حب الحسین یجمعنا (سفرنامه ی کربلا)

معجزه ی اول: چه شد که طلبیده شدم؟ (سفرنامه کربلا-مقدمه)

 

بسمه تعالی

 

شاید برایتان جالب باشد که چطور شد به این سفر طلبیده شدم. دلم حسابی برای بین الحرمین تنگ شده بود. سه سالی بود که نرفته بودم و خیلی دلم میخواست فرصتی پیش بیاید و بروم. ولی خب جور نمیشد. یعنی نمی خواستم هم هر طور شده بروم. میخواستم یک تایمی بروم که هوا خوب باشد. همه چیز جور باشد. پولش باشد. حالش باشد و ازینطور حرف ها. یعنی همان هلو بپر تو گلو باشد. قبل سال جدید -یعنی سال 1404- در نوت گوشی ام نوشتم که یا امام حسین یک سفر خیلی خوب و باحال مرا بطلب. همه چیزش را هم خودتان جور کنید. دمتان گرم. اینطور با امام صمیمی طور هستیم ما. اینکه ازین. هر از چند گاهی هم نگاهی بهش می انداختم و میخواندمش.

سفر به رشت و ماسال و ماسوله را هم برای خودم نوشته ام. سفر به استانبول را هم نوشته ام. البته این یکی را چند سالی هست میخواهم بروم ولی قفلش برایم باز نشده هنوز. بگذریم. همین چند هفته پیش بود که در جلسه ای شرکت کردم و در آن جلسه یکی از دوستان ماجرایی را نقل کرد که دل من حسابی آتش گرفت. ماجرا از چه قرار بود؟ گفت که صبح ساعت پنج از خواب بلند شده و دیده برادرش در یکی از پیامرسان ها که یادم نیست اسمش را آنلاین بوده و سلامی کرده و حلالیت طلبیده. پرسیده : چه خبر است؟ چرا حلالیت میطلبی؟ گفته می خواهم بروم کربلا. این دوست عزیز هم دلش لرزیده و گفته منم میام. برادرش هم که پایه بوده گفته بگذار از رئیس کاروان بپرسم جا دارند که تو هم بیایی یا نه؟ حالا از قضا تنها یک نفر جای خالی داشته اند و ایشان هم ساکش را سریع بسته و راهی کربلا شده و سفر مورد نظر حسابی بهش خوش گذشته.

این را که می گفت دلم همینطور میسوخت و می گفتم خدایا ، یا امام حسین نمی شود یک سفر اینطوری-سوپرایزی- من را هم بطلبی؟ همین را گفتم و بعد هم برای مادرم هم تعریف کردم و مادرم گفت خدا کند ما را هم همینطوری بطلبند. خوش به حالش. هنوز چهار پنج روزی ازین اتفاق نگذشته بود که برادرم آمد توی اتاقم که مرکز فرماندهی خانه است و کامپیوتر و هزار چیز حیاتی دیگر در آن است و گفت من میخواهم یک سفر بروم کربلا قبل از اربعین، چون اربعین امسال خیلی گرم است و معلوم نیست دوام بیاوریم ، پایه ای با هم برویم؟ چشم هایم را دادم بالا. و گفتم خدایا دمت گرم. ولی کمی دو دل بودم. گفتم استخاره ای بگیرم. به برادر زن دایی ام که اسمش را دایی عباس سیو کرده ام زنگ زدم برای استخاره. گفتم سلام. شناخت مرا. گفتم استخاره میخواستم. گفت صلوات بفرست و فرستادم. استخاره را گرفت و گفت بد آمد. این معامله ی خوبی نیست. گفتم برای سفر کربلا میخواستم استخاره رو. گفت برای سفر کربلا استخاره نمیگیرن که.

بهش توضیح دادم به فلان دلیل استخاره گرفته ام. گفت خب حالا که این بد آمد بگذار معکوسش را هم بگیرم. البته بین شیخ ها یک اصطلاح تخصصی دارد که من یادم رفته. این مدل استخاره به این معناست که ترک این کار خوب است یا بد. صلوات را فرستادم و استخاره را گرفت و بد آمد. یعنی ترکش بد است. یعنی بروم. جور شده بود دیگر. به داداش اوکی را دادم و قرار شد بلیط را بگیرد. رفت را مشهد - نجف گرفت. و برگشت را گفت حال نمی دهد نجف مشهد بگیریم. اینکه یکهو از نجف برگردیم مشهد باحال نیست. عقلش کار نکرده بود طفلی. خب آدمیزاد است دیگر. بعدش پشیمان شد و توبه کرد.

بلیط برگشت را آبادان مشهد گرفتیم. او که پول نداشت. من هم که نداشتم. زنگ زدم به یکی از رفیق هایم و او هم گفت ندارم. زنگ زدم به دامادمان که در سفرنامه ی قبل با او همسفر شده بودیم و حسابی مذهبی و زیارتی ست و ایشان هم سریع نه میلیون به حسابم زد. من هم دو تا بلیط آبادان مشهد گرفتم و بلیط ها را پرینت گرفتیم. بله پرینتر داریم. کسی پرینت داشت بیاید اینجا برایش بگیرم. هااار هااار هااار ... چرا میخندم؟ همینکه هست. سفرنامه ی کربلا که قرار نیست روضه بخوانم برایتان و چلیک چلیک اشک بریزید.

البته یادم رفت که بگویم قبلش هم چندین نفر بهم قوت قلب دادند که برو جلو و نگران نباش و انشاالله حسابی بهت خوش میگذرد. چون سه سفر قبلی که رفته بودم، اربعین بود و بعدش حسابی مریض شده بودم. سفر قبلی ام فکر کنم 1401 بود که هنوز کرونا بود و کرونا گرفتم. ولی خب حالا بنشینید پای سفرنامه ی من تا از بقیه ی ماجرا برایتان بگویم.

نکته 1: اینکه از خود آقا بخواهید بطلبندتان خیلی مهم است

نکته 2: بنویس تا اتفاق بیفتد. البته قرار نیست همیشه اینطور شود. ولی بی تاثیر نیست. حالا طوری نمی شود که. یک چیزی میخواهید بنویسید. والا

نکته 3: سفر اولی هم که رفتم همینطور بود. یعنی اول از همه زن عمویم گفت برو پاسپورت بگیر. هر وقت شد با دامادم که کاروان میبرد کربلا می فرستمت. و خب من می گفتم آدم باید عاشق شود بعد برود. یا امام حسین خودت جور کن برایم. مرا عاشق خودت کن. که خداروشکر همه چیز عالی پیش رفت و اولین کتابم را بعد از آمدن از کربلا نوشتم. یک سفرنامه ی خیلی باحال شد که هم طنز بود و هم مذهبی با شرح سفر و مکان های مهم کربلا و نجف و کاظمین و سامرا. این سفرنامه را چاپ کردم و فروختم و خیلی استقبال خوبی ازش شد. پدرم خوانده بود و میگفت این کتاب از کتاب خسی در میقات جلال آل احمد چند قدم جلوتر و بهتر است.

نکته 4: پاسپورتم آماده بود. مهر قبلی که خورده بود برای سفر اربعین بود که سال 1401 رفته بودم. البته پولمم آماده بود. سکه پارسیان خریده بودم. سریع رفتم به همونجایی که ازش خریده بودم فروختم.

پی نوشت 1: حالا عکس چی بزارم برای این پست؟ یک عکس بین الحرمین بگذارم فکر کنم بد نباشد.

پی نوشت 2: اصرار شما برای اینکه سریع تر سفرنامه را بگذارم قطعا در شروع کردن این سفرنامه موثر بود. با تشکر از شما که میخوانید و کامنت میگذارید.

پی نوشت 3: حالا این خجسته ها می روند مذاکره میکنند چرا اینترنت ها اینقدر به چوخ میرود روزهای شنبه. البته قربانشان بروم احتمالا برق همان سمت اپراتورهای همراه اول را قطع کرده اند. کوفت هم برایم بالا نمی آید پست کنم این را برایتان. با ایرانسل هم امتحان کردم. واقعا آدم میماند اینها را لعن کند. نفرین کند. یا دعا کند که خدا به راه راست هدایتشان کند. البته توی بعضی جلسات دعا که می رفتم می گفتند خدا هدایتشان کند و اگر هدایت نیافتند خدا هلاکشان کند. اینم خوبه.

پی نوشت 4: به سازتون رقصیدم. پست چهل وهشت دقیقه ای نذاشتم. ببینم چقدر می خونید و استقبال میکنید.

پی نوشت 5: حالا تا اینجا خوندید یک صلوات بفرستید برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام.

 

قسمت اول-روز اول-نجف

خب قطعا یک دفعه نمیخواهم سوار هواپیما شوم و برسم به نجف. قبل از سفر یک قرار املت خوری با پسر دایی ام گذاشتم. او اربعین زیاد میرود و وارد است دینار ارزان از کجا میشود تهیه کرد. دفعه های پیش که میخواستم دینار بخرم با هم رفتیم چهار راه شهدا. بعضی مغازه های پاساژهای آنجا از مشتری های عراقی دینار میگرفتند و دینار داشتند و به زائر کربلا دینار را پایین تر از بازار میدادند. رفتیم املت را زدیم و بعد هم نشستیم تا پسر دایی مادرم که صاحب کار پسر دایی ام است بیاید. ایشان دینار داشتند. و منتظر بودیم چه می گویند. بعد از ساعت ها آمدند و گفتند دینارهای خودمان بماند و شماره کسی را دادند و گفتند ازین بنده خدا بگیر. پسر دایی ام زنگ زد و گفت بنده خدا دیناری 54 تومان می دهد. حالا قیمت روز دینار فکر کنم 57 تومان این ها بود. دویست هزار تا میخواستم. حساب کتاب کرد و گفت این قدر به حساب بنده خدا بزن. من هم که آن همه آنجا مانده بودم. جمعه پرواز داشتم گفتم دویست هزار تا را به من بدهید. پولش را که حساب کرده ام. دویست هزار تا برایتان می آورد. حوصله صبر کردن ندارم.

