هم برای نشستن داشت.
کمی نشستیم تا مبارکی بیاید. بعد از ده دقیقه یک ربعی مردی عینکی با تی شرت زرد آمد. گروه های دیگری هم بودند برای اینکه همراهمان شوند و آقا تورلیدر برایشان توضیح دهد. رفتیم به سمت در ورودی مسجد. کمی در مورد کاشی کاری مسجد صحبت کرد که از کاشی های صورتی استفاده شده بود درش. که البته فکر کنم آن زمان این رنگ کاشی در آنجا مد بوده چون بعد که مسجد وکیل هم رفتم کاشی کاری هایش شبیه به همین مسجد صورتی بود. ولی خب این مسجد درش باز است برای مسافرین تا بروند داخل و با شیشه های رنگی اش عکس بگیرند ولی مسجد وکیل نه. فقط با نماهای بیرونی اش می شود عکس گرفت. خلاصه یک سری توضیحات در مورد مسجد داد و رفتیم داخل. می شناختنش برای همین ورودی ندادیم. همان اول که وارد می شدیم ماموری ایستاده بود و به خانوم ها چادرهایی با طرح های صورتی میداد. فکر کرده بودند مدلینگ است و تِمِ پارتی آن روز چادر صورتی بود. نمی دانم این کارشان را چه بنامم؟ مگر چادر ملعبه است که سر کسی که به چادر اعتقاد ندارد چادر صورتی بکنی که برود با هزار ژست و مدل عکس بگیرد؟
حالا من همراه که نداشتم مبارکی توضیحاتی داد و قرار گذاشت که چهل دقیقه وقت داریم برویم عکس هایمان را بگیریم و باز بیاییم همانجا بایستیم که بعدش می خواهیم برویم جایی دیگر. من که اهل سلفی نبودم خیلی و نیستم پس هی ازین و از آن خواستم تا در کادر بایستم و آنها ازم عکس بگیرند. پس عکس گرفتند و رفتم داخل یکی از رواق های مسجد که پنجره هایی در حد مرگ خوشگل و رنگی رنگی داشت. حالا رفته ایم داخل و خانوم ها با چادرهای صورتی بخش بخش ایستاده اند و قر و قمیش می آیند و چادرشان روی شانه می اندازند و موهایشان را پریشان می کنند تا یکی ازشان عکس بگیرد. خب من هم ازین عکس ها می خواستم. فقط چادر صورتی ام کم بود. رفتم توی یک صف ایستادم و گفتم منم میخواهم عکس بگیرم. چندی از خانوم ها گفتند مگر تو دختری؟ مانده بودم بخندم یا گریه کنم. واقعا همه چیز را به نام خودشان زده بودند. همه چیز را جنسیتی می کنند. دو روز دیگر بروی و بخواهی پاستیل بخوری می گویند مگر تو دختری؟
حالا یک نفر نه. چند نفر گفتند این حرف را. گفتم دختر نیستم ولی آدم که هستم. یک دختری بود که با شوهر یا دوست پسرش آمده بود و هزار تا ژست گرفت و عکس گرفت و پسرک همراهش چون انتظار و چشم غره ی مرا دید و فهمید که تنها آمده ام گفت از تو هم عکس میگیرم. عکس های دختر تمام شد و سیلاب دختران برای عکس گرفتن سرازیر شد که گفتم .. هااان به کجا چنین شتابان؟ نوبت من است .. حالا حرف زدن های زیر زیرکی و خنده های یواشکی خانوم ها شروع شده بود. ولی چه باک؟ چند عکسی ازم گرفت و چون نگاه کردم دیدم هنوز چند عکس دیگر جا دارد بگیرم. پس رفتم جای پنجره های دیگر و باز عکس گرفتم. از گچ کاری ها عکس گرفتم. از دخترکی که مدل ایستاده بود و شوهرش داشت ازش عکس می گرفت هم عکس گرفتم برای سفرنامه. آمدم بیرون و رفتم بخش های دیگر مسجد را نگاه کردم.
جای قشنگی بود. فکر کنم عمری صد و پنجاه ساله این ها داشت. عکس گرفتم. از دیگران هم خواستم از خودم و آن منظره های پشت سرم عکس بگیرند. ولی همه ی این کارها بیست دقیقه طول کشید و بیست دقیقه دیگر باید می چرخیدم تا باز جمع شویم و برویم خانه زینت الملک و نارنجستان قوام السلطنه. حالا مانده بودم داخل قرارمان است یا بیرون پس رفتم مبارکی را یافتم و بعد از بیست دقیقه باز جمع شدیم و رفتیم سوار ونی شدیم و رفتیم به خانه ی زینت الملک که نزدیک نارنجستان قوام بود. اول رفتیم خانه ی زینت الملک و آنجا هم موزه ای بود که خوراک جناب مبارکی بود. پس پای هر مجسمه یک ساعت حرف زد و من هم که پادرد هی این پا و آن پا میشدم. آنجا میگفتم کاش خودم تنها آمده بودم ولی الان که فکر میکنم می بینم دو تا ورودی نداده بودم. فکر کنم حدود ورودی جاهای دیدنی شیراز هم سی چهل تومن بود یا شانزده هزار و هشتصد و پنجاه تومان. خلاصه دیدم خیلی حرف میزند. پس از موزه که در زیرزمین خانه ی زینت الملک بود زدم بیرون و با جماعتی از دختران دبیرستان مواجه شدم که برای بازدید آمده بودند. حالا این ها گله به گله در موقعیت های مختلف با ژست های گوناگون در حال عکس سلفی و پروفایل گرفتن بودند و هار هار می خندیدند. من هم پا درد روی پله های عمارت نشسته بودم و دخترها ازین ور و آنور از کنارم رد میشدند. عکس می گرفتند و کیف میکردند.
با خودم گفتم هم ما دبیرستان بودیم هم یک بار برنداشتند ما را ببرند موزه نادری یا موزه های حرم و من تا اکنون موزه نادر شاه را ندیده ام. توی یکی از طاق ها خانه کافی شاپی راه انداخته بودند و رفتم آنجا آب طالبی برای خودم سفارش دادم و خوردم تا کمی جان بیایم. و البته دخترک ها همه ی صندلی ها را پر کرده بودند و به خودشان می رسیدند. ولی خب از قضا من جایی خالی کنار پیرزنی پیدا کردم و رفتم کنار اون نشستم. به دخترک ها هم نگاه نکردم . دیدن نداشت خب. حالا درست که یکی از اهداف من از این سفر یافتن یا دیدن ترک شیرازی مورد نظر حضرت حافظ بود. ولی خب آن ها با عرض معذرت یک گله بودند. و من یک نفر پسر متشخص محجوب به حیا در شهر غربت. من کجا و حضرت حافظ کجا. بعد هم فضای زمان حافظ این ها فکر کنم آزادتر از حال حاظر بوده. و خب حافظ به دربار رفت و آمد داشته و بومی شیراز بوده. خلاصه من قید ترک شیرازی را زدم و گفتم هم جان خود را سالم به در ببرم کافی ست. چه بسا که هدف ازین سفر سیاحتی زیارتی اکتشافی بود. پس آب طالبی خود را خورده و زدم بیرون. دیگر همراهی با گروه بهم حال نمیداد. آمدم از خانه ی زینت الملک بیرون و دنبال کوچه گالری قوام گشتم. یعنی پرس و جو کردم و گفتند آخر این کوچه است.
از دوستان شیرازی شنیده بودم همچین چیزی وجود دارد برو و ببین. پس رفتم آخر کوچه و دیدم مردی میز چرخ دارش را که خیلی هم قشنگ بود جلوی یکی از نقاشی های آنجا گذاشته. حالا روی میزش کلی چیزهای قشنگ و هنری بود ولی خب آمده بود جلوی نقاشی را گرفته بود و چشمتان روز بد نبیند. من اشتباه کردم و به او گفتم خب چرا اینجا چرخت را پارک کرده ای. ناگهان آن مرد متین تبدیل شد به شمر ذی الجوشن و شروع کرد به قالتاق بازی که من کلی زحمت کشیدم این را اینجا پهن کردم، بعد طوری صحبت کرد که انگار تمام آن آثار هنری را خودش درست کرده و آن منطقه مال اوست. حالا من هم مظلوم و بی حاشیه باز ازش معذرت خواستم. باز رویش را زیادتر کرد. باز ازش معذرت خواستم. باز پر رو تر شد. فایده نداشت. رفتم داخل کوچه و چه نقاشی های جالبی داشت. روی درها و دیوارها مجسمه هایی ساخته بودند و خیلی کیف کردم. ولی آن مردک حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. با به آن خانوم هایی که آمده بودند آنجا عکس می گرفتند گوشی ام را دادم تا ازم عکس بگیرند. که گرفتند. از درها و دیوارها باز هم عکس گرفتم و آمدم بیرون. نمی دانم چه کرمی در من بیدار شده بود که باز از یارو معذرت خواستم و باز بنده خدا طلبکار شد که من این همه زحمت کشیدم این بساط را پهن کرده ام تو می گویی جابه جایش کن؟ حرفش حق بود. ولی حالا یکی یک بهارنارنجی خورده یک چیزی بهت گفته باید ظرفیت بخشش را داشته باشه که.