دویست هزار تا گرفتم و بعد با پسر دایی رفتیم که صندل بخیرم. رفتیم کوچه ای کنار خیابان سعدی که فکر میکنم اسمش شجاع التولیه است. آنجا را یکی از همکارها معرفی کرده بود. رفتیم آنجا و پیرمردی بود که صندل فروشی داشت و هی صندل هاش را فشار میداد و خم می کرد و میگفت یک سال گارانتی دارد و این حرف ها ببرید حالش را بکنید. 450 تومان صندل خریدم و رفتم. داداش گفت من 28 دینار دارم و 50 دینار برایم بس است. چهارشنبه رفتم باشگاه و خداحافظی کردم با مربی و حلالیت طلبیدم. گفت خب یک سفر معمولی ست دیگر میروی و برمیگردی. گفتم خب سفر کربلا اینطور است که ممکن است بروی و برنگردی و خب رسم است حلالیت طلبیدن. روز معلم را بهشان تبریک گفتم. که با لبخندی کج گفتند من مربی ام معلم نیستم که. یعنی انقد خنکم کردند.

روز بعدش هم یک دورهمی برگزار شد با دوستان و خداحافظی ها را کردیم و رفتیم پیتزا بخوریم که چون پنجشنبه شب بود. پیتزا فروشی مورد نظر که خیلی هم معروف نبود و مالی هم نبود نیم ساعت بیشتر طول کشید تا پیتزایمان درست شود. و اعصابمان خورد خاک شیر شده بود دیگر. دیر هم شده بود و پدر من هم دد لاین گذاشته که دیر نیای خانه. برای همین استرس هم بود.

 

12/02/1404

 جمعه را در خانه ماندم. داداش هم آمد و ناهار را خوردم و راه افتادیم به سمت فرودگاه مشهد بخش پروازهای خارجی. می گفت خیلی ازین در به آن در باید رفت برای همین زودتر برویم. رفتیم آنجا و هنوز پذیرش هواپیمای مشهد نجف باز نشده بود. به یارو پشت گیت گفتم. نمیخواهید پذیرش را شروع کنید؟ همانجا زنگی زد و دادن کارت پرواز را شروع کرد. کارت پرواز را گرفتیم و بردیم که توی پاسپورتمان مهر بزنند. که یارو گفت عوارض خروج باید پرداخت کنید و برگه اش را بیاورید. من رفتم از یک دستگاهی که خالی بود پرداخت کردم که بهم رسید پرداخت نداد. 45 تومان داده بودم. یک وقت نزنند زیرش. یا خدا. به یارو پشت باجه گفتم. گفت اشکال ندارد. ده دقیقه دیگر به حساب می آید. بیا تا برایت مهر بزنم. خلاصه به حساب نشسته بود پول و یارو گفت لازم نیست رسید نشان بدهی حتما. آخر وقتی عوارض پرداخت میکردی شماره ملی هم از آدم می خواست. خلاصه این مرحله را هم رد کردیم. و آن مرحله که باید هر چه فلزی داری را بگذاری توی سبد هم رد کردیم. و به اتاق انتظار رسیدم. حال داداش من مثل یک عرب اصل دشداشه پوشیده بود و صندل . یک شال سیدی ازین ها که عرب ها می اندازند هم انداخته بود. رفتیم و نشستیم توی سالن انتظار و کنارمان هم برادر عراقی ای بود. شروع کرد با او حرف زدن. من می فهمیدم تقریبا چه می گویند. ولی خب توان صحبت کردن نداشتم.

پرواز ما را اعلام کردند و رفتیم جای دیگر. سالن انتظار اصلی تا از گیت دو برویم و سوار هواپیما شویم. توی این سالن نشسته بودیم که برادرم رفت برای خودش بستنی بخرد. رفت و برگشت با یک بستنی سوهانی و گفت یارو میخواسته بهم صد هزار تومان بفروشد بستنی را. فکر کرده من عربم. ولی بهش گفتم نه . من ایرانی ام و پنجاه تومن گرفته ازم. تو هم برای خودت بخر. من هم رفتم و برای خودم خریدم و خوشمزه بود. توی دلم میگفتم رسیدیم عراق این دفعه یکم ماشین آمریکایی سوار شویم ببینیم چه مزه ای می دهد. دوج سوار شویم یا شورلت یا فوردی چیزی. پرواز ما را خواندند و رفتیم سوار هواپیما شدیم. هواپیمایمان ایرباس بود. هواپیماهای ایرباس. جلوی پایت حسابی باز است و خوب است برای کسی مثل من که قدم نسبتا بلند است. یعنی هواپیماهای ایرباس برای تیم های بسکتبال و والیبال خوب است تا هواپیماهای بوئینگ که خیلی تنگ اند و فاصله ی بین صندلی ات با صندلی جلو خیلی کم است.

سوار شدیم و کناری مان مردی عرب نشست. لبنانی بود و فارسی هم کمی بلد بود. کلی داداش در مورد لبنان باهاش صحبت کرد. می گفت توی این بمباران ها خانه اش را بمباران کرده اند و کاملا تخریب شده. عکسش را هم نشان می داد. پرواز مستقیم تهران لبنان را برداشته بودند و آمده بود مشهد زیارت و  میخواست بیاید نجف و از نجف برود لبنان. از داداش می پرسید بچه داری می گفت نعم یعنی بله. دو تا. می پرسید برادرت چه ؟ نیش اخوی باز می شد و میگفت : لا . عَزَب. هااار هااار هااار ... دیگر این چیزهایش را میفهمیدم که. ظاهرا اینکه میگویند طرف عزب است عربی ست. می گفت یک دختر لبنانی خوب برایش پیدا کنید. او هم میگفت باشد. یعنی به همین خیال باش. البته اگر پیدا هم بکند. این دختران نازنین کشورم مگر چشان است که بروم یک کسی که زبانش را نمیفهمم بگیرم؟ با آن همه رسوم متفاوت. و سبک زندگی متفاوت. توی حرف هایش از قومی به نام دروزی ها در لبنان گفت که معتقد به تناسخ بودند و از هر دینی چیزی گرفته بودند. میگفتند زن و مرد هم تا چهل سالگی تکلیف نمی شوند و هر کار خواستند بکنند. بعدش تکالیف دینی بهشان واجب میشود. جالب بود.

هواپیمایمان برای شرکت تابان بود. پذیرایی اش را نوش جان کردم تمام و کمال. فکر کنم پاستا بود غذایش. بادام خاکی و کیک و آبمیوه هم داشت که من بادام خاکی را به برادر دادم چون عاشق بادام خاکی ست. ولی من که میخورم. دانه چرکی می زند صورتم. رسیدیم به نجف. هوا را چک کرده بودم. خیلی با مشهد فرقی نداشت هوایش. رومینگم را در هواپیمایی مشهد فعال کرده بودم. ولی برادرم فعال نکرده بود و آنجا امد از کسی که سیم کارت عراقی میفروخت پرسید چطور میتواند فعال کند. او هم همکاری کرد. آخر رابط ما در نجف. یاسر سدر که چند اربعین پیش در حسینیه ای در نجف باهاش آشنا شده بودیم و از آن به بعد با برادرم حسابی رفیق شده بود و با هم در ارتباط بودند آدرس حسینیه ی محل اسکان ما در نجف را نفرستاده بود و نیاز داشتیم اینترنت عراقی داشته باشیم تا در واتساپ با او تماس بگیریم و آدرس را بگیرم.

حسینیه ی ما حسینیه ای بود به نام فاطمه الزهرا. در خیابان کمیل ابن زیاد. الان آدرسش را می دهم که چه؟ ولی خب اشکال ندارد توی رمان های خارجی هم همه چیز را با دیتیل می گویند. والا. دارم ثبت تاریخی میکنم. رفتیم توی پارکینگ فرودگاه تا ماشین بگیریم. راننده ها دورمان را گرفته بودند و هرکسی میخواست مخمان را بزند که با او برویم. میگفتند 15 دینار می گیریم و می بریم. ولی داداش کنار نیامد تا اینکه پسرکی جوان که کلاهی آمریکایی هم مثل جانی دپ روی سرش داشت و ماشینش دوج چلنجر بود آمد و گفت من 15 تا می برمتان. گفتیم بسم الله. بعد زد زیرش و گفت 20 تا ولی خب دوج سوار شده بودیم و من میخواستم پولش را حساب کنم. گفتم اشکال ندارد. سوار ماشینش شدیم و ای جان. عقده مان در رفت. خیلی تحفه نبود ولی خب کولرش خوب سرد میکرد. راننده مورد نظر نجفی نبود و ما را کشت و انقدر دور زد و تماس تصویری گرفت با رفیقش و آدرس گرفت تا بالاخره ما را به مقصد رساند. بهش گفتم عکس از ما بگیرد با ماشینش. چند تا عکس گرفتیم. یکی با خودش. یکی سه تایی یکی هم تکی. عقده داشتیم خب. چه کنیم؟

درِ حسینیه باز بود. موقع نماز مغرب و عشا رسیده بودیم. چند نفر هم آنجا جانماز پهن کرده بودند که نماز بخوانند. پیرمردی آنجا بود که واکرش کنارش بود. شال سبزی هم دور گردنش بود و جالب صحبت میکرد.

یاسر هم رسید و روبوسی کردیم و ما را در آغوش کشید. برادرم هم سوغاتی که برای فرزندانش از مشهد آورده بود را بهش داد. و بعد وسایلمان را گذاشتیم و رفتیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم. داشتم می مردم از خستگی این ها هم که همه ش عربی حرف میزدند و من که اگر حرف نزنم خیلی خسته میشوم. می خواستم بخوابم. ایام اربعین نیامده بودیم. وگرنه آنجا غلغله بود. ولی خب هنوز سر شب بود. من از مشهد برای خودم چادری آورده بودم تا روی خودم بیندازم و بالشتکی تا بین زانوانم بگزارم. حسینیه حسابی سرد بود. هم پنکه سقفی داشت و هم یک کولر بزرگ. بعد از ساعتی نوه های حاج آقا آمدند و پسرش. حاج آقایی که اول توضیح دادم صاحب حسینیه بود. بعد از نماز در حسینیه روضه ای برگزار شد. من هم که چرت میزدم. بعدش هم شام دادند که ازین نان برگی شکل هایشان که دو لایه است دادند که بینش مرغ و سیب زمینی گذاشته بودند.

بعد روضه ، ملت پراکنده شدند و پسرش آمد و حال و احوال کرد و از من که دراز کشیده بودم پرسید چرا ناخوشم؟ خسته بودم و خوابم میامد . هوا هم سرد بود. به انگلیسی گفتم هوا سرد است. و آمد دو تا پنکه سقفی بالای سرم را خاموش کرد. اسمش سید مصطفی بود و استاد دانشگاه بود. این ها هم که دیدند ما خیلی خسته ایم پس از مدت مدیدی بلند بلند حرف زدن و چای خوردن و بدو بدوهای بچه هایشان بالاخره ساعت 11 از خر شیطان پایین آمدند و رفتند که بخوابند. فقط من و برادرم در آن حسینیه که فکر کنم برای بیست سی نفر جا داشت بودیم. شام هم برایمان آوردند راستی. یادم نیست چه بود. ولی خب قطعا از آن نان های برگی شکلشان که دو لایه است هم داشت. چرا یادم آمد. نوشته ام. از همان نان عراقی ها بود و بینش سیب زمینی و مرغ گذاشته بودند

روز دوم: مسجد کوفه و سهله

روز دوم سفر میشود روز 13 اردیبهشت سال 1404. افق اذان گوی گوشی ام را تنظیم کردم روی افق نجف. یعنی افق شهرهای دنیا را بر روی نرم افزار باد صبا دانلود کردم و بعد افقش را روی نجف ننظیم کردم تا نماز صبح بیدار شوم. البته نگاه کردم ببینم ساعت چند اذان می گویند که ساعت گوشی ام را هم تنظیم کنم روی همان ساعت. نماز صبح را زدم بر بدن و باز خوابیدم. برق عراق هر دو ساعت میرود و باز می آید. کولرها هی خاموش و روشن میشدند. گوشی ام را هم زده بودم به شارژ. پریزهای برق آنجا سه شاخه است. یعنی همین گوشی ها را که میخریم می بینیم شارژرش سه شاخه است و میرویم تبدیل دو شاخ می خریم. اینجا لازم نبود از آن تبدیل استفاده کنیم دیگر. خیلی شیک و مجلسی شارژر را وارد پریز میکردیم.

صبحانه برایمان تخم مرغ جوشیده و پنیر و نان گذاشته بودند پشت در. صبحانه را بر بدن زدیم و ساعت 8 ، با یاسر و پسر کوچکش مرتضی رفتیم که برویم به مسجد کوفه و بعد مسجد سهله.  راستی کوله پشتی ام هم خراب شده بود و زیپ یکی از قسمت های مهمش از بین رفته بود و وسایل مهمی که تویش بود را به چمدان برادر منتقل کرده بودم و میخواستیم کوله پشتی هم بخریم. پس به یاسر سپردم که یک کوله پشتی هم بایستی بخریم. رفتیم مسجد کوفه و حسابی خلوت بود. البته گروه های زائرین از ایران آمده بودند و لیدرشان برایشان صحبت میکرد. توی مسجد کوفه حرم حضرت مسلم ابن عقیل هم هست ضریح مختار ثقفی و هانی ابن عروه هم هست. این ها را هم زیارت کردم. به محراب امام علی هم رفتیم و نماز مستحبی خواندیم. ولی چه مسجد بزرگی ست مسجد کوفه و چه قدر قدیمی ست و ریشه در تاریخ دارد. چه همه پیامبران که نیامده اند آنجا نماز بخوانند. حضرت آدم. حضرت ابراهیم. حضرت نوح.

اصلا تمدن از آنجا شکل گرفته. مگر نه اینکه قبر حضرت آدم و حضرت نوح هم در حرم حضرت علی علیه السلام است؟ داستان عجیبی دارد کوفه. مسجد کوفه محل حکمرانی امیرالمومنین بود و آمده است که امام زمان هم بعد از ظهورشان آنجا را مرکز خلافت خود میکنند. از مسجد کوفه رفتیم به مسجد سهله. مسجدی که به امام زمان منسوب است و میگویند امام بعد از ظهور در این مسجد زندگی خواهند کرد. مقام های مختلف دارد. که ما مقام امام زین العابدینش را رفتیم و نماز مستحبی خواندیم. بعد رفتیم جای دیگر که نور سبزی داشت و مقام خود حضرت امام زمان علیه السلام بود. تمام این مدت گاه و بی گاه اشک من روان میشد. ناخودآگاه و من معتقدم که اگر اشکی هست. اشکش را هم خودشان می دهند. آنجا هم نماز خواندیم و کمی استراحت کردم. زیارت خواندیم و درد دل کردیم و دعا کردیم برای دوستان و آشنایان. برای همه ی مومنین و مومنات.

اینجا که سبزه مال امام زمان علیه السلام بود ..
اینجا که سبزه مال امام زمان علیه السلام بود ..

توی راه یک مغازه هم که کوله پشتی مدرسه می فروخت رفتیم و بدرد نمیخورد کوله هایش. قرار شد برای نماز ظهر و عصر برویم مسجد حنانه. که چون یکی از مساجد مورد علاقه ی یاسر بود. بهش گفتم با حنانه چه نسبتی دارد؟ حنانه کیست؟ یاسر معلم انگلیسی بود و می توانستم با او صحبت کنم. خندید و بعدش توضیح داد که به هنگام حمل سرهای کشته شدگان کربلا ، سر امام حسین را روی زمین این مسجد گذاشته اند و از زمین مسجد صدایی شبیه به حنانه ( بچه شتری ) که مادرش را گم کرده باشد بلند شده. برای همین اسم آن مسجد را گذاشته اند مسجد حنانه. این سرزمین داستان های عجیبی در خود دارد.

برادرم قبل از ورود به مسجد اسباب بازی برای پسر یاسر خرید، یک ماشین ، ازین ها که میکشی اش عقب و هلش می دهی ، مثل تانک جلو می رود و به هرچه بخورد غلط می زند. یکی برای پسر یاسر خریده بود و یکی برای محمد رضا پسر همان که توی حسینیه مهمانش بودیم. یک بسته زیورآلات هم برای آن دخترک شیطان-لارین- خریده بود. هر کدامشان به یک دینار. رفتیم توی مسجد و این مرتضی هی ماشین را به سمت من هل می داد و من هم به سمت او هل میدادم. نمازم را خواندم و باز به همان کار مشغول شدم تا اینکه یک بار محکم هل دادم و ماشین رفت و بچه ای خردسال آنور مسجد ماشین را برداشت و مگر میشد ماشین را ازو گرفت دیگر؟ هیچی. آخر به یک ترفند ماشین را پس گرفتیم و رفتیم که برای من کوله پشتی بخریم. اصلا ما را آورد مسجد حنانه تا اینکه کوله پشتی بخریم. رفتیم توی یک مغازه و طرف یک کوله پشتی خوب که رویش نوشته بود گربه یا همان CAT  خودمان آورد و من خوشم آمد ازش و خریدمش. قیمتش مناسب بود. بیست دینار. اگر توی ایران هم میخواستم بخرم همین قیمت میشد. ولی اینجا به اصل بودنش بیشتر اعتماد بود تا در ایران. تازه یک قفل هم رویش داشت که میشد زیپ کوله پشتی را قفل کرد. خیلی خارجی بود.

برگشتیم حسینیه و یادم نیست ناهار چه خوردیم. ولی فکر کنم نان و کباب آوردند برایمان. لارین و محمد رضا بچه های سید مصطفی هم آمدند و برادرم به پسر ماشین را دارد و به لارین گفت که بیا اینجا و انگشتر را دستش کرد و گردنبند را که خود دخترک میگفت بهش غلاده-در عربی گردنبند همان غلاده میشود- به گردن انداخت و رفت که گوشواره هایش را مادرش گوشش کند. بدل بودند ولی انقدر خوشگل و پر زلم زینبو بودند آدم فکر میکرد جواهر ملکه کلوئوپاترا یا ملکه ی مصری چیزی ست. لارین رفت و با گوشواره های خوشگلش برگشت. پدرش هم آمده بود و با ما سلام و احوالپرسی میکرد. بعد این برادر جان گفت چند تا عکس از ما بگیر و هی به دختر گفت این عروس خودمه. این دختر خودمه و دختر هی ذوق می کرد و باباش حرصش در می آمد. من هم توی دلم میگفتم الان باباش بلند میشود و تکه تکه ات میکند برادر جان. دیگه پر رو نشو. تازه قبل هم گفته بود که یک پسر هشت ساله دارم. گفتم خب توی عرب ها بوق بزنی باید سوار کنی. طرف با خودش هزار فکر و خیال میکند. تازه دخترک هم که همچین محبتی شاید تا آن موقع ندیده بود هی می آمد و برادر من را ماچ میکرد. خودتان درک کنید شرایط را دیگر.