بیخیالش شدم دیگر. با خودم گفتم شیرازی نیست احتمالا. شیرازی ها باحال تر ازین حرف ها هستن. کلا تلقین من با خودم در طول سفر این بود که اگر کسی بد اخلاق می دیدم میگفتم این شیرازی نیست حتما و مهاجر است. بیخیال ان منطقه شدم و رفتم به دنبال نارنجستان قوام. از ده نفر پرسیدم که آخر فهمیدم باید بروم سر کوچه دست چپ. رفتم آنجا و سی یا چهل تومان دادم و وارد باغ نارنجستان قوام شدم که به مراتب بزرگ تر و قشنگ تر از خانه ی زینت الملک بود. باز این دخترک های دبیرستانی هم آمدند آنجا و پخش شدند در کل باغ. یک عکس با نمای عمارت دادم گرفتند ازم و رفتم به سمت عمارت. بساط سور و سات در مجموعه برپا بود. پس رفتم داخل عمارت و چه آینه کاری ها و شیشه های جذابی داشت. کلی قلبم رنگی رنگی شد و کیف کردم. عکس گرفتم و آمدم بیرون.
از بهارنارنج هم پرسیدم و گفتند که تمام شده داداش. بهار نارنجو اگر میخواستیو باید فروردین میومدیو. ولی خب قسمت نبوده ظاهرا. پس رفتم توی همان باغ به آبمیوه فروشی ای که برپا کرده بودند و دخترکان دبیرستانی داشتند هی چیزی میگرفتند و میخوردند و عکس می گرفتند گفتم یک شربت بهارنارنج به من بدهید. شربت بهارنارنج را گرفتم و شروع کردم به خوردن. وااااای ... واااای ... مای گاد .. چه طعم بهشتی ای داشت. هی خوردم و کیف کردم. کاش فروردین آمده بودم. کاش. خلاصه شربت بهارنارنجم را خوردم و اسنپ گرفتم به مقصد هتل. از راننده ی اسنپی که برام آمد چیزی یادم نیست فقط یک چیزی نوشته ام لباس بدن نما. چه بسا حالا که کمی فکر میکنم یک چیزهایی یادم می آید که از توریست های خارجی می گفت که یکیشان را دیده که لباس بدن نما پوشیده بوده گویی عریان است. رفتم به هتل. کمی استراحت کردم. نمازم را خواندم و به برنامه ای که برای خودم ریخته بودم نگاهی انداختم.
بنابر توصیه خانوم فایی. می خواستم ظهر برای ناهار بروم به رستوران هفت خوان. رستورانی خفن که منوی اینترنتی اش را نگاه کردم مغزم سوت کشید انقدر تنوع غذایی داشت. منو را برای چند نفری هم فرستاده بودم که بهم غذا پیشنهاد بدهند که برای ناهارم غذا پیشنهاد بدهند بروم بخورم. حالا رستوران مورد نظر هم نزدیک بود به هتل و پیاده باید می رفتم. همان کوچه کنار هتل را باید تا ته می رفتم تا برسم به رستوران. البته گوگل مپ هم در این سفر کمک های شایان ذکری بهم کرد دستش درد نکند.
ظهرهای شیراز آفتاب داغی دارد ولی از طرفی باد خنکی هم می وزد. راه افتادم به سمت هفت خوان. راهنمای گوگل مپم را هم روشن کردم. آفتاب روی مخی داشت ولی تازه وسط اردیبهشت بودیم. باید می رفتم تا ته کوچه کناری هتل. افتان و خیزان رفتم و ازین و آن هم سوال کردم. تا آخر پیچیدم به دست چپ. رستوران هفت خوان. خیلی ها ازش تعریف میکردند. توی نت هم سرچ کرده بودم بهترین رستوران های شیراز این اسم را برایم آورده بود و اسم چند رستوران دیگر. رستوران گردی هم جزو برنامه هایم بود و البته می خواستم غذایی برای ناهار بگیرم و نصفش را نوش جان کنم و نصفش را ببرم هتل بگذارم داخل یخچال برای شام شب. نمای جالبی داشت رستوران.
رفتم داخل و یک خانومی گفت چه غذایی میخواهید؟ گفتم دقیق نمی دانم. غذاهای فست فودی کجاست؟ گفت بروید طبقه دوم. البته خانومی که راهنمایی هم میکرد اعصاب نداشت. دو بار که سوالی را پرسیدم ازش قاطی کرد. با خودم گفتم امان از مهاجرت. شیرازی نیست قطعا. با آسانسور رفتم به طبقه دو. ظاهرا مجموعه هفت خان پنج تا رستوران دارد و دو تا کافی شاپ. وارد شدم و خانومی جلویم ظاهر شد و ازم پرسید چند نفرید؟ گفتم خودم هستم و خودم و خودم. یک نفر. گفت سفارشتون چیست؟ گفتم نمی دانم. ازش راهنمایی خواستم و آخر رسیدیم به غذایی به نام کوفته کباب. من که نمیدانستم چیست. کوفته است؟ یا کباب؟ گفت تویش زنجبیل دارد. گفتم من حساسم به زنجبیل بگویید برایم کم کنندش. خلاصه رفتم و روی یکی از صندلی های یک میز 4 نفره نشستم. هی ازینور عکس گرفتم هی از آنور. شبیه بارهای خارجی بود. مشتری ها هم مثلا خیلی باکلاس و از یک جای فیل افتاده. به غیر از من البته. خلاصه یکی آمد و سفارشم را نوشت. کوفته کباب. پرسید نوشیدنی؟ گفتم ممنون. ولی بعدش پشیمان شدم دوباره یکی دیگر را صدا زدم و پرسیدم یک چیزی که خاص اینجا باشید چه دارید؟ گفت لیموناد فرانسوی. پرسیدم چی هست؟ گفت یکم طعم آناناس و موز هم قاطیش دارد.
غذایم آمد. 4 سیخ کباب کوچک بود. اندازه اش نصف کباب کوبیده بود. این ها را روی گوجه فرنگی و پیاز خوابانده بودند و من میخواستم دو تایشان را بخورم و دو تای دیگر را برای شام ببرم به هتل. نان هم برایم آورده بودند. نوشیدنی هم از راه رسید که یکم خوردم ازش و طعم جدید و دلنشینی داشت. غذا را خوردم و ظرفی هم گرفتم برای آن دو تا کباب باقی مانده و گذاشتمشان داخل ظرف. البته ماست و خیار هم گرفته بودم که کباب ها از گلویم پایین برود. همه چیز عالی بود. فقط جای سماق سر سفره خالی بود. گفتم سماق لطفا ولی انقدر طولش دادند که غذایم تمام شده بود دیگر. خب توی رستورانی که انقدر تکمیل است و نصف منویش کباب است واقعا سر میزها نباید یک سماق باشد؟ یک امتیاز منفی. صورت حساب را بهم داد و کمرم شکست. البته می دانستم با رقم های نجومی طرف خواهم بود. ولی خب رستوران خفن که آدم می رود همینی که هست.
رفتم هتل و استراحت کردم چه بسا که برنامه ی عصر باغ دلگشا بود و بعد آرامگاه سعدی و ساعت های شش و نیم هفت هم باید حافظیه می بودم تا زنگ بزنم به یکی از دوستان جلسه حافظ خوانی ام و برایشان فال بگیرم. عصر ساعت های چهار و نیم آمدم توی لابی و اسنپ گرفتم برای باغ دلگشا که عمارت کلاه فرنگی هم در وسط آن است. ماشین راننده یادم نیست ولی با خودش که هم صحبت شدم خیلی ضد دین بود. می گفت شانزده سال است حرم امام رضا نرفته ام و شاهچراغ هم خیلی وقت بود که نرفته بود. می گفت همه ی این چیزها خالی بندی است و این ها دکون دستگاه شیخ هاست. بحث را عوض کردم و نالیدم ازینکه به عشق بهارنارنج آمدم ولی خبری نبوده. گفت دیر آمدی. یکم زودتر هم می آمدی بویش را می شنیدی. ولی دیگر آمده اند همه بهارنارنج ها را جمع کرده اند. از اصل و نصب خودش گفت. می گفت ترک شیرازی است. گفتم هیهات. حیف شما یک مرد نره خر 60 ساله ی ضد دین هستید. من دنبال آن ترک شیرازی حضرت حافظ بودم. خلاصه ما را پیاده کرد جایی و گفت نزدیک است. پیاده شدم و رفتم و باغ را پیدا کردم. ورودی یادم نیست چند بود. بلیط را گرفتم و رفتم داخل. تنها دیدن باغ یک پول می گرفتند. باز می خواستی بروی داخل عمارت را ببینی سی چهل تومن می گرفتند. که موزه هایش ، هم مرگ نداشت.
رفتم و با عمارت یک عکس گرفتم. ولی داخل چون پولی بود نرفتم. آدرس آرامگاه سعدی را پرسیدم که نزدیک بود و پیاده باید می رفتم. هی ازین و آن پرسیدم و افتادم در مسیر درست. ولی همچین هم راهش کم نبود. کلی راه رفتم و هر چهار قدم به خاطر وسواس فکری ام آدرس پرسیدم تا اینکه بالاخره رسیدم به آرامگاه سعدی. ولی خب آرامگاه سعدی مظلوم است نسبت به حافظ فکر میکنم. ملت جای حافظ بیشتر می آیند در صورتی که زبان فارسی بقایش را به حضرت سعدی خیلی مدیون است. آنجا هم سی تومن دادم و رفتم داخل. یک حوض هم قبلا آمده بود داشت آنجا که ملت سکه می انداختند و این بار که رفتم دیدم اسکناس ریخته اند و من هم پنج هزار تومان انداختم. باران گرفت. باران های شیراز رگباری بود. سریع اسنپ گرفتم برای حافظیه. راننده مرد خوش مشربی بود. گفت خوب شد ماشینم را رفتم شستم. کلی رفته بود دو سه ساعت ماشینش را شسته بود بعد باران زده بود و کثیف شده بود ماشین. گفتم مردم شیراز به شما مدیون اند آقا. بالاخره این ماشین شستن شما به بارش این باران به این قشنگی که می بینید کمک کرده. خندید.