بعد از ناهار سر برادرم به حرف زدن با سید مصطفی گرم شد و این بچه ها هی-حَب حَب- یا همان تخمه تخمه میگفتند و از تخمه های ما طلب می کردند. من هم شدم مسئول دادن تخمه به این ها و بازی کردن باهاشان. محمدرضا پسر مظلومی بود ولی لارین از آن تخس هایش بود. هی ماشین را به سمت من هل می داد من به سمت محمدرضا و بعد که جلب محبت کرده بود می آمد جای من و میگفت فقط برای من بفرست. بعد هم که دید من کمی هوایش را دارد می آمد مرا هم ماچ میکرد. پنج سالش بود. ولی مثل دختری 20 ساله سیاست داشت. بازی هایشان را که کردند آمد توی بغل من نشست و حال که اعتماد من را مثلا جلب کرده بود. هی موهای دستم را میکشید. حیف مهمان بودیم وگرنه ... یاه یاه یاه .. شانس آورد دیگر. نمک دان را نشکستم.

خلاصه هی پر رو شد و من هم که زبانشان نمی فهمیدم. به داداشم گفتم بیا این عروست رو جمع کن که موهای دست من رو کند. حالا خودش لباس آستین بلند داشته تمام وقت میگوید تو بهش رو دادی او هم آمده موهای دستت را می کند. می گویم رو کجا بود بابا. پر رو اند این ها. البته ما در حسینیه ی پدربزرگ آن ها خورده بودیم و لنگک زده بودیم. اموال آنها محسوب میشدیم. والا. اذان مغرب را گفتند و نماز را خواندیم. بعد نشستند و عربی صحبت کردند با هم. سید مصطفی هم آمد و پرسید من مجردم یا متاهل؟ برادر به من اشاره کرد و گفت .. عزب ... هااار هااار هااار ... یک دختر خوب برایش پیدا کنید. حالا من هم چقدر از عرب جماعت خوشم می آید که هی این حرف را میزند. این بنده خدا هم گفت اونکه نه حالا ولی وضع ازدواج توی ایران چطور است؟ گفتیم افتضاح. در مورد مهریه که سنگین است صحبت کردیم و گفت اینجا هم سنگین است. گفتم حداقل مهریه ی اینجا 14 سکه است که می شود یک میلیارد و چهارصد میلیون. ولی خب وعده می دهند فقط. یعنی حواسشان نیست که باید بدهند. یا اصلا به منظور ندادن قبول میکنند.

گفت اینجا هم همینطور است. هشتصد میلیون یا یک میلیارد مهریه میگیریم. ولی خب همان اولش میگیریم و دختر را می دهیم به پسر ببرد خانه ی بخت. این وسط ما هی به دینار و دلار تبدیل میکردیم این اعداد را تا قابل فهم برای دو طرف باشد.  ساعت های پنج رفتیم سمت حرم امیرالمومنین. طرف کمی با فاصله از حرم نگه داشت و ما باید پیاده می رفتیم مسیری را تا به حرم برسیم. کنارمان وادی السلام بود. یک قبرستان خیلی خیلی بزرگ که می گویند ارواح مومنین بعد از مرگ به آنجا می آیند. قبر دو پیامبر درین قبرستان است و قبر علمایی همچون آیت الله غازی که من چون خیلی دوست داشتم ببینمش از یکی از ورودی ها با داداش وارد شدیم و دیدیم ااا قبر آیت الله غازی آنجاست و کاروان های ایرانی آمده اند آنجا و لیدرشان برایشان صحبت میکند و خیلی جالب بود. آمدیم بیرون و یکم راه رفتیم و من گنبد حرم امیرالمومنین را دیدم و دوربینم را روشن کردم و شروع کردم به فیلم گرفتن و سلام دادن و فرستادن برای دوستانم که التماس دعا گفته بودند.

جای ضریح هم کلی فیلم گرفتم برای دوستان فرستادم و زیارت کردم و نماز زیارت خواندم و همه را دعا کردم. این اینترنتم هم کم بود و هی فرت و فرت تمام میشد. فکر کنم ده باری شارژ کردم نتم را یک. مدل یک گیگا بایت هم داشت که هر بار آمدم آن را بخرم ارور داد و فقط همان 300 مگابایتش را میشد خرید که زود تمام میشد. برگشتیم حسینیه. شام خوردیم و آمدم بخوابم.

که دو مهمان دیگر هم از بصره آمدند تا شب را آنجا بخوابند. این ها صدایشان مثل دستگاه خرمنکوب بلند بود و من که میخواستم بخوابم دهنم سرویس شد. هی چای نوشیدند. تخمه خوردند. بچه ها سر و صدا کردند و لیوان آبی که کنار من بود را هم چپه کردند. تازه مگس ها آن شب مست کرده بودند و مرا بیچاره کردند. هم مشکل کولر و پنکه سقفی داشتم و هم مشکل ویز ویز این مگس های لعنتی. کلی آیه و سوره خواندم این لعنتی ها بروند پی کارشان ولی فایده میکرد مگر؟ شاید آنجا این وِردها فایده نداشت. خلاصه با مشقت خوابیدم و برای نماز صبح که بیدار شدم برادرم را هم بیدار کردم و دیدم که با ترس وسایلش را بغل کرده و میگفت یاسر بهش گفته مواظب وسایلت باش که من به این بصره ای ها اعتماد ندارم و برادر گرام هم شب خواب بد دیده بود که با یکی از بصره ای ها سر چمدانش درگیر شده و هی او میکشید و هی این میکشیده.

خلاصه خنده دار بود و خودش بعدش میگفت خیلی خواب عجیبی بود و من چه همه ترسیده بودم . گفتم حق داشتی. البته خدا را شکر من خواب نمی بینم. صبح نماز این ها بلند شده بودند و داشتند صبحانه میخوردند که بعدش بروند. همان تخم مرغ و پنیر و نان. نان تازه ها. این حسینیه ای که رفتیم خیلی مهمان نواز بودند. البته قرار بود بیایند مشهد و برادرم قطعا نه به اندازه ی آنها ولی تا جایی که بتواند جبران میکند. گرفتیم خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم دیدیم این ها-بصره ای ها- رفته اند، برادر خدا را شکر کرد و مقداری نان و چند تخم مرغ برای ما باقی مانده بود. صبحانه را خوردیم و سر جمع کردیم وسایل را تا راه بیفتیم به سمت گاراژ نجف و از آنجا ماشین بگیریم و برویم به کربلا. ولی داداش که دختر نداشت میگفت بی جنبه اند این عراقی ها. توی دلش مانده بود .. واقعا این مشکلی ست که خیلی ها که دختر ندارند دارند. و نمی فهمند حس و غیرت یک پدر نسبت به دخترش را

روز سوم: کربلا و هتل بابا الجنت 

روز یکشنبه 14 اردیبهشت 1404 بود. وسایل را جمع کردیم و از حسینیه زدیم بیرون به این خیال که دیگر برنمیگردیم آنجا. از داداش پرسیدم بچه ها کجایند؟ گفت رفته اند روضه. گفتم روضه؟ گفت بله. روضه یعنی بهشت. بچه های قبل از مدرسه می روند به روضه ی کودکان که همان مهد کودک خودمان میشود. جالب بود برایم. میگفت این روضه ای هم که ما داریم در ایران از یک کتاب گرفته شده که اسمش روضه بوده است و در مورد امام حسین و واقعه ی عاشورا بوده.

خیابان را داشتند می کندند و حسابی خاکی بود. خیلی هوا برشان داشته بودند و داشتند عراق را زیر و رو میکردند. حجم تغییرات و تعمیرات در شهر زیاد بود. برادر میگفت که این وزیر کشور جدید شعارش این است که عراق باید آباد شود و اینطور چیزها. خلاصه از توی خاک و خل ها رفتیم آن سمت خیابان و ماشینی گرفتیم تا گاراژ نجف. پراید برایمان ایستاد فکر میکنم و کولرش را هم روشن کرده بود و خوب خنک میکرد ما را. آن ماشین خارجی ها که سوار شده بودیم کولر به این خوبی نداشتند. خلاصه ما را رساند و یادم نیست سوار چه ماشینی شدیم. ولی راه خیلی پر گرد و خاک بود. داشتند مسیر پیاده روی اربعین را آسفالت میکردند و بهش رسیدگی میکردند. داداش همش می گفت ببین دفعه پیش که من آمدم اینجا داغان بوده و الان دارند بهش میرسند.

رسیدیم به کربلا و ما یک نقشه داشتیم که نشان میداد هتل آقای نیک توی شارع الشهدا است و کنار مطعم و فندق برج الخلیح. ما از قبلش به آقای نیک گفته بودیم میخواهیم بیایم هتلتان و گفته بودند اوکی قدمتان روی چشممان. بنده خدا کارمند بانک ملی بود و سه سال مرخصی گرفته و آمده نجف زندگی می کند با زن و بچه هایش. یکی از بچه هایش حوزه نجف دارد درس میخواند و آن های دیگر هم کوچکند هنوز. به کربلا رسیدیم و باز ماشین گرفتیم و نزدیکی های همان هتل پیاده شدیم. خیلی خیابان ها بسته بودند و ماشین ها نمیتوانستند عبور و مرور کنند. تازه آنجا را هم داشتند تعمیرات می کردند و خیابان ها را کنده بودند. یار ما گوگل مپ بود و هی ازین کوچه به آن کوچه رفتیم تا به هتل باب الجنت رسیدیم.