گفتم از شیرازی ها خوشم می آید. آدم های جالبی اند. گفت آره شیرازی ها خیلی خوبند فقط یک مشکل دارند که تنبل هستند. مثلا عصر تا شب چهار ساعت مغازه شان را باز می کنند و بعد تعطیل می کنند می گویند همینقدر بس است. برایش حکایتی را نقل کردم. گفتم یک بنده خدایی بوده هفته ای یک بار یک گوسفند می برده دم قصابی و صد تومان میفروخته بعد عصرش می آمده و میگفته یک ران و دو تا پاچه گوسفند می خواهم چقدر میشه. مغازه دار میگفته صد تومان. او هم صد تومان میداده و می خریده. بعد مغازه دار کنجکاو می شود و می پرسد تو چطور زندگیت می چرخد که یک گوسفند را صد تومان می فروشی و عصر می آیی و یک رانش را صد تومان میخری و میروی خانه؟
یارو هم بهش می گوید من هفته ای یکی دو تا از همین معامله ها می کنم زندگیم می چرخد. شیرازی ها هم همین طورین. سخت نمی گیرند. خندید. این را که گفت ولی اصفهانی ها خیلی بدند. من هر کدامشان را که دیده ام فقط دنبال منافع خودشان اند رفیق اصفهانی داشتم اگر نفعی برایش نداشتم دیگر جوابم را نداده اند. باغ جهان نما هم نزدیک به هتل بود و نزدیک به حافظیه. پس اول رفتم باغ جهان نما که آنجا هم چیز خاصی نداشت جز درخت های کنده کاری شده که جالب بودند. این درخت ها که به شکل سر مار و چیزهای دیگر تراشیده شده بودند یک معنایی هم داشتند که یادم نیست.
رفتم داخل موزه اش که ببینم چه دارد یارو گفت چهل تومان؟ گفتم خب شما بگویید چه دارد داخل موزه ببینم می ارزد بروم یا نه؟ گفت مگر من بیکارم؟ تابلو بود بیکار است. زورش می آمد حرف بزند برای همین گفت خب برو ببین چه دارد. رفتم داخل و دیدم هم مرگ ندارد. چهار تا تمبر داشت. و تکه روزنامه های قدیمی. آمدم بیرون و رفتم به سمت حافظیه .. توی مسیر می رفتم که یک المان جالب دیدم و میخواستم عکس بگیرم ولی که میخواست عکس بگیرد. سلفی هم که خوشم نمی آید. دو تا دختر خانوم جوان روبرویم داشتند می رفتند دویدم و به یکی شان که می خورد ترک شیرازی حضرت حافظ باشد گفتم می شود یک عکس از من بگیرید؟ ترک شیرازی طور با عشوه و کرشمه گفت چرا که نه؟ و یک عکس از من گرفت. تمام. دلم میخواست ازش بپرسم شما ترک شیرازی که حضرت حافظ می گفت نیستید؟ ولی خب یک پسر محجوب به حیای معصوم و این کارها؟ من توی ذهنم و نوشته هایم پلنگم وگرنه در عالم ماده خرگوشی مظلوم و خجالتی بیش نیستم.
خلاصه رفتم و یک بلیط ورودی برای حافظیه گرفتم به قیمت سی هزار تومان. بعدم با خودم نق زدم که آرامگاه فردوسی ولی تا جایی که یادم بود مجانی بود. الان هم یک سرچی کردم فکر کنم پنج هزار تومان بود. خلاصه رفتم داخل و مخصوص یک فال حافظ حرفه ای نصب کرده بودم و زنگ زدم به دوستان و سلام حافظ را رساندم و فال گرفتم برایشان و خواندم. آدم وقتی تنها باشد ازین کارها می تواند بکند. با کسی بودم که معلوم نبود ازین کارها بکنم. به یکی از دوستان جلسه –آقای گروهی که فامیلش خیلی بانمک است-هم زنگ زدم و با استاد جلسه-دکتر آفتابی که دکترای عمران دارد ولی عاشق ادبیات است- صحبت کردم و سلام حافظ را بهش رساندم و فال گرفتم برایشان و خواندم. برای یکی دو تا دیگر از دوستان هم زنگ زدم و فال گرفتم و خواندم بعد آمدم بیرون و پیاده راه افتادم به سمت هتلم که خیلی نزدیک به حافظیه بود. از چهارراه که رد شدم یک مغازه ی مسقطی هم دیدم و رفتم داخل و دو بسته مسقطی خریدم و کلوچه ی بهارنارنج. سوغات را خریده بودم دیگر. دنبال بادام سوخته می گشتم که نداشت. آخر سوغات شیراز را هم قبلش در اینترنت سرچ کرده بودم. مسقطی. بادام سوخته. و یک شیرینی های دیگری که اسمش را یادم رفته. که از آنها نخریدم دیگر.
رفتم هتل و کمی استراحت کردم و ظرف باقی مانده ی کباب هایم را گذاشتم بیرون و بدون هیچ نوشیدنی و مخلفاتی خوردم. بعد نشستم پای نوت گوشی ام و برنامه ی سفرم را آوردم و کارهایی که کرده بودم را تیک زدم. روز خوبی بود خدا را شکر .. الان که دارم این ها را مینویسم. با وجود اینکه هفته پیش تازه برگشته ام بخشیش را فراموش کرده بودم. و به خاطر چیزهایی که در نوت گوشی ام نوشته بودم و سفرنامه به خاطر آوردمشان و من سفرنامه می نویسم تا فراموش نکنم سفرهایم و اتفاقاتشان را.
چهارشنبه 1403/02/19
دیروز با تور رفته بودم مسجد صورتی و باغ نارنجستان و این ها را دیده بودم بد نبود. ولی خب برنامه ای که برای خودم نوشته بودم کمی تغییر کرد. آخر نمی دانم روی توری که از مشهد خریده بودم یک گشت شهری هم هست. شب اول نمازم را که خواندم کامل خواندم. بعد حالا در روز دوم یادم آمد که مسافرم و باید نصفه میخواندم و حالا باید قضایش را به جا بیاورم. خب هتل راحت بود حس وطن بهم دست داده بود و نمازهایم را کامل خوانده بود. ولی خب چه باک سه تا دو رکعت باید نماز قضا میخواندم. دو رکعت برای نماز عشا. دو تا دو رکعت برای نماز ظهر و عصر. صبح پاشدم و رفتم صبحانه خوردم و خیلی چیز جدید امتحان نکردم به نظرم. می خواستم بروم باغ ارم. دفعه پیش که آمده بودم رفته بودمش. این بار هم باید می رفتم و فرق هایی که کرده را می دیدم.
اسنپ گرفتم. همان اول وقت دم باغ ارم بودم. بلیط ورودی گرفتم و رفتم تو. هوا خوب بود هنوز. یک ساعت می گذشت گرم میشد در حد تیم ملی. خیلی کسی توی باغ نبود. مغازه های زیر عمارت هنوز باز نکرده بودند. رفتم دور حوض چرخی زدم و دنبال کسی گشستم که گوشی ام را بدهم بهش ازم عکسی بگیرد. دو تا دختر خانوم داشتن از هم عکس میگرفتند. دیدم خیلی حرفه ای و با عشق عکس میگیرد. عقب می رود جلو می رود. ژست پیشنهاد می دهد به دوستش. بهش گفتم شما حرفه ای هستید می شود یک عکس هم از من بگیرید؟ خندید و گوشی ام را گرفت و چند عکسی ازم گرفت. عکس هاش خوب شدند. حسابی دل داده بود. چیز خاصی نداشت. باغ بود دیگر. رفتم و یک دوری زدم و چند عکس از گل ها گرفتم و از باغ می آمدم بیرون آدرس بابا بستنی را از بلیط فروش باغ پرسیدم. نزدیک بود. رفتم بیرون. حضرت گوگل مپ را روشن کردم. ولی خب انسان موجودی ست اجتماعی. خیلی نقشه خوانی ام خوب نیست. باز یکم رفتم بالاتر از کسی پرسیدم می خواهم بروم بابا بستنی از کجا بروم. گفت برو آنور خیابان از کوچه دوم برو داخل. با نقشه چک کردم به ظاهر درست بود.
رفتم آن ور خیابان و دوباره پرسیدم. می دانم موهایتان را دارید می کنید که چقدر سوال پرسیدم ولی خب همینی که هست. در شهر غریب آدم باید سوال بپرسد دیگر. چه اشکال دارد؟ عمویم ولی ازین اخلاق ها ندارد میگوید یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. اما من اینطوری نیستم. نمی دانم به خاطر اعتماد به نفس کم است یا ترس یا نقشه خوانی بلد نبودن. خلاصه توی کوچه مورد نظر راه افتادم و با تا تهش میرفتم. نقشه گوگل مپ را هم مدام چک میکردم. آخر رسیدم به ته کوچه و دیری دیری رین. بابا بستنی. ولی خب بسته بود. جایی برای نشستن هم که نبود. دیدم بالاتر یک مغازه املاکی باز است. منم معلوم نیست چقدر باید اینجا بنشینم. رفتم سر کوچه بعدی توی مغازه و سلام کردم و گفتم بابا بستنی نمی دانید کی باز می کند؟ گفتند مگر باز نیست؟ الان باید باز کرده باشد. ازش عذر خواستم و گفتم پایم درد میکند. می شود بنشینم اینجا؟ گفت بله .. اشکالی ندارد. از کجا آمدید؟ گفتم کجا می خورد؟ گفت جنوب؟ گفتم نه. گفت تهران؟ گفتم نه. چند تا آدرس بهش دادم و یکم مشهدی صحبت کردم برایش. خلاصه فهمید و گفت چه می کشید با علم الهدی؟ گفتم سیگار برگ. ولی دم آقای امام جمعه گرم که انقدر برند شده. گفتم آن بنده خدا هم نون و ماستش را میخورد. رسانه خیلی رویش مانور می دهد. چند تا خبر در موردش گفت تکذیب کردم. گفتم این ها را ماهواره ساخته است من خودم شخصا رفته ام پرسیده ام و دروغ بوده.
حرف دینی و سیاسی زدیم کمی و روشنش کردم بعد از یک ربع بلند شدم و رفتم جای مغازه. تازه باز کرده بود. رفتم تو و از آن بستنی قیفی های معروفشان سفارش دادم و آمدم بیرون روی پله ای سر کوچه نشستم و با عشق شروع کردم به خوردن. خیلی صعلب داشت اولش ولی بعدش می رسیدی به بستنی زعفرانی بهشتی اش که حسابی خوشمزه بود و من تا آن موقع همچین بستنی ای نخورده بودم. یک موتوری و رفیقش هم آمده بودند بستنی بخرند. رفیق مانده بود و رفیق رفته بود. من هم شانه هایم از اول سفر انگار که کوه بالای گذاشته باشند درد میکرد. کسی هم نبود شانه هایم را ماساژ بدهد که. خودم را زدم به پررویی رفتم و برادر موتوری گفتم آقا ببخشید. یک درخواستی داشتم ازتان. خیلی هم جالب نیست. من رو نمیشناسید ولی کار خیره. شونه هام دارن میشکنن. میشه یه ماساژی بدید؟ مرتیکه پر رو گفت نه. البته حق داشت. واقعا چه توقع ها دارم؟ طرف را ندیده نشناخته همچین درخواستی ازش میکنم. ولی شیرازی نبود به نظرم. پس این مهمان نوازی شیرازی ها را نشان می دهند کجا بود؟ فقط برای خارجی ها مهمان نوازند؟ اصلا خیلی بد شده مملکت. پس حالا که این ضد حال را خورده بودم. آن یار شیرازی مان حضرت کریپتون هم گفته بود امتحان دارم نمی توانم همراهی ات کنم. عزمم را جزم کردم که بروم و یکم حال خوب تزریق کنم به رئیس بابابستنی پس رفتم داخل مغازه و بهش گفتم این بستنی که خوردم خوشمزه ترین بستنی ای بود که تا بحال خورده ام. شاید واقعا راست گفتم ولی شاید هم نه. اما خداییش خیلی خوشمزه بود و آن مغازه دار این را شنید کلی حال کرد قطعا و روزش ساخته شده باشد شاید.
اسنپ گرفتم. یک پراید آمد دنبالم. سوار ماشین شدم. داشتم می رفتم ارگ کریم خان. با راننده حسابی گفتیم و شنیدیم. گفتم بهارنارنج که نیست. شیرازو هم که ندیدم. ما به عشق شنیدن لهجه شیرازی آمده بودیم و عطر بهار نارنج. شیرازی بود و سرباز هم بود آمده بود مرخصی. گفت بهار نارنجو که تمام شده. مهاجرو هم که زیاده شیرازو کمه ولی هست. خودش شیرازی بود و کلی لذت بردم از حرف زدن باهاش. گفتم پس به خاطر همینه هیشکی درخواست منو قبول نکرده و رو ترش کردن. گفت مگر چی خواسته بودی؟ گفته این شونه هام دارن سوراخ میشن از درد. تنها هم آمدم شیراز به یکی گفتم این شونه ی من رو ماساژ بده بهم جواب رد داد. خندید و گفت خب ترسیده بنده خدائو. گفتم خب چی باید می گفتم که برداشت بد نکنه؟ گفت باید می گفتی : (( کولم درد میکنه ... یه ذره واسم بمال)) این را که گفت از درون منهدم شدم از خنده. بهش گفتم خب این جمله در فرهنگ ما خیلی معنای خیطی داره. ولی آخرش که رسیدیم به ارگ ازش خواستم کولم درد میکنه یه ذره برام بمالو .. که نامرد زورش خیلی زیاد بود داشتم میشکستم پس گفتم بس است دیگر. ولی خب باز هم دمش گرم. یکم شانه هایم باز شد.
بعد هم پیاده شدم و رفتم آنور خیابان داد زد کرایه را نمی خواهی حساب کنی؟ یادم آمد حسابم شارژ ندارد. رفتم پیشش و بهش به جای 25 تومان. سی تومان دادم. حالا رسیده بودم به ارگ کریم خان. همان ارگی که در سفر قبل داخلش را نرفته بودیم و فقط دو دقیقه ماشین را پارک کرده بودیم عکسی بگیرم و برویم و چون به ماشین رسیدیم دیدم ماشین را جریمه کرده اند و جرثقیل می خواهد ببردش. اما این بار تنها آمده بودم. و ازین نگرانی ها نداشتم. از چند نفر خواستم که ازم عکس بگیرند که گرفتند و رفتم داخل. جالب بود. هر جا رفتم از بقیه خواستم که با شیشه ها و معماری این بناها ازم عکس بگیرند تا رسیدم به قسمت آخر که موزه مانند بود و عکاسی هم می کردند. تا حالا ازین کارها نکرده بودم و توی دلم مانده بود. پس رفتم داخل و خانومی مرا به اتاق تعویض لباس راهنمایی کرد و لباس های دوران های مختلف را معرفی کردند. دیدم لباس دوران زندیه خوب است آن را انتخاب کردم و پوشیدم. وسایلم را هم گذاشتم توی کمد.
حال به دنبال خانوم عکاس رفتم بالا و در لوکیشن مورد نظر در حالت های مختلف . دست به تلفن در حال نوشتن. تفنگ به دست ، پای قلیون عکس گرفتم. رفتم پایین و آنجا هم در حالت های مختلف عکس ازم گرفته شد. خیلی حرفه ای بودند. جالب بود برایم. عکس ها تمام شدند و رفتم در اتاق بغل برای انتخاب عکس ها. اگر بچه خوبی باشید برای شما هم میگذارم ازشان. سریع همانجا چاپ میکردند و میزدند روی تخته شاسی. اصل عکس را هم میخواستی برایت توی تلگرام میفرستادند.
من هم که جوگیر شده بودم چهار تا عکسش را انتخاب کردم. یعنی اگر با خانواده بودم نه عکسی میگرفتم و نه هیچ کدام را انتخاب می کردم. البته الان پشیمانم که گفتم روی شاسی بزنند چه بسا که جایی نیست بگذارم قاب هایم را ولی امان از جوگیری. رفتم بیرون و کمی صدای بلبل ها را شنیدم تا اینکه بیست دقیقه گذشت و رفتم عکس هایم را گرفتم. خدا تومان شد. ولی خب چاره چه بود؟ این کارها برآوردن عقده هایم تمام عمرم تا آن لحظه بود. فرصتی که هیچ گاه دیگر نصیبم نمیشد. عکس هایم را گرفتم و رفتم به دنبال بستنی پشت زندان. رفیقم آدرس داده بود بعد از ارگ بروم بستنی پشت زندان. منظورش از زندان همان ارگ بود. رفتم و پیدا کردم یک بستنی فروشی و آنجا فالوده بستنی خوردم.
چه بستنی های غلیظی داشت. مثل پنیر پیتزا کش می آمد. نمی دانم به خاطر شیرش بود یا چه؟ دو تا بستنی در یک روز. ولی خب قسمت همین بود دیگر. این دو جا در برنامه یک روزم بود. هر روز که نمیتوانستم بیایم اینجا. اذان گفتند. اذان از نزدیکی کافه ارگ که من نشسته بودم آنجا هم می آمد. پرسیدم مسجد کجاست؟ گفتند 8 تا مغازه بالاتر. خلاصه رفتم آنجا وضو گرفتم و نماز خواندم و نماز های قضایم را هم خواندم.
برای دعای ندبه هم پرسیدم گفتند که حرم برگزار میشود. آمد بیرون و تپسی اسنپ گرفتم هم زمان ولی چون منطقه شلوغ بود کسی قبول نکرد. رفتم آن طرف خیابان ازین تاکسی زردها که آنجا وول می زدند بگیرم. یک سمند سورن داشت رد میشد جلویش را گرفتم. هوا خیلی گرم بود. بنده خدا لهجه شیرازی نداشت. اهل لومه-نزدیک عسلویه- بود و گله دار. ماشین را هم تازه تحویل گرفته بود. کلی طول کشید تا کولرش را بزند. تا خنک شد ماشین کمی رسیده بودیم به هتل دیگر.
رفتم داخل و خودم را رساندم به اتاق 306. کمی استراحت کردم. نماز خواندم. استراحت کردم تا ساعت 13:30 شود تا بروم عمارت شاپوری برای ناهار. عکس هایش را دیده بودم خیلی جای باکلاسی بود. می خواستم بروم آنجا پیتزا بخورم. توی منویش هم بود. اسنپ گرفتم و رفتم عمارت شاپوری. جای خیلی با کلاسی بود.
یک عمارت قدیمی بود که آمده بودند بازسازی اش کرده بودند و رستورانش کرده بودند. خیلی باکلاس و خوشگل بود و ارزش داد دیدمش. اول که وارد شدم دادم یکی ازم عکس بگیرد با عمارت. بعد رفتم داخل و دیدم واویلا چقدر خوشگل است اینجا هی عکس گرفتم از همه جایش. بعد از پله هایش که فرش شده بود بالا رفتم و دنبال جا گشتم. روی بالکنی اش پر بود. نشستم داخل فضای داخلی و هی پرسیدند چند نفرید؟ گفتم تنهام. فکر کنم دلشان برایم سوخت. توی بالکنی که خالی شد گفتند برو فلان جا بشین. رفتم و سر یک میز شش نفره نشستم. آمدند و سفارشم را گرفتند. گفتم پیتزا. گفتند فقط شب پیتزا داریم. و این از ویژگی های شیراز است که فقط شب پیتزا میخورند. همین قدر شیک همین قدر مجلسی. یک کباب شاپوری سفارش دادم. یک جوجه کباب بود و یک سیخ کوبیده. اول ماست و خیارش آمد.