پنج دقیقه با هتل بیشتر با حرم ها فاصله نداشت. رفتیم داخل و حمامی رفتیم و ناهاری خوردیم. که قورمه سبزی بود. بعد قرار گذاشتیم چون دیروز که رفتیم حرم امیرالمومنین نماز خواندیم و بعد رفتیم سوغاتی دهین خریدیم از جایی که یاسر معرفی کرده بود. و خب پول سوغاتی ها را هم خودش داده بود. –دیگه تهه مرام و معرفت بود این حرکتش- البته یک پولی هم داده بود به برادر که برود برای مادرش دارو بخرد که چند روز بعد از رسیدن ما به مشهد میامد مشهد. خلاصه استراحت کردیم و عصر رفتیم حرم حضرت عباس اول. کمی زیارت کردیم و نماز مغرب عشا را خواندیم و بعد رفتیم حرم امام حسین علیه السلام و زیر قبه دعاهایم را کردم و فیلم هایم را گرفتم و برای دوستان فرستادم. ولی خیلی خلوت بود. مخصوصا برای منی که تجربه ی اربعین دارم و میدانم چه خبر می شود آنجا.

درست که کمی حول حالنا شدم ولی سفر اول چیز دیگری بود. ولی خب خدا را شکر که پایم باز هم به این نقطه مقدس رسیده بود. فضای بین الحرمین با نور پردازی ای که کرده اند خیلی ناز است. بین این دو حرم که قرار میگیرد آدم متحول میشود کلی.

برگشتیم هتل و شام رولت گوشت خوردیم که داداشم آنجا معده اش بهم ریخت با وجود اینکه خیلی هم کم خورد. فضای رستورانی هتل سلف سرویس بود و میرفتی برای خودت مثلا از توی یخچال نوشابه بر میداشتی. ولی نوشابه هایش مزه ی آب می دادند. میراندا بود برندش. یا کوکا کولا. ولی مزه نداشتند. باز گفتم صد رحمت به ایران خودمان.

توی هتل داداش همش با این و آن چت می کرد و ویس میفرستاد برایش تا در کاظمین جایی برای خواب پیدا کنیم. همین هماهنگی هایش خیلی سخت بود. و او در سفر قبلی اش برای اربعین با کسی آشنا شده بود در بغداد که آن فرد بهش آدرس حسینه ای می داد که ما رسیدیم کاظمین برویم آنجا. ولی خب آدرسش خیلی سخت بود و باید می رسیدیم و می رفتیم کشفش می کردیم. سفر عراق پر است ازین ماجراجویی ها.

روز چهارم: به سوی کاظمین و معجزه ی دوم  

روز دوشنبه 15 اردیبهشت 1404. صبحانه را خوردیم و وسایلمان را جمع کردیم و به خیابان زدیم تا ماشینی گرفته و به گاراژ کربلا برویم. همین پروسه ی ماشین گرفتن هم برای خودش دردسری بود. ولی خب کنار خیابان ایستاده بودیم و وسایلمان را گذاشته بودیم و اخوی میرفت و با راننده ها صحبت میکرد. خلاصه ماشینی گرفتیم و توی ماشین داداش به راننده عرب صحبت میکرد. از همه چیز میگفت. میخواهم خیالتان را راحت کنم که من جلوی داداشم کم میاورم. تازه او رفیق هم می شود بعضا و شماره ی هم را می گیرند تا بعدا به کارش بیاید. درین حد. این چیزها برای من قفل است دیگر. من در حد یک مکالمه ی کوتاه خوبم. بعدش دیگر خبری نیست.

توی خیابان اطراف هتل تا میشد ماشین ایرانی دیدم و برادر از ماشین ها می پرسید. می گفتند ماشین یابانی و آمریکایی گران است. بعضی ها ماشین ایرانی میخرند. ماشین ها تیبا را خریده بودند و اسپورت کرده بودند. خلاصه رسیدیم به گاراژ کربلا. میخواستیم برویم ون سوار شویم که یک راننده ی کیا جلویمان را گرفت و گفت به 15 دینار جفتتان را میبرم کاظمین. خوب بود. ون میخواستیم سوار شویم نفری 6.5 دینار میگرفتند. اینجا یکم بیشتر میخواستیم بدهیم ولی علافی پر شدن ون را نداشت دیگر. خلاصه دو نفر دیگر پیدا شدند و راه افتادیم. ولی خیلی سرعت ماشین پایین بود. یعنی ما از کیا توقع داشتیم یکم گاز بدهد. ولی با هشتاد تا داشت میرفت. کشت ما را تا رسید به کاظمین. بنده خدا هم از پشت شبیه آقای مجری مسابقه محله بود. کچل بود و کلاه کپ هم گذاشته بود سرش. حالا عکس را میگذارم ببینید چقدر حق دارم. یک میدان جلوتر هم پیاده مان کرد و ما رفتیم به دنبال حسینیه. حسینیه ی مورد نظر پشت مولد سید حیدر حریری بود. یعنی آنجا کار بعضی ها فروش برق است. مولد برق دارند و به همسایه ها برق می فروشند. این حسینیه ی مورد نظر برای صاحب یکی از همین مولد ها بود.

به هزار بدبختی حسینیه را پیدا کردیم. و خب فقط من و برادرم ساکن آن حسینیه بودیم و یکی از فامیل های سید حیدر که سرباز بود و می رفت در اتاقی کنار آشپزخانه می خوابید. پس از هماهنگی های فراوان سر و کله ی صاحب مولد پیدا شد و پسر همین صاحب مولد در را برایمان باز کرد. جای بزرگی بود. چون خودشان برق داشتند ، کولر ها همیشه به راه بود. دستشویی های خوبی هم داشت. فاصله ی آنجا هم تا حرم پنج دقیقه با پای پیاده بود. بالشت و تشک برای خودمان برداشتیم. کمی استراحت کردیم. و بعد دیدیم گشنه مان است. رفتیم سمت حرم تا مطعمی پیدا کرده و غذایی بخوریم.

گرد و غبار خیلی بود. چشممان به گنبدهای امامین کاظمین افتاد و سلام دادیم. و البته عکس هم گرفتم و جاهایی که میخواستم فرستادم. بعد کمی جلوتر رفتیم و کاروانی را دیدیم که نشسته بودند آنجا ، پرسیدیم حرم مطعمی چیزی ندارد که غذای مفته بدهد بهمان. گفتند نه. گفتیم خب مطعمی(غذا فروشی) که غذای پولی بهمان بدهد چه؟ آدرسی دادند و خودشان که دستشان ظرف های غذا بود گفتند خب بیایید مهمان ما باشید. این غذاها را سه ساعت پیش درست کردیم ولی بعضی ها ناز آورده اند و نمیخورند غذاها را. شما ببینید اگر مشکلی ندارند بخورید. قبلش داداشم گفته بود یا امام جواد غذای امروز مارو جور کن.

و خب غذا پلو لوبیا بود و مشکلی هم نداشت. پس ما هم در جوار کولری که آنجا بود نشستیم و غذا را خوردیم و از امام جواد تشکر کردیم. یعنی امام های ما بخواهند چیزی را برایمان جور کنند انقدر راحت همه چیز جور میشود. رفتیم داخل و زیارتی کردیم. نمازی خواندیم و من هم کلی کیف کردم. چون دو سفر قبلی که آمده بودم مریض شده بودم و توی صحن حرمشان خوابیده و تکان نخورده بودم که تا جای ضریح بروم و دعا کنم. کلی هم گریه میکردم که چرا مرا راه نداده اید به جای ضریحان. آخر خیلی دلسوزه دارد آدم تا توی حرم برود ولی نتواند جای ضریح برود.

حرمین کاظمین
حرمین کاظمین

حرم حرم پدر و پسر ولی نعمتمان آقا امام رضا علیه السلام بود. رفته بود سلام آقا را بهشان برسانم. عجیب بوی حرم امام رضا میدهد حرمین کاظمین. رفتیم خانه و دراز کشیدیم و استراحت کردیم. دوست برادرم هم که آنجا را معرفی کرده بود آمد و سری به ما زد و ما هم که حس می کردیم پول کم بیاوریم. پنجاه دینار دیگر ازیشان خریدیم. از جاهای دیدنی بغداد هم پرسیدیم که دو سه جایی معرفی کرد. یکی شارع متنبی ، مول منصور و منتجع زمزم، کورنش کاظمیه. فردا را میخواستیم کمی بغداد گردی کنیم. شهر هزار و یک شب. شهری که کلی رمز و راز دارد و حدود ششصد سال پایتخت حکومت های بزرگ جهان بوده است. 500 سال پایتخت عباسیان که اصلا همان ها به مشاوران ایرانی خود می دهند آنجا را بسازند و اسمش را هم میگذارند بغ داد .. بغ به زرتشتی میشود خدا و معنی بغداد می شود. خداداد. خیلی جالب بود برایم. کاظمین هم مثل یکی از محله های مشهد. یکی از محله های شهر بغداد است. که من تازه درین سفر فهمیدم.

چادر و متکا برای بین زانوهام از مشهد برده بودم برای خودم
چادر و متکا برای بین زانوهام از مشهد برده بودم برای خودم

کمی خوابیدیم و ساعت شش بلند شدیم و رفتیم یکم اطراف را بگردیم و برویم حرم نماز بخوانیم. از حسینیه که بیرون آمدیم از یکی از خیابان هایی که میخورد به میدان رفتیم و تا از آن طرفش برویم و به حرم برسیم. خیابان پر از مغازه بود و کاسبان مشغول کسب و کار. خیلی شبیه بازارهای سنتی ایران بود. یک صحنه که خیلی به چشمم آمد ماهی فروشی بود که یک حوض گذاشته بود توی خیابان و آبش کرده بود. توی این حوض هم دو سه ماهی بزرگ وو می خوردند. از آن طرف رسیدیم به خیابانی که میخورد به باب القبله به نظرم. کاظمین دیگر در پایتخت واقع است و ملت شیک و پیک تر هستند. پوشش خانوم ها آزاد تر است. و آرایششان بیشتر. به سمت حرم که می رفتیم برادرم می گفت پوستری را دیدم که نوشته بود بی حجابی یا بدحجابی درین محدوده فلان قدر جریمه دارد.