منتظر غذا بودم که یک خانوم میان سال و گروهی از رفقایش و یکی دو تا مهمان خارجی آمدند روی باکنی و می خواستند مرا بلند کنند که یکی از پیشخدمت ها جلویش واستاد و گفت سفارش این میز ثبت شده و نمیشود جابجا شود. برود تصفیه کند باز بیاید بالا و هزار تا دنگ و فنگ انجام بدهد بعد می شود. نمی دانم این را راست می گفت یا میخواست توی برجک آن خانوم عفاده ای بزند. خلاصه من که مشکلی نداشتم برای جابجایی ولی پرسنل رستوران پای حمایت از مظلوم ایستادند. آن بنده خدا هم پشت سر ما نشست و هی غیبت کرد و با رفیق هایش که توی شیراز پیدا کرده بود هی حرف زد. غذا رسید و نصفیش را خوردم بعد یادم آمد عکس نگرفتم. یک عکس نصفه کاره گرفتم و همانجا ظرف و پلاستیک بود. ظرفی برداشتم و نصف غذایم را داخلش گذاشتم و رفتم پایین. می خواستم برم هتل و عصر بیایم عفیف آباد ولی دیدم تاریک می شود هوا. پس راه رفتن به عفیف آباد را موقع حساب کردن از خانوم پذیرش پرسیدم. گفت برو بیرون و تا ته کوچه برو بعد بپیچ به راست یکم بالا برو. ایستگاه مترو هست. با مترو برو. خیابان های باکلاسی داشت. اکثرا سنگ فرش. شهر درست درمانی بود. یکی از دوستانم در مشهد که شیرازی بود کارت مترو شیراز را بهم داده بود. رفتم به سمت مترو وسط راه عطر فروشی خفتم کرد و ده گرم عطر ورساچ کریستال بهم فروخت. بوی خوبی داشت. گفتم عطر شیرین نمیتوانم بزنم. لجند مون بلانک میزنم. این را بهم داد. نزدیک مترو بود. از پله برقی مترو رفتم پایین. بر خلاف متروهای شهرهای دیگر که مترو در وسط است. اینجا. جایگاه مردم وسط بود و از سمت چپ و راستشان مترو می آمد. نوآوری جالبی بود. مانیتور اعلام ساعت رسیدن متروشان هم متفاوت بود. در کل جالب بود. پرسیدم کجا باید پیاده شوم برای عفیف آبا گفند ایستگاه آوینی. سوار مترو شدم. زن و مرد خیلی راحت در کنار هم بودند. نمی دانم اصلا قسمت بانوان داشت یا نه. حسابی شلوغ بود و صبر کردم تا رسیدم به ایستگاه آوینی و پیاده شدم.
ایستگاه های مترو اش هر کدام معماری خاص خودش را داشت. دوستم گفته بود برو ایستکاه وکیل الرعایا را ببین که قسمت نشد بروم. مترو خیلی تمیز و قشنگ و خوبی داشتند. آوینی پیاده شدم و رفتم بالا. باز سوال پرسیدم که عفت آباد .. ببخشید عفیف آباد از کجا بروم. گفتند مستقیم برو. مستقیم رفت. آفتاب سوزان کلافه ام کرده بود. در مسیر که می آمدم دیدم دیوارها همه نقاشی های قشنگ دارند. یک خانومی هم داشت بالاتر دیواری را نقاشی میکرد. دمشان گرم. شهرشان خیلی قشنگ بود. خلاصه با کلی پرس و جو خودم را به عفیف آباد رساندم طبق حرف های گوگل مپ و مردم مسیری نبود تا باغ عفیف آباد پس پیاده رفتم و مغازه ها را هم نگاه کردم که حسابی باکلاس بودند. معماری و چیزهای دیگر هم که درجه یک. مردم اصیلی دارد شیراز. همینطور می رفتم که در مسیر حس کردم یک باقلوا و شربتی هم بخورم بد نیست. پس باقلوا و شربت زدم و باز رفتم به سمت باغ. ولی مگر می رسیدم؟ کلافه شدم.. رفتم کنار خیابان و یک ماشین گرفتم تا آنجا. دو قدم بیشتر نمانده بود ها. هیچی مرا برد و دو قدم بالاتر پیاده کرد و پنج تومن ازم گرفت. بعد میگویند اصفهانی ها.. دیگر توضیح نمی دهم.
رفتم به باغ رسیدم. باغ زیبایی بود. ورودی چهل تومان. رفتم تو و مثل همه ی باغ ها بود. عکسی گرفتم و رفتم کاخ را ببینم که باز گفت 40 تومان. برای خانوم های باحجاب مجانی. چه زشت. ناراحت شدم. این مسخره بازی ها چه بود؟ چرا دو دستگی ایجاد می کنند؟ حالا اینکه کل مجموعه را باید 40 بگیرند نه اینکه قسمت قسمت 40 تومان به کنار. این کارشان به نظرم خیلی زشت آمد. اول آن چادرهای صورتی که در مسجد صورتی می دادند. حالا هم که این کار. البته برادرم و خیلی از شماها موافق این کار شاید باشید. اما به نظرم این کار بیشتر انزجار ایجاد میکند. هم این کار هم آن جریمه ها و برخوردهای بد و شناسایی با پهپاد و بگیر و ببند و باتوم. رفتم توی کاخ و با بغض گفتم. آقا من حجابم کامل است .. خندید و گفت خب برو بگرد. رفتم و کل کاخ را گشتم. هزار تومان هم نمی ارزید دیدنش. بعد آمد بیرون و در مسیر برگشت دیدم یک تانک گذاشته اند آن وسط. این هم یک کار زشت دیگر. قضیه همان کاخ سفید را حسینیه میکنیم بود.
باز گروهی تندرو در شیراز وجود داشتند بدتر از مشهد. ولی یکی نیست بگوید شما به زور حجاب سرشان میکشید. یقه های بازشان را چه می کنید؟ آن را هم درست کردید دامن ها و شلوارهای کوتاهشان را چه می کنید؟ لباس های نیم تنه شان را چه میکنید؟ همین مشهد خودمان تازگی رفته بودم یکی از پاساژهای صیاد شیرازی. دخترها همه نیم تنه پوشیده بودند. خب این میشود نتیجه ی اشتباه در تبلیغ حجاب. اشتباه در توضیح وجوب حجاب. من طرفدار بی حجابی نیستم. با حجاب موافقم. ولی مخالف برخوردم. اینطور چیزها نیازمند کار فرهنگی قوی ست. اینکه کسی با قلبش حجاب و دین را بپذیرد. آخر عرضه ی همان امر به معروف درستش را هم ندارند. حالا بیخیال. خلاصه آمدم بیرون و اسنپ گرفتم و آمدم هتل. راننده اسنپ هم می گفت با این کارهایشان دو دستگی ایجاد میکنند. این همه روحانی این همه آدم آگاه بیایند و جلسات گفتگو آزاد بگذارند. مردم حرف بزنند آنها که بلدند پاسخ بدهند. گفتمان شکل بگیرد. با چماق و باتوم و سه ماه خواباندن ماشین چیزی حل نمیشود. به راننده می گفتم بعضی دوستان در مشهد که موهایشان بلند است چند باری به خاطر کشف حجاب جریمه شده اند.
با خودم می گویم این ها می خواهند دین را ترویج کنند یا می خواهند دو دستی تیشه به ریشه ی دین بزنند؟ این است دعوت به حجاب و دین؟ اگر علی علی می گویید . اگر به حضرت محمد اعتقاد دارید پس چرا سیره ی ایشان را عمل نمی کنید؟ اگر اسلام توانست موفق شود به برکت اخلاق نبوی بود. انسان ها تشنه ی دین اند اگر درست بهشان عرضه شود. چه همه کسانی که با مطالعه و برخورد صحیح شیفته ی اسلام و حجاب و دین شده اند و چه بسیار که بخاطر اخلاق و برخورد بد به ظاهر دین مداران از دین زده شده اند و حجاب را بوسیده اند و گذاشته اند کنار.
رسیدم هتل. نماز خواندم. بقیه ی کباب هایم را خوردم و نمی دانم چرا جو گرفتم بروم دروازه قرآن. آخر می گفتند دروازه قرآن شب ها خیلی شلوغ می شود و باحال است. پس اسنپی گرفته به مقصد دروازه قرآن و چون با راننده حرف زدم گفت نه فکر نکنم خبری باشد. پس بهش گفتم که همانجا منتظر بماند من سر و گوشی آب بدهم و با او دوباره به هتل برگردم. خبری نبود. هوا هم کمی سرد بود. پس دوباره با همان ماشین به هتل برگشتم.
پنجشنبه 1403/02/20
صبح از خواب بیدار شدم و رفتم برای صبحانه. دیگر میخواستم کمی کمتر بخورم تا مریض نشوم. یکم سرما خورده هم بودم. پس نیمرو نگرفتم. ارده شیره خوردم و کره عسل و پنیر گردو. آن روز روز مجموعه وکیل بود. مسجد وکیل. حمام وکیل. بازار وکیل. اسنپ گرفتم برای مسجد وکیل. مرا جایی پیاده کرد و گفت آخر این کوچه مسجد وکیل است. رفتم داخل کوچه ی سنگ فرش. باز از هزار نفر پرسیدم مسجد وکیل کجاست. آخر یافتمش. باز بود. رفتم داخل. قیمت ورودی اش کمتر بود از جاهای دیگر. سر صبح بود. هنوز بازدید کننده نداشت ولی مثل مسجد صورتی کاشی کاری های قشنگی داشت. مخصوصا کاشی های صورتی. پرسیدم چرا اینجا را زیاد تحویل نمیگیرند؟ مسئول باجه کمی قر زد و وارد شدم. خیلی پر ابهت و قشنگ بود وی خب نمی توانستی بروی داخل رواق های مسجد و با شیشه های رنگی اش عکس بگیری.