ولی خب جلوتر که رفتیم دو دختر دوازده سیزده ساله را دیدم که بی حجاب بودند و آستین کوتاه پوشیده بودند. به برادرم نشانشان دادم و گفتم این ها پس چه؟ گفت این ها بچه اند هنوز. حجاب از پانزده سالگی به بعد واجب است برایشان. یعنی پانزده به بالا باشد جریمه میشود. رفتیم حرم و وضو گرفتیم و نماز خواندیم. امام جماعت مورد نظر یکهو عشقش میکشید که قسمتی از نماز را طولانی تر بخواند. یادم است حسابی حرصم گرفته بود از دستش. بعد نماز. رفتیم داخل حرم و زیارتی کردیم و آمدیم بیرون تا برویم رستورانی پیدا کنیم و شام بخوریم. همان نزدیک حرم رستورانی بود که اسمش رضا بود و ما هم که مشهدی. گفتیم این یک نشانه است. برویم همینجا چیزی بخوریم. تر و تمیز و خوب بود.

ساندویچ مرغ خریدیم که لای همان نان های صمون گذاشته بودش. نوشابه هم خوردیم. و خب اینکه هی میگویم نوشابه خوردیم. برای این هست که من خیلی نوشابه و نوشیدنی گاز دار نخور هستم. غذا را حساب کردم و رفتیم حسینیه خوابیدیم. فردا میخواستیم برویم بغداد گردی.

روز پنجم: کافه های بغداد و معجزه ی سوم  

سشنبه، شانزده اردیبهشت 1404 بود. صبح برای صبحانه رفتیم همان رستوران رضا و نیمرو خوردیم. حالا تا اینجای سفر همه ی خرج ها را من حساب میکردم تا تمام شود و داداش پول هایش را برای ماشین های آخر سفر خرج کند. امروز میخواستیم برویم شارع متنبی که یکی از خیابان های معروف بغداد است. پس رفتیم و تاکسی گرفتیم و از روی پلی که از روی دجله رد میشود رد شدیم و به شارع متنبی رسیدیم. حالا شارع مورد نظر شبیه خیابان انقلاب تهران بود. راسته ی کتاب فروشی ها و اینطور چیزها بود. کمی گشتیم و یک مجسمه ی حرمین کاظمین هم به عنوان سوغاتی خریدم برای خودم.

بعد میخواستیم کافی شاپی هم برویم آنجا که هنوز بسته بود. رفتیم توی کوچه ای که در آن کوچه چند مکان سلطنتی وجود داشت. یکی مربوط به دوران عباسیان و دیگری مربوط به دوران حکومت عثمانی. چند عکس با سر در این مکان ها گرفتیم و یکی را رفتیم تو. طرف میخواست راه ندهد. اخوی کمی صحبت کرد و گفت ما از ایرانیم. برای همین نگهبانی که عضو حشد الشعبی بود گفت بروید و دور بزنید اشکالی ندارد. اقامتگاه تفریحی پادشاهی چیزی بود. خوش آب و هوا بود و چند برج داشت. داداش میگفت این پادشاه ها هم کیف میکردند ها.

از آنجا آمدیم بیرون و یکی دو جای تاریخی دیگر را که رفتیم تو راهمان ندادند. و وارد خیابانی شدیم. یک کافی شاپ قشنگ به چشمم خورد. گفتم برویم اینجا چیزی بخوریم و عکسی بگیریم. وارد که شدیم یاد فیلم کازابلانکا افتادم. خیلی فضای باحالی داشت و آهنگی عربی هم پخش میشد. چند دختر زیبارو با حجاب کامل و آرایش هم بودند. البته از همین حجاب استایل ها بودند. آمدم با حوض کافی شاپ عکسی بگیرم. که دخترکی می آمد توی عکسم می ایستاد. از پرسنل همانجا بود فکر کنم. حیف بهش چشم غره ای رفتم تا از کادرم بیرون برود. چای سفارش دادم که به سیاهی شب بود و مثل زهر مار تلخ بود. چند تا عکس پروفایل گرفتیم و آمدیم بیرون.

 باز برگشتیم به همان خیابان متنبی که سوغاتی بخرم برای دوستان که داداش حوصله نداشت گفت خودت برو بخر. من هم رفتم و از یک تسبیح که دست فروشنده بود خوشم آمد. حال من مانده ام تنهای تنها با یک پیرمرد عرب زبان نفهم. انگلیسی هم که بلد نبود. من هم که عربی شکسته بسته بلد بودم. هی میگفتم دو تا ازین تسبیح ها میخواهم نمیفهمید. پرسیدم چند است ، گفت پانزده دینار. گفتم برو بابا. من فوقش بخوام سوغاتی برای کسی بخرم یک دینار میخرم. پس باز برگشتم پیش اخوی گرام و گفتم گران بود. ارزش نداشت چیزی بخرم. توی مسیر یکی دو مغازه ایستاد و سوغاتی خرید برای بچه هایش. به سوغاتی خریدن معتقد است داداش.

ماشین گرفتیم و برگشتیم به حسینیه. داشتیم از خستگی می مردیم. حوصله بیرون رفتن و غذا خوردن هم نداشتیم. برادرم گفت یا امام جواد ما زائرای تنبل توئیم. حوصله ی اینکه بریم دنبال غذا هم بگردیم هم نداریم. خودت یجوری برسون بهمون. یکم چرت زدیم که در باز شد و یک کاروان که از نائین شهر اصفهان آمده بودند وارد شدند. این ها دور میدان نزدیک به حرم ها ایستاده بودند که این صاحب حسینیه می بیندشان و دعوتشان میکند به حسینیه تا بیایند و غذایشان را گرم کنند و بخورند و بروند. کلی آدم بودند. 55 نفر زن و شوهر و بچه. پیر و جوان. ما داشتیم می رفتیم بیرون که غذا بخوریم. یکی ازین پیرمردها به ما تعارف زد که غذا زیاد است. بمانید و با ما غذا بخورید.

ما هم که از خدا خواسته. ایستادیم و قرار شد که داداشم یک زیارت عاشورا برایشان بخواند. که بلندگو را آوردند و خراب بود. گفتند غذا بخوریم بعد میخوانیم. داداشم لباس عربی تنش بود برای همین فکر میکردند ما صاحب حسینیه ایم. خلاصه غذایشان را پخش کردند و به ما هم دادند. پلو عدس بود. نوشابه و ماست هم دادند. که خدا را شکر. چون اگر نوشابه نمی دادند غذا پایین نمی رفت. این هم از معجزه ی سوم. کفمان بریده بود. خاندان کرمند این ائمه ی دوست داشتنی. زیارت عاشورا را بدون بلندگو خواندیم و این ها وسایلشان را جمع کردند و رفتند. پس ما هم استراحتی کردیم.

عصر از خواب بلند شدیم و رفتیم بیرون و ماشینی گرفتیم تا ما را ببرد به منتجع زمزم کاظمیه. یک جورهایی کافه رستوران بود که نزدیک کاظمین بود. رسیدیم آنجا و عجب جای شیک و با کلاسی بود. از پله ها پایین رفتیم و دیدیم که کافه رستوران چسبیده به دجله است. خیلی خوشگل بود. گفتیم این همه آمده ایم اینجا برویم توی دجله هم یک دوری بزنیم. دیدیم چند کشتی تفریحی آنجا هست. پانزده دینار دادیم و رفتیم توی دجله دوری زدیم و عکسی گرفتیم. زیارت و سیاحت با هم بود دیگر.

کافی شاپ زمزم
کافی شاپ زمزم

برای اینکه به گناه نیفتین سانسور کردم :)
برای اینکه به گناه نیفتین سانسور کردم :)

بعد آمدیم پایین و گفتیم یک چیزی هم بخوریم. آمدیم کنار دجله بشینیم. نگذاشت. گفت این قسمت برای معشوقه هاست. شما بروید آن طرف بنشینید. همانطور که می رفتیم دو زوج آمدند به سمت همان قسمت عاشقانه نشین. دخترها قرطی بودند و دامن پوشیده بوند و آستین حلقه. معشوقه بودند دیگر.

از غذاهای ظهر یکم دلدرد شده بودم. البته یکم هم سرماخوردگی و آب به آب شدن یا حساسیت هم همارهم بود. پس توی کافی شاپ آنجا آب پرتغال لیمو سفارش دادم و داداشم اشتباه کرد و میلک شیک سفارش داد و هی به به چه خوشمزه س گفت و بعدش دهانش سرویس شد. البته سفارش من خوشمزه نبود ولی خب جنبه ی درمانی داشت. بلند شدیم و رفتیم که به نماز حرم برسیم. سرویس بهداشتی لازم هم بودم پس تعجیل کردیم و همان جای حرم به یکی ازین دبلیو سی هایش رفتم و انقدر عطر یا وایتکس یا نمیدانم چه کوفتی زده بودند توی دستشویی که حالم بد شد و زدم بیرون.