چند تا عکسی گرفتم و آمدم بیرون. کنارش حمام وکیل بود. رفتم داخلش. ورودی سی یا چهل تومان بود. مجسمه های خیلی واقعی گذاشته بودن آنجا تا فضای حمام تداعی شود. ضبط هایی هم روشن بود کنارشان که فکر می کردی واقعا دارند حرف میزنند. خیلی طرح هوشمندانه و جالبی بود. قسمت های مختلف داشت و آمدم بیایم بیرون یک سوال از مسئول حمام پرسیدم که گفت میتوانی راهنما بگیری تا برایت توضیح دهد. عطایش را به لقایش بخشیدم و آمدم بیرون. البته توضیح کوتاهی داد که یادم نیست اصلا که چه پرسیدم و چه جواب داد. آمدم بیرون و رفتم داخل بازار وکیل که خیلی قشنگ بود خداییش. پر از رنگ بود و مغازه های جذاب. چه طاق های قشنگی داشت و من به دنبال بادام سوخته بودم که همه آدرس دادند که باید بروی فلان شیرینی فروشی او دارد احتمالا. داخل بازار یک کافه سنتی به نام کافه فیل داشت که رفتم داخل و عجب خوشگل و بهشت بود. رفتم روی یک صندلی نشستم و یک چای بهارنارنج سفارش دادم. یک آهنگ قبل انقلابی هم می خواند که ویس گرفتم و فرستادم داخل کانالم. برایم یک استکان کمر باریک آوردند و یک قوری چای بهار نارنج. چقدر دلم میخواست توضیح بدهم به کسی که معنی استکان را می داند یا نه؟ اینکه این کلمه یک کلمه انگلیسی به معنای ظرف چای شرق هست که در طول زمان تبدیل به استکان شده. یعنی east tea can بوده بعد امده توی فرهنگمان و شده استکان.
به هر که آمدم توضیح بدم نشد. چایم را خوردم و رفتم به دنبال پیدا کردن مغازه شیرینی فروشی برای خریدن بادام سوخته. وسط راه دو بسته مسقطی هم خریدم برای دوستانم. یعنی انقدر سوغاتی خریدم در این سفر که هیچ وقت نخریده بودم. خودم را زخم کردم یعنی. و خب هر چه برای دیگری خریدم برای خودم هم یک چیزی خریدم به عنوان یادگاری. پیشنهاد خانوم فایی بود. من هم با جان و دل قبول کردم. از بازار که آمدم بیرون یک مغازه ی خیلی گوگولی دیدم که صنایع دستی چوبی داشت. عروسک های چوبی خیلی خوشگل. رفتم داخل و دو سه تا چیزی خریدم ازش. آمدم بیرون و دیدم یک مغازه دیگر است که آنجا هم چیزهای تزئینی لعابی و سرمایکی خیلی خوشگل داشت. یک مجسمه هم آنجا برای خودم خریدم. یک دختر پسر بودند که به هم میشد چسباندشان و تصویر کلی این میشد که اینا واحل میشدند و دو ماهی در دلشان غوطه ور بود. خیلی عشقولانه بود. پس یکی هم ازین ها برای خودم خریدم و در مورد مغازه کنار بهش گفتم که گفت او پسر خواهر است. گفتم چه فامیل هنرمندی ماشاالله. بعدم هم رفتم توی بازار و شیرینی فروشی را یافتم و بادام سوخته خریدم.
بعد دیگر خسته شدم و می خواستم ماشین بگیرم ولی جا برای نشستن نبود. پس رفتم داخل یک مغازه ی آرایشگری و روی یکی از صندلی هایش نشستم و گفتم اشکال ندارد دو سه دقیقه ای اینجا بشینم تا اسنپم بیاید؟ مرد هیکلی و چهار شانه ای بود. سر کچل. بازهای کت و کلفت که رویشان پر خالکوبی بود با سبیل های چخماقی. گفت اشکال نداره. راستش یادم رفت بگویم اول سفر کنار انگشت کوچک پایم گوشه زد و خیلی روی مخ بود و آخر رفتم از بازار وکیل جایی را پیدا کردم و یک ناخن گیر خریدم. به چه کسانی که برای این ناخون گیر رو نزده بودم. خلاصه برگردیم به اصل مطلب. یارو پرسید بچه کجایی. طفره نرفتم. گفتم مشهد. شروع کرد به فحش دادن به علم الهدی. گفت همون شهری هستین که اون فلان فلان شده ی فلان فلان امام جمعه شه. حالا مگر من می توانستم جواب بدهم؟ بعد دید من بچه ی مظلومیم گفت این شیرازی ها حرف که میزنن کلمه دومشون فحشه. زر میزد. نمی دانم چه علاقه ای دارند بعضی ها به تخریب شهرشان. بعد از امام جمعه فحش اسلام و حضرت محمد و هر چه مقدسات بود را داد. ازش پرسیدم زرتشت را قبول دارد؟ گفت بله. زرتشت پیامبر ملی ما است. خلاصه هر چه فحش توانسته بود داد و اسنپم رسید. شاید هم تپ سی. چه بسا تپ سی هم خوب جواب می داد آنجا. تشکر کردم و رفتم سوار اسنپ شدم و از آنچه گذشت برای راننده گفتم.
راننده گفت بنده خدا روانی بوده وگرنه شیرازی ها آدم های محترم و خوبی هستند. گفت بچه ی کجایی لو ندادم. کمی مشهدی برایش صحبت کردم. گفت جنوبی هستی؟ گفتم نه. خلاصه کل ایران را حدس زد و آخرش رسید به مشهد. گفتم مشهدی و جنوبی لهجه هایشان شبیه هم است. مشهدی ها دهانشان را قنچه می کنند. جنوبی ها دهانشان را گشاد می کنند بعد حرف میزنند. رفتم هتل. سوغاتی ها را به پلاستیک سوغاتی هایم اضافه کردم. آمدم توی فضای مجازی و از دوست شیرازی ام پرسیدم کجا بروم پیتزا بخورم. خودم می خواستم بروم عمارت فیل یا رستوران صوفی ولی دوستم گفت برو به رستوران باکویه که جای دروازه قرآن است. که توی صخره است و نمایی از شیراز دارد. به نوعی بام شیراز محسوب میشود. قبول کردم و بعد از ادای نماز رفتم آنجا.
چندین رستوران بودند. یکی را انتخاب کردم و با آسانسور رفتم بالا و یک پل بود. تا انتهایش رفتم و به یک صخره رسیدم. از پله ها پایین رفتم و دیدم در دل صخره آمده اند رستورانی راه انداخته اند. رفتم داخل و گفتم یک میز می خواهم. پذیرش به دختر بغل دستش نگاه کرد که داشت چرت میزد. میخواست او را صدا بزند که راهنمایی ام کند. خواب بود طفلی. گفتم بیدارش نکنند. ولی خانوم پذیرش آن دختر را صدا زد و از خواب پرید. گفت ببخشید ببخشید. حواسم نبود. خندیدم. آمد و میزی را بهم نشان داد. یک گروه ارکستر هم پشت من بودند با سارهای مختلف که آهنگ تولد تولد تولدت مبارک میخواندند. جای خیلی خوشگلی بود ولی آن گروه ارکستر یکم روی مخ بود. حال نه برای اینکه من اهل موسیقی نیستم. بیشتر به خاطر سبک موسیقی ای که الدنگ ها میزدند. حالا من آمده بودم خوش بگذرانم و دنبال دعوا نبودم. این جماعت هم که تحمل انتقاد ندارند معمولا و فقط باید به به چه چه کنی .. برای همین هیچ نگفتم. من نون و ماستم را میخواستم بخورم و بروم. این ها هم با درام و ابزار آلات مختلف دیگر سوهان روح بودند عملا. یعنی آهنگ لب ساحل یا رقص یا پارتی را داشتند توی رستوران که آدم می خواهد با آرامش غذا بخورد میزدند. حالا من هیچ نگفتم ولی پیرمردی که کروات زده بود و خیلی با کلاس بود مثلا آمد و روی یک میز روبروی این گروه موسیقی نشست. بعد از چند دقیقه گفت آقا اگر میشه یکم صدایش را کمتر کنید. می خواهیم غذا بخوریم این صداها گوش خراش است.
چشمتان روز بد نبیند. گفتند همینی که هست. مشکلی داری برو جای دیگر. آن مسئولینشان هم به جای اینکه به نظر ارباب رجوع احترام بگذارند چهار تا لیچار بار پیرمرد بیچاره کردند و برداشتند بردندش. من هم غذا فسنجون سفارش دادم با یک نوشیدنی که تلخ بود و گفتم تلخ است بردند عوضش کردند و باز هم تغییر چندانی نکرد. بیدمشک نسترن بود نوشیدنی اش. خلاصه نصفی از غدذایم را خوردم و نصف دیگرش را داخل ظرف گذاشتم و با اعصابی مخدوش به خاطر آهنگ های مسخره ی آنجا آمدم حساب کنم. بعد نمی دانم چرا همچین اشتباهی کردم ولی برداشتم و گفتم درست که اینجا موسیقی زنده پخش می شود ولی هر چیزی یک اصولی دارد. هر موسیقی ای مناسبش نیست. اینکه بیایند آهنگ پارتی را توی رستوران بزنند اعصاب افراد خورد میشود. این را گفتم و خانوم پذیرش بهش برخورد و گفت خب مشکلی دارید بروید جای دیگر. با خودم گفتم قطعا شیرازی نیست این خانوم. شاید هم تغییرات شگرفی در نسل شیرازی ها اتفاق افتاده. این چطور تکریم ارباب رجوعیست؟ چه بی ادب. چه بی فرهنگ. چه بی شعور. هر که هر چه می گوید می گویند خب مشکلی داری برو جای دیگر. گفتم خانوم شما چطور مغازه داری هستید؟ این چه مدل برخورد است؟ هر چه می گوییم می گویید مشکلی داری برو جای دیگر. یا میگویی خب بقیه دوست دارند. ولی خب مطمئن بودم نصفی ها داشت حالشان بهم میخورد از موسیقی ها ولی جرات حرف زدن نداشتند. حتما یک چاقو کشی چیزی سرشان هوار میشد و با چهار تا عربده بهشان می فهماند دکان دستگاهشان را جمع کنند.