صدف امام رضا
صدف امام رضا

سرم گیج میرفت. آبریزش بینی ام شروع شده بود. نماز را خوانیدم و آمدیم بگردیم دنبال دار الشفا حرمین. ولی صحن ها را گسترش داده اند و هر چه گشتیم پیدا نکردیم. گفتم برویم حسینیه دیگر. برادر موافقت کرد. دهه ی کرامت طلبیده شده بودیم آنجا. جمعه تولد امام رضا علیه السلام بود. همانجا ایستاده بودیم تا ازین ماشین های حرم بیاید و با آنها برویم که دو فرشته ی کوچک آمدند و بهمان نفری یک صدف بزرگ دادند. چقدر ذوق کردیم. صدف ها را باز کردیم دیدیم تویشان شکلات است. رویایی بود. بعد برگشتیم به همان میدان مورد نظر تا برگردیم حسینیه . چند تا بچه آنجا ایستاده بودند و هی به عربی چیزهایی می گفتند بهمان. من که داشتم می مردم از خستگی و جنازه ام را می کشیدم. ولی این بچه ها یک جاییشان می خوارید و هی چیزی به من میگفتند و با دست میزدند بهم تا هولم بدهند. ولی خب شهر غریب. بچه عرب زبان نفهم. چه می کردم؟ دیدم سکوت و بی محلی بهترین جواب است. رفتیم و رسیدیم به حسینیه. یکی دو قاشق از غذاهای ظهر که اضافه آمده بود خوردم و خوابیدیم. البته شب کولر را خاموش میکردم که سرما نخوریم. موبایل ها را زدیم به شارژ و خوابیدیم.

روز ششم: گاراژ بغداد و معجزه ی چهارم

چهارشنبه 18 اردیبهشت 1404. صبح که پاشدیم داداش معده اش بهم ریخته بود از سر آن میلک شیک و خب احتمالا پلوعدس دیروز. برای همین سیاست چیزی نخوردن را پیش گرفته بود. ولی من گشنه بودم. وسایلمان را جمع کردیم و راه افتادیم به سمت گاراژ بغداد که نزدیک به حسینیه. پیاده رفتیم و رسیدیم به گاراژ. میخواستیم یک ون بغداد نجف سوار شویم. گفتم من صبحانه می خواهم. توی خود گاراژ یک کافه مانند بود که رفتیم آنجا و گفت فلافل دارم. یک فلافل گرفتم و خوردم. خیلی کثیف بود آنجا ولی جذابیت خودش را داشت. بعد رفتیم توی گاراژ و به دنبال ماشین بغداد نجف گشتیم. یکی بود و سوار آن شدیم. جایش خیلی تنگ بود. چون مسیر طولانی بود. گفتم این اصلا خوب نیست. برویم ماشین دیگری سوار شویم.

رفتیم ماشین پشتی اش سوار شدیم و آن یکی بهتر بود. حالا همه ی این ها هیوندا بودند ولی نمیدانم چرا آن یکی اولی انقدر تنگ و خفه بود. یک ربعی صبر کردیم و دیدم آن ماشین جلویی پر نمیشود که بعد باز ماشین ما بخواهد پر شود. گفتم نظرت چیست برویم کربلا اول و بعد باز کربلا نجف ماشینی دیگر بگیریم. برادرم گفت احسنت بریم. اتفاقا به دلم افتاده بود که اینطور برویم. گفتم خب به دلت افتاده چرا به زبان نمی آوری؟ ماشین بغداد کربلا تقریبا پر بود. برای همین این پیشنهاد را داده بودم. ما که سوار شدیم رفتیم عقب ماشین نشستیم و یکی دو مسافر دیگر گرفت و راه افتاد. قسمت شده بود باری دیگر به دست بوس حضرت عشق برویم.

توی ردیف عقب مردی اصفهانی هم بود که گوشش سنگین بود و چند اصطلاح اصفهانی مثل تاب خوردن و دوکون را که استفاده کرد گفتم شما اصفهانی هستید؟ گفت بله از کجا فهمیدی؟ گفتم ازین اصطلاحات که استفاده کردید. مدت زیادی از عمرش را در نجف و کربلا زندگی کرده بود و خود کربلا نمیرفت. می خواست در روستاهای نزدیک کربلا پیاده شود. برایش جوک دوکون هم تعریف کردم. گفتم یک روز دو رفیق از شغل پدرهایشان برای هم میگفته اند. اولی از دومی میپرسد شغل پدرت چیست؟ پسر می گوید بابام دوکون داره. اولی افسوسی میخوره و میگه. خوش بحالت. بابای من که یک کونم به زور داره. طرف هار هار خندید. و از یکی جایی جایش که گوشه ی ون بود با من عوض کرد به بهانه ی اینکه زودتر پیاده میشود. ولی خب جایش خیلی داغان بود و یک ساعت من آنجا فشار خوردم و در دل فحش دادم که بنده خدا زرنگ بازی درآورده تا جای بهتر گیرش بیاید. ولی خب سفر معنوی بود و من بخشیدمش.

از دیشبش آبریزش بینی ام شدت گرفته بود و نمیدانستم سرما خورده ام یا حساسیت است. البته از اول سفر من قرص سرماخوردگی میخوردم. آب به آب شدن هم بی تاثیر نبود. بالاخره رسیدیم کربلا و رفتیم اول یک دبلیو سی و بعد رفتیم حرم حضرت عباس زیارتی خواندیم و آمدیم بیرون. من دیگر پنچر شده بودم. برادرم میخواست یک سر حرم امام حسین هم برود که من حوصله نداشتم. همانجا در بین الحرمین روی یکی از موکت ها که انداخته بودند مردم دراز کشیدم تا برادر برود و برگردد. اعصابم به هم ریخته بود و در دل غرغر میکردم که اینکه تو برادرت را سالم به مشهد برسانی واجب تر است یا این زیارت آخر که رفتی. خلاصه بعد از کلی مدت برگشت و رفتیم که ساک هایمان را از امانات حرم حضرت عباس بگیریم. داشتیم به آن سمت که می رفتیم پایم گیر کرد به پله و افتادم زمین. کاریم نشد ولی فهمیدم این به خاطر همان غرغرهایی بود که در دل کردم. گفتم دست شما درد نکنه. غلط کردم خب .ببخشید. بله باید قدردان برادر باشم که من را به این سفر آورده و این همه زحمت کشیده برای هماهنگی ها و غیره.

وسایل را گرفتیم و باز باید یک مسیری را پیاده می رفتیم تا برسیم به گاراژ کربلا و ماشین بگیریم. شارع شهدا بود فکر کنم. میخواستیم ازین ماشین های حرم سوار شویم که هم می آمدیم سوار شویم پیرمرد پیرزن ها سوارش میشدند و می رفتند. باید پیاده می رفتیم. هلاک بودیم جفتمان. همان ابتدای خیابان شهدا که بودیم جوانی مخمان را زد که بیایید با من بروید. ماشین خوبی دارم. پول کمی میگیرم. برادر هم گفت با همین برویم. ولی یارو هی می رفت و غیبش می زد ولی مسافر پیدا نمیکرد. ما پشیمان هم که میشدیم باز می آمد دنبالمان و میگفت بیاید با من بروید. خلاصه به زور ما را کشاند به سمت ماشینش که توی کوچه های فرعی شارع شهدا پارک شده بود و وسایلمان را هم گذاشت پشت ماشینش. کلی گذشت و مسافر آورد. ولی مسافر هم پیاده شد. طلسم شده بود ماشینش. ما هم نشسته بودیم توی ماشین و نمی توانستیم ماشین را به امان خدا ول کنیم.

چمدان هایمان هم که پشت ماشین بود. خلاصه گفتم این ماشین فایده ندارد برو یارو را پیدا کن و وسایلمان را برداریم و برویم. برادر هم رفت یارو را آورد و وسایل را برداشتیم و رفتیم تا به گاراژ برسیم. همینطور داشتیم می رفتیم جای گاراژ که اخوی گرام مردی را پیدا کرد و گفت این بنده خدا می رود کربلا. با این برویم. آنها جلو جلو می رفتند و من یواش تر پشت سرشان. آخر چمدان برادر ازین چرخ دارها بود و من کوله پشتی ای سنگین به دوش می کشیدم. رفتیم و رسیدیم به میدانی. به داداش گفتم این بنده خدا اوکی هست؟ گفت بله.

معجزه ی پنجم- ماشین کربلا نجف

بنده ی خدا از دوستان همان آقای هاشمی صاحب حسینیه ی نجف درآمده بود. و خب خانه اش هم در همان خیابان کمیل ابن زیاد بود. یعنی ما این همه دور خورده بودیم تا امام حسین و حضرت عباس این بنده خدا را سر راه ما قرار دهد. ماشینش یک هیوندای شاسی بلند بود. دو نفر دیگر هم میتوانست سوا کند ولی خیلی لاکچری ما دو نفر را سوار کرد و راه افتاد. توی ماشینش هم مداحی باسم کربلایی گذاشته بود. سرعتی هم که می راند خیلی خوب بود. میانگین صد تا می راند. آنها کلی در مورد مداحی های عراقی صحبت کردند و من در پشت ماشین استراحت می کردم. به داداش هم گفتم به یارو بگوید رسیدیم نجف اگر رستوران خوبی میشناسد ما را آنجا پیاده کند تا برویم و برای خودمان غذا بخریم.

خیلی زود به نجف رسیدیم و بنده خدا جای رستورانی ایستاد و داداش رفت ساندویچ خرید و آمد. راننده حسینیه را می دانست کجاست. محله را مثل کف دستش بلد بود. خیلی زود ما را چلوی حسینیه پیاده کرد و پانزده دینار گرفت. داداش به خاطر لطف هایش میخواست بیشتر بدهد ولی بنده خدا قبول نکرد و گفت همان قدر که اول گفتید را بدهید کافی ست. پیاده شدیم و پشت در بسته ی حسینیه ماندیم. خانه ی خودشان کنار حسینیه بود. کلی در زدیم ولی کسی دار را باز نکرد. به یاسر زنگ زد. به مصطفی الهاشمی زنگ زد و گفت پشت در مانده ایم.

پسری خوشتیپ آمد و در را برایمان باز کرد. پسر همان سید مصطفی بود. ولی خب ظاهرا آن دو کودک کوچکتر از زنی دیگر بودند. وارد حسینیه شدیم و غذایمان را خوردیم. ساندویچ مرغ بود که خیلی هم خوشمزه بود. بعد جنازه شدیم و گرفتیم خوابیدیم. دیگر خبری از مگس نبود. نماز مغرب عشا را خواندیم و بعدش برای آخرین بار رفتیم با حضرت علی علیه السلام خدا حافظی کردیم و برگشتیم. یاسر پولی به برادرم داد تا برای مادرش که هفته ی بعد می آمد مشهد دارو بخرد و بهشان بدهد. داروهای خاصی بود که توی عراق پیدا نمیشد.

شب میخواستیم باری دیگر برویم بستنی بخوریم که بستنی فروشی بسته بود و من گفتم حالم خوب نیست ترجیح میدهم استراحت کنم. البته ازین آب پرتغال های بسته بندی خریدیم و خوردیم. در حسنیه سید ، همان پیرمرد صاحب حسینیه. به نوه هایش گفته بود بروند و کباب بخرند و بیاورند. شام آخر هم در حسینیه کباب خوردیم. و خب بالای سرم هم نشسته بود و من که کم خورده بودم میگفت چرا کم میخوری؟ بقیه اش را هم بخور. نفری سه تا کباب میگذاشتند برایمان هر بار. البته کباب هایشان نصف یک کباب کوبیده ی ما بود. البته کبابشان گوسفندی بود. درجه یک.

کبابش خیلی کوچیک بود ولی خوب بود. گوسفندی بود فکر کنم
کبابش خیلی کوچیک بود ولی خوب بود. گوسفندی بود فکر کنم

صبح روز بعد باید می رفتیم گاراژ نجف و یک ون نجف – شلمچه سوار میشدیم.

روز هفتم: از بهشت کربلا به بهشت امام رضا برگشتیم

پنجشنبه 18 اردیبهشت 1404. صبح روز بعد با خود حسینیه خداحافظی کردیم و کوله بارمان را جمع کرده و از آنجا زدیم بیرون. باید یک ماشین می گرفتیم و می رفتیم گاراژ نجف. تاکسی گرفتیم و رفتیم گاراژ نجف. آنجا ون های زیادی بود. تویوتا. هیوندا. و ون های آمریکایی با نام GMC. فکر کنم مال شرکت جنرال موتورز هستند. میخواستیم یک ون نجف شلمچه سوار شویم. یکی از همین جی.ام.سی ها می رفت شلمچه. به عنوان اولین مسافرها رفتیم و همان صندلی های جلوی پشت راننده نشستیم و وسایلمان را هم گذاشتیم. جادار بود ماشاالله. یک ساعتی هی صلوات فرستادیم و هرچه دعا بلد بودیم خواندیم تا اینکه ماشین پر شد.

آب آشامیدنی نداشتن. ازین آب معدنیا داشتن
آب آشامیدنی نداشتن. ازین آب معدنیا داشتن

ازین صبحانه ها میدادن بهمون معمولا .. دمشون گرم
ازین صبحانه ها میدادن بهمون معمولا .. دمشون گرم

یک خانوم نشسته بود صندلی جلو کنار راننده و همه ش با او حرف میزد. راننده گفت وسط راه یک جایی هم می ایستد برای دستشویی و نماز و ناهار. هندزفری ام را گذاشتم توی گوشم و مسیر برگشت را سینوهه گوش دادم. میخواستم تمامش کنم دیگر. خیلی وقت بود شروعش کرده بودم. کتابی بود در مورد سینوهه پزشک فرعون و از رسوم حکومت های قدیمی میگفت. از پوشش مردم مصر میگفت. از سوریه میگفت. از خیلی چیزها می گفت. پنج شش قسمتی گوش کردم تا اینکه رسیدیم به یک پمپ بنزین که رستوران و نمازخانه و اینطور چیزها هم داشت. آخر سفر پنچر شده بودیم دیگر.

رفتیم وضو گرفتیم و نماز خواندیم و ساندویچ مرغ گرفتیم و خوردیم. خوشمزه بود ساندویچش. یک نوشابه سون آپ هم گرفتیم که مثل نوشابه های قبلی مزه ی آب نمیداد. ماشین با سرعت خوبی می رفت. همه می گفتند نجف شلمچه هشت ، نه ساعت راه است ولی ماشین مورد نظر با صد تا میرفت و پنج ساعته رساندمان به مرز. جلوی مرز میخواست ما را تا نزدیکی گیت ها ببرد که جلویش را سربازها گرفتند و ما غصه مان شد که چطور میخواهیم توی این هوای گرم این همه راه برویم؟ ولی همان خانوم که جلو نشسته بود گفت دنبال من بیاید من راه چاره اش را بلدم. و پشت سر او رفتیم و سوار یک ون قراضه شدیم و او اجازه داشت تا لب مرز ما را ببرد. پس پولی به او دادیم و لب مرز پیاده شدیم و بالاخره از مرز گذشتیم. با خاطره ی من از مرز شلمچه تفاوت زیادی پیدا کرده بود ولی بالاخره پا توی میهنمان گذاشتیم. خدا را شکر. واقعا اگر مرقد ائمه آنجا نبود اصلا و ابدا ارزش این را نداشت که یک ثانیه هم آنجا باشد آدم.

توی محوطه ی خروجی عده ای ایستاده بودند و میگفتند کجا می روید. داداش با یکیشان هم صحبت شد و گفت بیا با همین برویم. با کلی راه رفتیم و سوار ماشین 405 ش شدیم و رفتیم به سمت فرودگاه آبادان. توی راه هم کلی صحبت کرد داداش با بنده خدا و از فقر مردم گفت. واقعا حیف که بخشی از درآمد نفت را برای مردم بومی همان منطقه نفت خیز خرج نمیکنند. به فرودگاه رسیدیم و داداش رفت برای خودش بستنی خرید و من که سرماخورده بودم رفتم برای خودم چیزبرگر خریدم و خوردم.

در همین حین دیدم دارد مخ دختر بچه ی دیگری را میزند که بیا برایت بستنی بخرم و دخترک از مادرش اجازه گرفت و گفت نه نمی خواهم. با خنده گفتم اخوی جان خفاش شب شده ای ها. چه کاری ست مخ بچه های مردم را میزنی برایشان چیزی بخری؟ اسم دختر بچه دیما بود فکر کنم. عرب بود. البته نمیدانم از اهالی جنوب بود یا عراقی. توی فرودگاه آبادان همه عربی صحبت می کردند و فکر میکردی وارد یک کشور عربی شده ای.

چندساعتی زودتر رسیده بودیم. رفتیم نماز خواندیم و کمی استراحت کردیم تا اینکه پرواز ما را خواندند. رسید ورود به هواپیما را گرفتیم و داداش چمدانش را داد به آنها. گفتم از آن طرف باز کلی علاف میشویم ها. گفت اشکال ندارد بهتر ازین است که دنبال خودم بکشمش. ولی من کوله ام را ندادم بهشان. هواپیما تاخیر هم داشت. و خب فرودگاه آبادان یک گیت بیشتر ندارد. هم مسافران تهران ایستاده بودند پشتش و هم مسافران مشهد. خلاصه با هزار مشقت سوار هواپیما شدیم و صندلی مان آخر هواپیما نزدیک دستشویی بود. آخر من هر چه آب خورده بودم و هر چه دستشویی رفته بودم اتفاقی نیفتاده بود. نمی دانم از خستگی بود یا از گرمای هوا.

خلاصه هواپیما پرید و جمعه ، روز تولد امام رضا ما به مشهد رسیدیم.

معجزه ی ششم-چمدان برادر

هم رسیدیم من رفتم و دست و روی شستم و آمدم که ریل چمدان ها راه بیفتد و تاکسی ای گرفته و برویم خانه. چون آنجا دیگر تپسی و اسنپ گرفتن فایده نداشت. داداش هم میخواست برود خانه ی خودشان. گفت برای دو مسیر بگیرم تاکسی را. ریل که راه افتاد اولین چمدانی که آمد چمدان برادر بود. خب این اگر معجزه نیست پس چیست؟ سریع رفتیم و تاکسی گرفتیم و کلی پولش شد ولی گفت فقط یک مسیره ما میتوانیم حساب کنیم بقیه اش را راننده تاکسی متر میزند و حساب میکند. خلاصه این سفر هم به خیر و خوشی گذشت و تمام شد. دم امام رضا گرم که هوایم را داشت. و خب من خواسته بودم که سالم بروم و سالم برگردم و من تنها چند روزی حساست گرفته بودم و قرص خوردم و خوب شدم. ولی برادرم مریض شده بود و آمپول زده بود و بعد بهتر شده بود.

مرسی که خوندید. امیدوارم ازین سفرنگاری لذت برده باشید. یا علی

نوشتن این سفرنامه در ساعت 14:44 دقیقه ی روز پنجشنبه 08 خرداد 1404 تمام شد.

سید مهدار بنی هاشمی

پی نوشت 1: میدونم خیلی طولانی شد ولی حقتونه .. :) اونی که میخواد بخونه همش رو میخونه ، اونی هم که نمیخواد بخونه بهانه میاره :)

پی نوشت 2: کلی معرفی فیلم نوشتم. اونارو میزارم کم کم!

پی نوشت 3: دوباره بازخوانی نکردم که غلط املایی یا نگارشی هاش رو بگیرم. شما ببخشید ..

پی نوشت 4: یک صلوات برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان بفرستین.

پی نوشت 5: راستی امروز روز عید قربان هست. عیدتون مبارک باشه :)