البته وسط ناهارم گروه موسیقی اظهار فضلی هم کردند. گفتند که خب متاسفانه یک مشت بی سواد و بی هنر هم می آیند اینجا که بروند بمیرند. آنها چه می دانند موسیقی چیست. سر این قضیه شد که رفتم و آن حرف ها را به پذیرش زدم. ولی خب بیخیال. به روز ما پی پی کردند و کلی هم پولش شد و پیتزا هم که طبق معمول رستوران های شیراز نداشتند چه بسا که شیرازی ها پیتزا را فقط به عنوان شام می خورند. زدم بیرون و اسنپ گرفتم. بنده خدا خسته بود. کلی منتظرش ماندم تا از حاشیه کوه بالا بیاید ولی ایستاده بود اول جاده در نقشه ام. خودم راه افتادم به سمت پایین که در میانه ی راه دیدمش. کمی از رستوران بد گفتم و گفت دک و پز دارد ولی کیفیتش خوب نیست. ما نمی آییم این رستوران.
رفتم هتل و غذا را گذاشتم توی یخچال. کمی استراحت کردم تا ساعت 6 بروم به سمت شاه چراغ. ساعت شش بیدار شدم و تپسی گرفتم و رفتم به شاه چراغ. چه حرم زیبایی بود. چند تا عکسی دادم ازم گرفتند و رفتم داخل و اذان بود دیگر. رفتم توی یکی از رواق ها برای نماز خواندن. از قضا آن شب ، شب میلاد حضرت معصومه علیه السلام بود و من به نوعی هم برای رساندن سلام امام رضا به حضرت احمد ابن موسی یا شاه چراق آمده بودم هم برای تبریک گفتن میلاد خواهرشان به ایشان. برایم جالب بود. اصلا با این قصد و نیت سفرم را برنامه ریزی نکرده بودم. وسط نماز دیدم دارم از تشنگی میمیرم و آب در کار نیست. بعد نماز دیدم دو نفر آن ورترم شیشه های آب معدنی شان جلویشان است. گفتم به یکیشان که میشود یک قورت ازین آب بخورم دارم میمیرم از تشنگی. یکی از آب هایشان را به من دادند و گفتند برای خودت. دمشان گرم. نمیدانم چرا یک هو انقدر عطش آمده بود سراغم. بعد از اتمام نمازها یک نماز زیارت خواندم بعد رفتم نزدیکی های ضریح دو تا تابلو به دیوار زده بودند و زیارت نامه حضرت شاه چراغ بودند آنها. پس خواندمشان و دعا خواندم و رفتم بیرون از حرم. پنجشنبه شب بود و آن منطقه خیلی شلوغ بود. رفتم چیزی که لازم داشتم را از بازار خریدم و کمی پیاده روی کردم. دنبال داروخانه میگشتم حقیقتش که قرص جوشان بخرم تا بخورم و آبریزش بینی ام بهتر شود.
داروخانه را از صد نفر آدرسش را پرسیدم ولی پیدا نکردم یک سر حافظیه هم دوباره می خواستم بروم تا برای چند تن دیگر از دوستانم فال بگیرم. پس رفتم سر اولین چهارراه و اسنپ گرفتم. خیلی حرف های مختلف با راننده کردیم. ولی چیز خاص جالبی نداشت حرف هایمان که برایتان بگویم. رسیدم به حافظیه. باز سی تومن دادم و رفتم داخل و به آن دوست هایم که قرار بود برایشان فال بگیرم زنگ زدم و فال گرفتم. خیلی شب باحال و جالبی بود. پاتوق مردم شیراز هم حافظیه است ظاهرا. خیلی شلوغ می شود. رفتم روی پله ها رو به حافظیه نشستم و یک چند تا بچه ها شروع کردند از شیب کنار پله ها سر خوردن. هی سر می خوردند باز می آمدند بالا سر می خوردند. بقیه هم یاد می گرفتند و هی بر تعدادشان افزوده میشد. خسته شده بودم دیگر. به یکی از دوستان زنگ زدم و همانطور که بر میگشتم هتل باهاش حرف زدم و رسیدم به هتل. غذایم را خوردم و گرفتم خوابیدم. فردایش میخواستم بروم باباکوهی و علی ابن حمزه.
جمعه 1403/02/21
روز آخر بود دیگر. رفتم صبحانه و این بار به عشق یکی از بچه های کانالم که گفته بود سید پول دادی قشنگ استفاده کن از صبحانه های هتل. باز هم سیر و پر خوردم و آب پرتغال هم خوردم چه بسا که سرما خورده بود. ویتامین ث برایم خوب بود و معمولا روز آخر سفر همه ی درد و مرض های آدم رو میشود. خستگی های آدم میزند بیرون و این ها. برای روز آخر نوشته بودم برای خودم که بروم بابا کوهی و سری به امامزاده علی ابن حمزه بزنم. دعای ندبه حوصله ام نیامد که بروم حرم شاه چراغ. صبحانه را خوردم و رفتم تپ سی چند مسیره گرفتم. ماشین اول برود جای یک داروخانه من ویتامین ث برای خودم بخرم. بعد برود باباکوهی که آدم خوبی ظاهرا بوده که مقبره اش روی کوه بود. بعد برود امامزاده علی ابن حمزه ولی خب گزینه بازگشت به مبدا نداشت برای همین سی دقیقه توقف زدم و گفتم با راننده صحبت میکنم که مرا برگرداند. هر چه می گوید پرداخت کنم.
ماشین را گرفتم. یک بنده خدایی آمد دنبالم که شیرازی بود. آدم خوبی بود ولی خیلی تبحر نداشت در کارش. گیج میزد. راه را بلد بود ها ولی طبق حرف های نشان یا راهنمای مسیر تپسی میرفت و گم میشد. پیچ میخورد در خودش. میگفت طبق حرف هایش گوش نکنم جریمه ام می کند. خلاصه با بدبختی ما را رساند باباکوهی. ولی خب ظاهرا بالای کوه بود و برنامه کوه نوردی داشت. من هم که حوصله نداشتم و کلا کوه نوردی جزو خطوط قرمزم است. نمیروم. بله می دانم خیلی خوب است. اما هر کسی حال و توان خودش را بهتر می داند. خلاصه از همان پایین سلام دادم و گفتم باباکوهی عزیز ما آمدیم خودت رفتی بالای کوه .. من توان آمدن ندارم از همیجا قبول کن. راننده هم می خندید. با خودش میگفت این چه شیرازی ایست دیگر ما را گذاشته توی جیبمان.
پس موفقیت آمیز نبود و ما رفتیم به سمت حرم علی ابن حمزه. کلی با راننده از زمین و زمان گفتیم. راننده باز هی گم می شد و گفتم این خانوم را خفه کن و راه خودت را برو. چه کاریست وقتی بلدی حرف های این را گوش میکنی؟ خلاصه با کلی پیچ و تاب ما را رساند دم در حرم علی ابن حمزه. چون گنبد داشت می گویم حرم. ایستادیم و دیدیم که درش بسته است. خب جمعه بود. چه توقعی داشتم؟ آن هم صبح زود. پاک یادم رفته بود به کجا آمده ام. خلاصه آن هم فایده نداشت. البته یک عکس با گنبد از راه دور دادم ازم گرفت و خب برگشتیم و ویتامین ث هم خریدیم و من دو تایی انداختم توی فنجان های موجود در اتاقم و آب ریختم رویش و جوشید و غلید و زدم بر بدن.
ظهر ساعت 12 باید اتاق را تحویل می دادم. زنگ زدم و گفتم ده دقیقه دیرتر اتاق را تحویل میدهم تا اینکه نماز ظهر و عصرم را بخوانم. در این ایام باز هم همش دنبال پیتزا فروشی بودم که ظهر هم باز باشد. خلاصه یک پیتزا فروشی بهم معرفی شد به نام زاور. نزدیک عفیف آباد بود. اتاق را تخلیه کردم و رفتم آنجا. دیدم تعطیل است. همان جمله ی همیشگی. ظهر که پیتزا نمی خورند. شب ها پیتزا دارند. یعنی می خواستم جامه از هم بدرم از این همه ریلکسیشان. یعنی واقعا یک پیتزا فروشی معروف ظهرها مشتری ندارد که کسی بخواهد بیاید پیتزا بخورد؟ خوشا مشهد. آدم سفر می رود تا قدر شهر خودش را بیشتر بداند. البته شیراز جذابیت های خودش را داشت. ولی مشهد چیز دیگری ست.
خلاصه از زیر سنگ یک آدرسی پیدا کردم از جایی که پیتزا داشته باشد. پیتزا وشنا. لوکیشنش را پیدا کردم و رفتم آنجا. مغازه خیلی درب و داغان بود ولی خب حسابی داشت پیتزا می پخت. پیتزا مخصوصش را سفارش دادم. پیتزای خوبی بود. ولی جدیدا فهمیده ام که پنیر پیتزا هم باعث چاقی میشود هم باعث میشود که غذا درست هضم نشود. یک دلستر با طعم کاکتوس هم سفارش دادم. طعم جالبی داشت. نصف پیتزایم را خوردم و نصفش را گذاشتم داخل جعبه برای شام شبم. اسنپ گرفتم به مقصد خانه ی آقای کریپتون. دوست ویرگولی عزیز. رفتم آنجا زنگ خانه شان را به صدا درآوردم. در پارکینگش را باز کرد. حالا قیافه اش با آن عکسی که در پروفایل ایتایش گذاشته فرق می کرد. ولی خب حدود چهره اش را می دانستم. رفتم داخل و خانه بزرگی بود. خریدارانه به خانه نگاه کردم و دیدم دوبلکس هم هست و حضرتش با همکلاسی اش آنجا زیست می کنند. دانشجوی پیام نور شیراز بود. و با دیده حیرت به من نگاه میکرد گویی آدم فضایی دیده! هی دستش را هم زیر چانه اش می کشید. می گفتم تو را چه شده است؟ میگفت قیافه ات با آنچه تصور می کردم فرق داشت؟ بهش گفتم مگر پسرها هم تصور کردن دارند؟ مثلا انتطار داشتی برد پیت را ببینی یا تام کروز؟ خلاصه گفت تصورم بهم ریخت. چیز دیگری فکر میکردم. گفتم چطور مثلا؟ گفت فکر می کردم پر انرژی تر باشی تپل تر باشی ، فلان باشی بهمان باشی. قیافه ات با متن هایت فرق میکنند. خنده ام گرفته بود. برای خودش سفید برفی و دختر شاه پریان تصور کرده بود. نمی دانم چطور از روی متن و نوشته های کسی تصویری در اذهان پدید می آید. خوشحال میشوم شمایی که این متن را می خوانید هم اگر تصوری در ذهنتان از من دارید برایم بنویسید.
این دیدار های مجازی این چیزها را هم دارد. بهش گفتم چرا اسمت را گذاشته ای کرییپتون؟ گفتم کریپتون چیست دیگر. گفت عنصر 36 جدول تناوبی. توی ذهنم گفتم خب اسم عنصر 40 جدول هم خوب بود-خنده شیطانی-. آن را میگذاشتی اسمت. والا. ولی خب رویم نشد بهش بگویم. به من پناه داده بود. واقعا مهم ترین چالشم در این سفر این بود که این ساعات آخر حضور در شیراز را چگونه بگذرانم؟ پروازم ساعت یازده و ربع شب بود. ده باید فرودگاه میبودم. ولی خب ساعات پایانی سفر آدم خیلی خسته است. نمیتواند آواره کوچه و خیابان باشد. کمی با هم حرف زدیم و در مورد سنم صحبت کرد و گفت بیست سالت است دیگر. گفتم نه. هجده سال و خورده ای. خلاصه کمی حرف زدیم و تختی گوشه ی خانه شان بود. خسته بودم و رفتم آنجا خودم را لش کردم. سرما خورده بود. آب بینی ام کش گرفته بود. هی داخل دستمال فین میکردم. قرص جوشان میخوردم.
دو سه ساعتی خوابیدم. کریپتون هم رفته بود بالا مستند نگاه کند و ازینطور کارها. یک جلد از کتاب هایم را هم برده بودم ! کتاب شعرم. کتاب " قشنگ ترین منحنی سرخ دنیا". صفحه اولش را تقدیمی نوشتم و هدیه دادم بهش. خیلی برایم مهم بود این کارش. دراز که کشیده بودم افکاری در ذهنم میگذشت با خودم می گفتم این کار کریپتون مثل یاری امام حسین در صحرای کربلا بود. خودم را تحویل گرفته بودم. ولی خب من هم سیدم دیگر. من هم به نوعی امامزاده ام. دمش گرم. خدا خیرش بدهد. تازه یک حرکت خداپسندانه هم کرد که برایم یک فیلترشکن مشتی فرستاد. یک فیلترشکن عالی و کم دردسر. عصر که شد با هم عکس گرفتیم و نماز خواندیم و من از داخل یخچال پیتزایم را درآوردم و سه تکه اش را خوردم و دو قسمتش را برای کریپتون جان گذاشتم تا امتحان کند. ساعت های هشت بود که حاضر شدم و آمدم اسنپ بگیرم. مبدا را زدم. مقصد را هم زدم فرودگاه شهید دستغیب شیراز. یک ساعتی راه بود از آنجا تا فرودگاه. آمدم بگیرم. تلفنم زنگ خورد. از هواپیمایی ایران ایر بود. گفت پروازتان دو ساعتی تاخیر دارد.
دمشان گرم زنگ زده بودند. وگرنه رفته بودم فرودگاه دهنم سرویس میشد. دوباره گرفتم دو ساعت باقی مانده را استراحت کردم. واقعا اگر کریپتون نبود می خواستم چه کنم؟ آخر هیچکس هم نداریم شهرهای دیگر. پنج تا دایی دارم. سه تا عمو. همه مشهدند و با خودم می گویم کاش در سراسر ایران پخش بودند و به همین هوا می رفتیم و بهشان سر میزدیم. حال که مشهدند که سالی یک بار هم نمی بینیمشان. با خودتان نگویید چقدر چرت زدم. سرما خورده بودم و خستگی سفر در تنم نشسته بود. ساعت ده خداحافظی هایم را کردم و حسابی تشکر. دوست خوبم کریپتون عزیز. کار بزرگی برایم کردی. خدا صد در دنیا هزار در آخرت برایت جبران کند. اسنپی گرفتم و کوله و بار سوغاتم را برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم و راه اقتادیم به سمت فرودگاه. خیلی حرف زدیم با راننده. میخواست برود کافی من شود. مسیر رسیدن تا فرودگاه هم طولانی بود. از کمربندی انداخت و رفت و بعد از یک ساعت رسیدیم فرودگاه. باران می آمد. رفتم داخل فرودگاه و دیدم باز تاخیر خورده. یعنی عاشق شیرازی ها شدم. دوست نداشتند مهمان هایشان را بگذارند بروند. همه ی پرواز ها تاخیر داشت. حالا پرواز من هم که قرار شده بود ساعت یک و ربع بپرد. تا ما را راه دادند و ساعت های دو شد. دیگر اشکم در آمده بود. یکی برای تاخیر یکی برای اینکه یکی از پروازهای تهران را هی صدا زدند که پرواز فلای تودی مسافرین بیایند سوار شوند. یعنی انگار اتوبوس بود. هزار بار صدا زدند مسافر فلای تودی نبود؟ مسافر فلای تودی بیاد سوار شه. مسافر فلای تودی بدو .. کجایی؟ یعنی داشتم بالا می آوردم انقدر این مسافرین فلای تودی را صدا زد و خبری از پرواز مشهد نبود.
دیگر داشت ساعت دو میشد که بلندگوها اعلام کرد که یک هیئت از خادمین حرم امام رضا آمده اند شیراز و یکی از آهنگ های مربوط به امام رضا را پخش کرد. من هم که حسابی کلافه شده بودم از این همه تاخیر اشکی بود که ریختم. گفتم یا امام رضا نجاتم بده. همین را که گفتم گیت مربوط به پرواز ما باز شد و رفتیم برای سوار شدن به هواپیما. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم. انگار دنیا را بهم داده بودند. همین تاخیرها دیوانه میکند آدم را. یعنی قربان فرودگاه شیراز بروم. من که میدانم مشکل پرواز رفت از مشهدم هم تقصیر فرودگاه شیراز بود. خلاصه سوار شدیم و یک پیرمردی که پایش را عمل کرده بود آمد نشست کنارم. اهل گچ ساران بود و کلی از کهکیلویه بویر احمد تعریف کرد. گفت ما نفت بیشتر داریم از خوزستان و این حرف ها. دست راستم هم یک برادر افغانستانی مقیم سوئد نشسته بود که توی کارهای کاردرمانی و تراپی و این ها بود که انگلیسی با هم حرف زدیم. خلاصه ساعت سه و چهل دقیقه رسیدیم مشهد. هوا سرد بود. این ایامی که شیراز بودم هوا حسابی بارانی شده بود و ملت کیف کرده بودند. من که می دانستم همه ی این باران ها به مناسیت دهه ی کرامت است. ولی خیلی ها نمی دانند. الان هم که برایتان این ها را می نویسم. مشهد حسابی باران آمده و دیروز تگرگ خفنی باریده و حسابی سیل آمده است. اما خب زنده ام خدا را شکر.
خلاصه به مشهد رسیدیم و دیدیم که اگر زود نمازمان را نخوانیم ممکن است نماز قضا شد. پس نمازم را خواندم و رفتم بیرون از فرودگاه و ازین تاکسی های فرودگاه گرفتم. فیش برایم صادر کردند به مبلغ 278 تومان. همه ی خرج هایی که در سفر کردم یک طرف این یکی اش خیلی زور داشت. سوار اسنپ شدم و راننده پرسید از کجا آمده ای؟ گفتم شیراز. گفت تاخیر داشتی پس. پروازای شیراز همیشه تاخیر دارن. داشتم از شدن خنده و اشک فروخورده میترکیدم.
سفر خوبی بود. خلاصه به خیر و خوشی رسیدم خانه و همه خواب بودند. حمامم را رفتم و با خیالی آسوده گرفتم خوابیدم. و همانا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
امروز 30 اردیبهشت 1403 سفرنامه ی شیرازم تمام شد. فردا میلاد امام رضا علیه السلام است. دعاگویتان هستم. یا علی ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هم کوپه ای های قمی نگو، بگو خلاف کارهای تکزاسی-سفرنامه قم(تصویری)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بنویسید کیش بخوانید آنتالیا:(سفرنامه)
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
آشنایی با 6 کشور برتر و محبوب دنیا